گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 53

شماره301 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی ام:آغاز اضطراب

به خاطر پیش بینی ها و فعالیتهایی که کرده بود و کسی به جز ننه اسمال و خانم حاجی آجیلی خبر نداشت! فقط دلش برای دوستش می سوخت که خود گاهی عامل ارتباط اسمال و شیرین بوده و از شیفتگی و مهر و علاقه ی  این دو نسبت به یکدیگر به خوبی اطلاع داشت. رنج پنهانی خاطرش را آزار می داد که اگر شیرین مجبور به ازدواج با حاج آقا زرپور شود، با شناختی که او از شیرین داشت در آینده چه پیش خواهد آمد یا اسمال چه حالی پیدا خواهد کرد!؟

و باز خود را دلداری می داد پس فعالیت های او و مادر اسمال چی!؟ دقیقاً یک ماه می شد که او و مادر اسمال خواب راحت نداشته اند و در هر کجا و بر سر هر کاری فکرشان هموار کردن مسیر ازدواج شیرین و اسمال بوده که در این کار از تشویق و پشتیبانی خانم حاجی آجیلی یعنی مادر عروس روحیه گرفته و به طور دائم ارتباط داشته اند!

نه! امکان ندارد چنین اتفاقی بیفتد و او باید بیش از پیش در کار خود کوشا باشد. و نیز می دانست اسمال این روزها حال خوشی ندارد و حرکاتش مانند یک ربات بی حس و حال است و اگر سر پا هست به خاطر تلاشهای او  و مادرش می باشد و نیز خبرها و پیامکهای مرتب خانم حاجی آجیلی که ارسال می گردید. جمشید درک می کرد که دوستش شرایطی خطرناک و لغزنده دارد، و ممکن است اتفاق بدی بیفتد!

اهالی محله به ویژه آن دسته که بر اصل ماجرای شیرین و اسمال و عنوان نامزدی آنها وقوف داشتند در خود  احساس نگرانی می کردند...

هر چی به آخر ماه نزدیک و نزدیک تر می شد این نگرانی بیش از پیش خودش را نشان می داد.

رفت و آمدها به خانه حاجی آجیلی بیشتر و همسایه هایی که خودمانی و نزدیک تر بودند به خانم حاجی بهتر یاری می رساندند. ننه اسمال هم به طور خستگی ناپذیر برای خانم حاجی کار می کرد و هرگاه فرصتی می یافت به خانه خود سر می زد. از اسمال می خواست که بیکار ننشیند که بیکاری در چنین شرایطی سم مهلک است و فرد بیکار را افسرده و تا حد ناامیدی می رساند که خطرناک است و نیز می گفت که اگر کاری نمی تواند انجام دهد و حوصله ی کاری را ندارد همان تصویرهای دانشگاه را که مایه شهرتش شده بر دیوار خانه نقش کند!

و این دلخواه ترین و زیباترین کاری است که می تواند او را مشغول سازد. اسمال از این پیشنهاد استقبال کرد و لباس کار پوشید و مادر موفق و لبخند زنان دنبال  کارهای خود رفت.

اسمال اگر چه در کار مادر حیران و مات بود، اما کلام جمشید او را از یاس و ناامیدی بیرون می آورد که در مغزش تکرار می شد:«به مادرت اعتماد کن! به مادرت اعتماد کن!» و باز با کار بیشتر خود را سرگرم می کرد، اگر چه تصویرگری او با اشک و آه همراه بود!

اما کم کم...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 52

شماره300 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و نهم:مهر فروزان

و چگونگی مجلس و پذیرش مهمان و انتخاب سالن مناسب باید بررسی بشه و آماده شدن عروس به طور طبیعی زمون می بره اما چون شما اصرار دارین، سعی می کنیم تا آخر ماه این شرایط آماده بشه و تا شما چشم بهم بزنین روزها به سرعت می گذره...انشاءالله آخر ماه.

