گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 5

شماره 253 از مجموعه داستانک در عصر ما

سینما (3)

از  خود راضی ها

(از خاطرات سید بازار برای جمعی از دوستان)

چند روزی می شد که یکی از دوستان شیفته ی فیلم و سینما خبر از اکران فیلمی هندی می داد که میان مردم و به ویژه جوانان گفتگوهایی ایجاد کرده و نقل هر مجلسی و محفلی بود که جوانان در آن نقش عمده داشتند. همچنین گفته می شد برخی افراد علاقه مند دو یا سه بار فیلم را دیده اند! و گاهی کسانی صف خرید بلیط را تشکیل داده اند که تا کنون پایشان به سینما باز نشده بود! و من می دیدم و می شنیدم که جوانان محله هر یک موضوع هایی از فیلم را توصیف می کردند! یکی از داستان عشق مثلث آن می گفت که با وجود شرایط غم انگیز حس کنجکاوی تماشاگر را بر می انگیزد! دیگری از موسیقی هند می گفت که چقدر بر بیننده فیلم تاثیر گذار است و او را از خود بیخود می کند!

 سومی از زیبایی صحنه های دل انگیزی می گفت که شبیه تابلوهای نقاشی است که به طور زنده دیده می شوند! و... و...

 و به سینما رفتم تا از قافله ی جوانان عقب نمانم! از همان دقایق ابتدای فیلم که گره اول داستان شروع می شد، چندین نفر از تماشاگرانی که قبلاً فیلم را دیده بودند صدایشان بلند شد که:«همین حالا این اتفاق می افتد!»

و سر و صدای تماشاگران معترض در می آمد که :«خب! همه فهمیدند که شما فیلم را دیدین! لطفاً اجازه بدین ما هم خودمون ببینیم!» و بار دوم که گرهی دیگر اضافه می شد باز همان گروه اول بی اختیار صدایشان در می آمد که:«همین حالا این اتفاق... می افتد!» و تماشاگران معترض داد می زدند:«آقایون خفه شین!» و نوبت سوم که اوج داستان فیلم بود و چند گره داستانی درهم تنیده شده و صحنه هایی غم انگیز دل تماشاگران را به درد می آورد و حلقه های اشک در چشمها مثل خود من موج می زد، چند نفر از گروه اول صدایشان در آمد که:«غصه نداره... فیلمه... آخرش میشه...» که تماشاگران عصبانی داد زدند:«فلان فلان شده ها! دهنتونو ببندین!» و بلافاصله از طرف مقابل ناسزاهایی به معترضان دادند که سالن بهم ریخت...

خیلی ها به جان یکدیگر افتادند! صندلی و دسته صندلی بود که پرت می شد و صداهایی...

که درد وحشتناکی در سرم و در تمام وجودم پیچید...

دست بر سرم کشیدم، پشت کله ام به اندازه گردو قلمبه شده بود! چراغهای اصلی سالن روشن و صدای سوت چند پلیس...




داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره4

شماره252 از مجموعه داستانک در عصر ما

سینما(2)

بایکوت

(از خاطرات سید بازار برای جمعی از دوستان)

از سینما بیرون آمدم. ولی دنیای نقره ای شگفت انگیز رهایم نمی کرد! و دانستنی های گوناگون هیاهویی در ذهن و فکرم به راه انداخته بود! با خودم می گفتم چگونه این همه مطالب را برای پدر و مادرم و یا دوستانی که به سینما نرفته اند تعریف کنم!؟

چگونگی فیلم و سینما، چگونگی داستان فیلم و قهرمانان آن، داستان تماشاگرانی که از برخی صحنه های فیلم وحشت می کردند! داستان استقبال از بنده!

به محله خودمان رسیدم و کوچه خودمان، نزدیک خانه زن و مردی میانسال از همسایه های آشنا، از روبرویم می آمدند. سلام کردم و زن و شوهر با اخم صوررت خود را از من برگرداندند.! خانم محترمی که همسایه دیوار به دیوار ما بود و به خانه ما رفت و آمد داشت را دیدم و سلام کردم. او هم چادرش را بر صورتش کشید و راهش را کج کرد! این رفتارها مرا از آن عالم جذاب سینما بیرون کشید! و گرفتار نوعی پریشانی کرد!

به خانه رسیدم. پدرم نه تنها جواب سلامم را نداد بلکه بلند شده بی اعتنا به من به اتاق دیگر رفت!

