گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(4)

داستانی بلند برای نوجوانان(4)


سید رضا میرموسوی


شماره 164 از مجموعه داستانک در عصر ما


هدیه عروس
...با شگفتی گفتم:«انگاری بد نگذشته! موضوع این شاخه گل چیه!؟
لبخندت هم که میگه دلی از عزا در آوردی!؟ بگو! با چه جراتی پاتو اونجا گذاشتی و می دونی همین امروز یکی از جووناشونو شاید ناقص کرده باشی!؟» و در مقابل پرسش ها رضا لبخند بر لب و سر به زیر ایستاده بود و این مرا بیشتر سردرگم می کرد!
صدایش در آمد:«من مرغا رو خوردم! ولی ندزدیدم!»
برای اولین بار صورت رضا را باز دیدم!
و ادامه داد:« این شاخه گلم هدیه عروس خانمه...»
یعنی چی!؟
داشتم بهم می ریختم...
تقریبا داد زدم:«جون به لبم کردی بیشتر توضیح بده!»
رضا گفت:«غروبی بوی مرغ سرخ شده در فضا پیچید...
منم گرسنه!
رفتم یواشکی سرک بکشم ببینم چه خبره!
دیدم همه رفتن تو ساختمون و صدای بلند بزن و بکوب...
چن دیگ رو آتیش و دیگی زیرش خاموش بود! سر دیگو برداشتم چه بویی! دست بردم که مرغا رو بردارم، صدای لطیفی گفت:« نه! پسر خوب! اجازه بدین!» و به سرعت پنج رون مرغو لای نونی پیچید و به دستم داد!
چه نگاهی!
دنیای شهر فرنگ!
و شاخه گلی چید و گفت:« این هم هدیه عروس به شما! برای من دعا کن آقا پسر! منم برای شما!»
رضا در سکوتی سنگین، بی صدا اشک می ریخت... و هق هق کنان گفت:« من نمی خوام دزد باشم! می خوام کار کنم، ولی کسی به من کار نمیده... و در یک لحظه غافلگیر کننده مرد خپله پرید و مچ دست و یقه رضا را گرفت و به دنبال خود می کشید...
شاخه گل افتاد، که من آن را برداشتم و رضا دید و در عین گرفتاری لبخند زد و عجیب اینکه خودش به دنبال مرد می دوید...
گویی دوباره سر دیگ می رود...
مجازات حربا به تحمل آفتاب!(1)

1-سهروردی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.