**

خبر خرید سرویس طلا توسط حاج آقا زرپور به انتخاب خانم حاجی  آجیلی و دخترش شیرین خانم گوش به گوش و سینه به سینه در محله نقل می شد و نظرهای متفاوتی شنیده شد به خصوص دو گروه صدای شان بلندتر بود. گروهی از همسایه ها و مردم محله که از رابطه ی احساسی و عاطفی اسمال و شیرین به خوبی آگاهی داشتند و آنها را شیرین و فرهاد زمانه می پنداشتند  نسبت به خبر جدید حساسیت نشان می دادند چون نمی توانستند بر اتفاق ناخوشایندی که برای این دو دلداده در حال وقوع بود، چشمان خود را ببندند، یا بی تفاوت باشند و این شد که تا به یکدیگر می رسیدند با شور و مشورت تلاش می کردند راهی برای رهایی خود از بهت و حیرت بیابند چون می دانستند نباید در کار و زندگی کسی یا خانواده ای سرکشی یا دخالت کنند و مگر به قصد یاری یا راهنمایی و همراهی...

گفتگوها به طور خصوصی انجام می گرفت. اغلب آنها با شنیدن خبر جدید متاسف بودند و برای آینده این دو جوان به شدت ابراز نگرانی می کردند.

اما گروهی دیگر، موضوع را خیلی جدی نمی گرفتند که در شرایط کنونی و هنگامه هجوم اطلاعات فکر و ذهن جوانان را در گیر کرده و از این طریق راههای گوناگون را می آزمایند و نیز و آشنایی با گوشه و کنار جهان شتابی برای ازدواج و زندگی مشترک، در خود نمی بینند و شاید کلام کلیم کاشانی را یادآور می شوند که :

 یک روز صرف بستن دل شد به این و آن/ روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

جوان امروز با کمک فناوری اطلاعات به  دنیایی بهتر و روشن تر می اندیشد. گروه اول با وجود پذیرفتن شرایط دنیای جدید به مهر و وفا داری اسمال و شیرین باور داشتند و می گفتند این یک نیاز طبیعیه انسان است که همچون شعله ای فروزان در انبوه جوامع به شکلهای متنوعی می درخشد و جوان خلاق و مبتکر امروز در صدد کشف راه های تازه تری است تا بتواند این شعله را همچنان فروزان حفظ و پاسداری کند به ویژه جوانانی که نزدیک به اسمال بودند مانند جمشید مشنگ و اطرافیانش که دوست داشتند هر طور شده رقیب اسمال را کنار بزنند و هنوز امیدوار به پیگیری این ماجرا بودند.

و شگفت تر این که ننه اسمال بیشتر از همیشه و جدی تر به دیدار همسایه ها می رفت و نیز مرتب از خانه حاجی آجیلی سر می زد و یار و یاور خانم حاجی در انجام کارها بود! و اما جمشید مشنگ دوست صمیمی اسمال با شنیدن خبر مذکور نه که نگران شود بلکه بیشتر هیجان زده شد...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 51

شماره 299 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و هشتم: دل بیقرار

حاج آقا زرپور دوباره دوید و در ماشین را برای خانم ها باز و آنها را به سوی مغازه راهنمایی کرد و خود نیز در کنارشان قدم بر می داشت تا اقلام انتخابی را سفارش دهد.

خانم ها در این کاربا هیجان و جدیت، ذوق و سلیقه ی خود را امتحان می کردند و با همکاری و راهنمایی دو خانم جوان و آراسته به زیور و زینت آلاتِ مناسب و چشم گیر به عنوان مدل زنده ی تبلیغی گالری، گوشواره، گردن بند، دست بند و انگشتری و النگوهای گوناگون را جلو آینه بررسی و آزمایش و به تماشا می ایستادند و در صورت پسند انتخاب می کردند.

حاجی آجیلی روی صندلی نشسته و اجناس پر زرق و برق گالری را ارزیابی می کرد! و سرانجام صاحب جواهر فروشی اجناس انتخاب شده را  جلو چشمان آنها بسته بندی و در صندوقچه زیبایی که تزیین شده بود جای داد و تقدیم حاج آقا زرپور کرد که ایشان با اشاره فهماند که تقدیم عروس خانم یعنی شیرین شود. و این فروشنده و همکارش نهایت ادب و احترام را نسبت به آنان نشان دادند. حاجی زرپور اینک روحیه تازه تری پیدا کرده بود و بر خود می بالید که هزینه سنگینی را به خاطر شیرین خانم برعهده گرفته و از این رو خودش را به این خانواده نزدیکتر احساس می کرد و با هر نگاهی که به شیرین داشت بیشتر از گذشته دلش می لرزید و بیقراری از خود نشان می داد و نیز فکر می کرد که استقبال مادر و دختر برای اولین بار با آن آرایش و بزک و آن لباسهای رنگ و وارنگ زیبا و همچنین اشتیاق و هیجان آنها در انتخاب جواهرات و چهره پر نشاط و شادابشان در تمام مدت گشت و گذار همه دلیل بر پذیرش او به عنوان داماد است...

