گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


شماره 35

بارها و بارها برایش پیامک آمده بود که دوست قدیمی اش است و آخرین بار برای عیادتش  به بیمارستان آمده است. اکنون خودش بیمار شده و شدیداً نیاز به کمک دارد، هر چند مبلغی ناچیز...  مرد کنجکاو شد و پیامکی به این مضمون ارسال کرد:« من خیلی دوست دارم به شما کمک کنم ولی باید این دوست قدیمی ام را از نزدیک ببینم!» آدرس پارکی داده شد. آنجا روی نیمکتی زیر سایه درخت مرد جوانی خوابیده بود و ته سیگارهای زیادی دور و برش... خوابش سنگین بود و نفس های عمیق می کشید. گوشی اش روی نیمکت رها شده بود. مرد برای لحظه ای آهسته گوشی را روشن کرد، همان پیامکی که برای او می آمد برای انبوهی شماره ارسال شده بود! مرد گوشی را سر جایش گذاشت و از همان راهی که آمده بود برگشت...

مشکلات عمده داستان نویسی دانش آموزان

سید رضا میرموسوی


ل)


به همان اندازه که  گره های منطقی، نقطه اوج منطقی را می سازند و پرسشهایی در ذهن خواننده به وجود می آورند، از این نقطه اوج تا پایان(سیر نزولی) باید به طور مستدل، گشاینده گره ها باشد.

داستانک در عصر ما

نوشته: سیّد رضا میرموسوی

شماره 33

سیّد بازار هنگامی که چشم گشود روی تخت بیمارستان بود. اولین شکلی که دید شبحی بالابلند در چارچوب در اتاق ایستاده و به او زل زده بود! هیکلش تمامی چارچوب در را گرفته و همچنان خیره خیره به او می نگریست!!! فکر کرد لابد عزرائیل است و باید آماده رفتن باشد! از بازاریان بارها شنیده بود هر کسی وارد بیمارستان شود، برگشتش با خداست! تلاش کرد شهادتین را بر زبان آورد! اما صدایی از گلوی خشکش در نیامد. مریض های دیگر همه ساکت و مبهوت بودند! شاید آنها هم تصور او را داشتند. شبح به طرفش حرکت کرد. بله، هدفش او بود! عرق سردی سراسر بدنش را فرا گرفت. لابد این هم عرق مرگ است! شبح نزدیک تر شد و کمرش را تا کرد و دهانش باز شد:« آقا سیّد! تو هستی!؟ خدا بد نده! بلا به دور...» آقا سیّد که جون به لب شده بود گفت:« آخ که بگم خدا چیکارت کنه! تو "اکبر باربر" هستی!؟ خیال کردم عزرائیله، پس چرا ماتت برده بود!؟» باربر قد درازش را تا کرده و گفت:« آقا سیّد! تا حالا بدون کلاه سبز ندیده بودمت، چشامم که درست تشخیص نمیده...»