مادرم هم جواب سلامم را نداد! و از آن جهان شگفت انگیز و نورانی سینما به جهانی سرد و تاریکِ اندوه سقوط کردم! چرا؟

چه جرمی مرتکب شده بودم که خود نمی دانستم!؟

 با شهامت پیش مادرم رفتم و پرسیدم:«چی شده!؟ چرا کسی جواب سلامم را نمی ده!؟» و مادر غضب آلود نگاهی به من کرد و گفت:« می خواستی چی بشه!؟ دیگه آبرویی برای ما نگذاشتی! پسر سید محله با چند تا پسر ولگرد رفتن خانه کافرا!

یا کافرستون!

هنوزم بگم!؟»

گفتم:«مادر! کافر کیه!؟ کافرستون کجاست؟ این حرفها چیه؟ رفتیم شیوه عکاسی مدرن را ببینیم! من به عنوان یک نوجون دوست داشتم ببینم عکسهای متحرک چطوریه؟ عکسهای پی در پی که آدمها در آن حرف می زنند یا کاری انجام می...»

که مادرم صدایش را بلندتر کرد و تقریباً داد کشید:«خوبه! خوبه! صداتو بِبُر!نمی خواد برای من تعریف کنی!؟»

و من در خود فرو رفتم که بحث بی فایده است و ادامه آن پدر و مادرم را عصبانی تر خواهد کرد. و بدین ترتیب از آن روز به تعبیر امروز بایکوت شدم...

تا رسیدن فیلم(خانه خدا)



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 218 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج- سه سال آخر دبستان)

یک کار خوب و عالی

جلد چهارم

قسمت سوم

... و به طرف لانه ی شغال رفت و با منقار محکم و گاز انبری تکه گوشت را  از دهانه ی لانه بیرون کشید و پرواز کرد...

چند دقیقه بعد سر و کله ی  آقا سنجابه ظاهر شد که به دنبال  آقا خرگوش می گشت تا ردّ پای او را به صورت گودی ریز و با فاصله ی معین و منظم در برف پیدا کرد.

آقا سنجابه با صدای بلند گفت:«آقا خرگوشه! آقا خرگوشه! بیایید بیرون... دیگر خطری نیست!» چند لحظه بعد از زیر توده ای برف، ابتدا گوشها و سپس جثه ی ظریف و کوچک آقا خرگوشه پیدا شد که با سرعت روی دو پای خود نشست و در حالی که قلبش تند تند می زد و اطراف را نگاه می کرد، پرسید:«چی شد!؟ بلا دور شد!؟» آقا سنجابه گفت:«خیلی وقت است که عقاب رفته... غذای آقا شغاله را هم برد...»

آقا خرگوشه گفت:« این از همان حادثه های جنگل است.» بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد! ادامه داد:«زود باشید! عجله کنید! باید برویم دنبال غذا!» و بدون کوچکترین تاملی با بازی روی برفها به سوی رودخانه دویدند. از روی بلندی ها می پریدند،  داخل گودالهای پر از برف می افتادند و با جهش های خاص خود دنبال هم می کردند. برای استراحتی کوتاه روی تنه ی درخت افتاده ای ایستادند. نفس نفس می زدند، بوی گوشت کباب شده به مشامشان می رسید...

آن بالا، کلبه ای بود و کنار کلبه دودِ آتش به هوا می رفت. به طرف کلبه دویدند... نزدیک کلبه پشت درختی کمین گرفتند. دو مرد کنار آتش تکه گوشتهایی را  به سیخ می کشیدند و  روی آتش کباب می کردند. آقا خرگوشه گفت:« نه! نه! اینها خطرناک ترند... از همان فاصله ی دور حیوانات را می کشند!» آقا سنجابه طاقت نیاورد و آهسته بالای درختی رفت و هول هولکی پایین آمد و گفت:« دیدم! دیدم! یک ظرف پر از گوشت!» و آرام و قرار نداشت و مرتب جست و خیز می کرد. آقا خرگوشه گفت:« یواش! یواش! این کارها را نکن! خطرناک است! آن دم قشنگ شما را می بینند! مواظب باش!» آقا خرگوشه درست می گفت، یکی از آن دو مرد آهسته بلند شد و دولا دولا به طرف آنها آمد مرد دوم پرسید:« چی شده!؟ چی شده!؟ مرد اول زمزمه کرد:« آره! آره! یک سنجاب قیمتی! به! به! چه دمی!»