لذا خودش را محق می دید که با مادر و دختر صمیمی تر صحبت کند و از آنها بخواهد تا عقد و محرمیتی جاری شود تا او بتواند با شیرین خانم راحت تر باشد و برای عروسی باهم مشورت و برنامه ریزی داشته باشند و مراسمی مناسب و شایسته ایشان بر گزار گردد.

حاجی آجیلی مدیریت و مسئولیت این کار را به عهده خانم و دخترش گذاشت و خانم آجیلی گفت:«حاج آقا! دُرس می فرمایین حق با شماس! ولی شیرین جون آرزوشه که عقد و عروسی یکی باشه که خاطره انگیزه...

اما حاج آقا زرپور چون پافشاری نشان می داد و خواهش خود را به طریقی تکرار می کرد، خانم مجبور شد بگوید:« حاج آقا! مجلس عروسی کلی مقدمات و تدارکات داره...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 50

شماره 298 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و هفتم: گالری جواهری

دیگه نمی دونم چی بگم!؟ فقط مسئولیت رفتار و گفتار پسندیده فردا شب با شما دو تا خانم! فعلا خداحافظ.

خانم حاجی آجیلی خیلی خونسرد به اتاق دخترش رفت و خندان لب لطیفه ای نقل کرد تا شیرین از شنیدن خبر زیاد هیجان زده نشود، و در ادامه گفت:«شیرین! یادته شبهایی که ننه اسمال و دوستانش به خواستگاری می اومدن میون اونا  یه بانوی محترم بود(1) که حرفاشو با مفهوم شعر بیان می کرد، خانمی بود دوست داشتنی، مهربون و خوش بیان وقتی که از در خونه وارد می شد و چشمش به ما می افتاد می خوند:« مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای/ که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد»(2)

شیرین پرسید:«چه خبر شده مامان!؟ خیلی خوشحالی! به اصطلاح کبکت خروس می خونه!؟» و مادر موضوع حاج آقا زرپور را گفت. باز مادر و دختر یکدیگر را بغل کردند و به خاطر رنجی که بر آنها وارد شده بود گریستند و برای نقشه هایی که در سر داشتند و کم کم زمانش می رسید با هم خندیدند... که به ظاهر اوضاع طبق پیش بینی آنها پیش می رفت و بر هیجان و اضطراب آنها افزوده می شد. و به همین جهت مادر به دخترش هشدار داد:«شیرین جون! هر چه به آخر ماه و هدفمون نزدیک تر می شیم طبیعیه که نگرانی بیشتر میشه ولی نباید اجازه بدیم که بر رفتار و حالتهای ما غالب بشه بلکه باید اونو به شادی و هیجان عروسی تبدیل کنیم تا رفتارمون عادی جلوه کنه»

 شیرین:«یعنی کشمکشی در درون و بیرون!»

فردای آن شب مادر و دختر به آرایشگاه رفتند و شب هنگام در نهایت ذوق و سلیقه زیباترین جامه های خود را پوشیدند که مورد پسند و تحسین حاجی آجیلی قرار گرفت. و صدای بوق بنز حاج آقا زرپور و سپس زنگ در خانه به صدا در آمد و هنگامی که شیرین در کنار مادر با آن لباس ها جلوی حاج آقا زرپور ظاهر شدند برق از نگاهش پرید و شعف زده و با شتاب به طرف در ماشین رفت و آن را برایشان باز کرد تا سوار شوند.

و شیرین در آن لباس زیبا و چشم گیر به نازی که لیلی به محمل نشیند(3) روی صندلی عقب نشست و این نشستن از دید حاجی زرپور پنهان نماند که دلش را لرزاند...

حاجی آجیلی کنار حاج آقا زرپور نشست که هدایت ماشین را بر عهده داشت و ساعتی را  به گشت و گذار و خنده و شوخی و صرف شام گذراندند.

و پس از آن حاج آقا زرپور بنز را جلوی گالری جواهری شهر که در زیر نور برق تلألو زیبایی داشت توقف کرد که زیور آلات در جای جای دکوراسیون مناسب از پشت شیشه ها می درخشیدند...

1-به داستانکهای 120 و 135 رجوع شود

2-حافظ

3-طبیب اصفهانی