گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 159


اسمال آقا(1) از مغازه ی تعمیرات کفش(2) عباس آقا بیرون آمد ولی متحیر و غرق فکر و خیال و درگیر با خود!:«یعنی چی؟ مگه ممکنه!؟ تو این روزگار نابکار کج رفتارِ پر از دوز و کلک که آدم رنگ کاری مثل منو رنگ می کنن! چطوری این اوستا رایگان کار می کنه!؟ مهمتر، اصرار داره ناهار مهمونش باشی و شریک غذاش بشی!

چه شکلی حال می کنه!؟

 مهمتر، با هر نگاش خرواری از عشق و محبت بر سر تا پای آدم نثار می کنه!؟»

اسمال همچنان با خودش کلنجار می رفت و نمی توانست جواب قانع کننده ای بیابد ! و خیلی دیر متوجه شد که مادرش رفتار او را زیر نظر دارد و پرسید:

«اسمال! چی شده مادر!»

و اسمال کفشهایش را نشان داد و گفت:«می بینی مادر! براق تر از همیشه!

دوخت و دوز تخت و رویه ظریف تر و محکم تر!... همه ی اینا رایگان! باورت میشه!؟»

مادر لبخند تلخی زد:« حتما کار، کار اوستا عباسه!عباس آقا چن سالی هس که چشم براهه پسرشه... شما هم چشم و ابروت شبیه چشم و ابروی پسرشه...

برا همین با خوشحالی از شما پذیرایی کرده...

خدا آرزوشو برآورده کنه!


1-به داستانکهای 7-14-89-92-101-120 و 105 رجوع شود.

2-به داستانکهای 38-70-86-99-108و 122 رجوع شود.

3-سعدی

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم یاوری جمعه 17 مرداد 1399 ساعت 22:56

عالی بود مثل همیشه

متشکرم لطف دارید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.