...با شگفتی گفتم:«انگاری بد نگذشته! موضوع این شاخه گل چیه!؟
لبخندت هم که میگه دلی از عزا در آوردی!؟ بگو! با چه جراتی پاتو اونجا گذاشتی و می دونی همین امروز یکی از جووناشونو شاید ناقص کرده باشی!؟» و در مقابل پرسش ها رضا لبخند بر لب و سر به زیر ایستاده بود و این مرا بیشتر سردرگم می کرد!
صدایش در آمد:«من مرغا رو خوردم! ولی ندزدیدم!»
برای اولین بار صورت رضا را باز دیدم!
و ادامه داد:« این شاخه گلم هدیه عروس خانمه...»
یعنی چی!؟
داشتم بهم می ریختم...
تقریبا داد زدم:«جون به لبم کردی بیشتر توضیح بده!»
رضا گفت:«غروبی بوی مرغ سرخ شده در فضا پیچید...
منم گرسنه!
رفتم یواشکی سرک بکشم ببینم چه خبره!
دیدم همه رفتن تو ساختمون و صدای بلند بزن و بکوب...
چن دیگ رو آتیش و دیگی زیرش خاموش بود! سر دیگو برداشتم چه بویی! دست بردم که مرغا رو بردارم، صدای لطیفی گفت:« نه! پسر خوب! اجازه بدین!» و به سرعت پنج رون مرغو لای نونی پیچید و به دستم داد!
چه نگاهی!
دنیای شهر فرنگ!
و شاخه گلی چید و گفت:« این هم هدیه عروس به شما! برای من دعا کن آقا پسر! منم برای شما!»
رضا در سکوتی سنگین، بی صدا اشک می ریخت... و هق هق کنان گفت:« من نمی خوام دزد باشم! می خوام کار کنم، ولی کسی به من کار نمیده... و در یک لحظه غافلگیر کننده مرد خپله پرید و مچ دست و یقه رضا را گرفت و به دنبال خود می کشید...
شاخه گل افتاد، که من آن را برداشتم و رضا دید و در عین گرفتاری لبخند زد و عجیب اینکه خودش به دنبال مرد می دوید...
گویی دوباره سر دیگ می رود...
مجازات حربا به تحمل آفتاب!(1)
1-سهروردی