مرد دوم گفت:« بیا تفنگ را ببر! همینطور دست خالی نرو! اینجا جنگل است!»...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 217 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

یک کار خوب و عالی

جلد چهارم

قسمت دوم

...همه جا یخ زده و برفی بود و حیوانات کمتر بیرون می آمدند. مگر اینکه گرسنگی فشار بیاورد. پرندگان هم از آشیانه های خود تکان نمی خوردند. این اولین برف سنگین زمستانی بود. آقا خرگوشه و آقا سنجابه لابلای درختان، زیر بوته های یخ زده، لابلای سنگهای پر از برف کنار رودخانه را  جستجو می کردند که آقا سنجابه ناگهان ایستاد و به برفهای قرمز رنگ نگاه می کرد...

دوتایی ردّ قرمزی را گرفتند و دنبال کردند تا به محل انبوه درختان رسیدند.

صدای خر خر و زوزه های خفیف و عصبی حیوانات درنده می آمد. 

آقا خرگوشه و آقا سنجابه زیر بوته های بزرگ پر از برف پنهان شدند. چند گرگ و ببر و پلنگ به جان لاشه ی حیوانی افتاده و از شدت گرسنگی با هم درگیر بودند. گرگها به طور مداوم سعی می کردند فاصله بگیرند، اما گرسنگی غلبه داشت و زیاد نمی ترسیدند. می خواستند هر جوری شده تکه ای از لاشه را  پاره پاره کرده با خود ببرند. وقتی ببر و پلنگ به هم پریدند و یکدیگر را زخمی کردند، گرگها به هدفشان رسیدند و خیلی سریع قسمتی از لاشه را جدا کرده با خود بردند... 

دو حیوان درنده تا متوجه گرگها شدند،  خود گوشه ای از باقی مانده لاشه را به دندان گرفته می کشیدند تا لاشه دو تکه شد و هر دو حیوان به سهمی که نصیب شان شده بود، رضایت دادند و راهی جداگانه را در پیش گرفتند. آنچه باقی ماند، برفهای قرمز بود! آقا سنجابه به آقا خرگوش گفت:« چرا شما می لرزید!؟» آقا خرگوشه ترسان و لرزان گفت:« اینها خیلی خطرناکند، اگر گیر بیفتیم مرا که یک لقمه می کنند و از شما فقط دمتان می ماند؛ نزدیک نشوید، تماشا کنید! پلنگ نمی تواند همه سهمش را ببرد، پاره پاره است، باید پلنگ را از دور دنبال کنیم!»

سهمی را که پلنگ با خود می برد آنقدر بزرگ بود که به پستی و بلندی های مسیر گیر می کرد و پلنگ دچار زحمت می شد.

زیاد طولی نکشید اتفاقی که انتظار می رفت افتاد.

قسمتی از لاشه به ریشه های درختی گره خورد. وقتی پلنگ آن را کشید، تکه ای کنده شده و زیر ریشه های  پر از یخ و برف ماند، پلنگ بقیه را با خود برد.

پس از دور شدن پلنگ،  آقا سنجابه از زیر بوته ها بیرون پرید و تکه ای گوشت را زیر دندان های محکم خود گرفت و به سرعت به طرف لانه ی شغال دویدند تا توانستند گوشت را جلو شغال قرار دهند. اما در همین لحظه پرواز عقابی روی سر آنها سایه انداخت و خرگوش و آقا سنجاب نفهمیدند چه شکلی بود...

زیرا چنان سریع خود را توی برفها گم و گور کردند که انگار راه دالانهای زیرزمینی را  از قبل می شناختند چرا که منطقه، منطقه آنها بود.

عقاب روی یک بلندی نشست. دور خودش چرخید و با چشمهای تیزبینش اطراف را بررسی کرد و چون اثری از خرگوش و سنجاب ندید، بوی گوشت را تشخیص داد...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 215 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج- سه سال آخر دبستان)

آقا شغاله و جشن انگور خوران

جلد سوم

قسمت چهارم

... چهار سگِ زنگوله دار پارس کنان ، خرسها و شغال را محاصره کردند. مرد بالای اتاقک، با صداهای گوش خراشی سگها را به حمله کردن تحریک و تهییج و گاهی گلوله ای بی هدف شلیک می کرد. آقا شغاله دست و پا زنان و زوزه کشان و مجروح خود را از لابلای شاخه ها بیرون می کشید، اما به سبب هجوم سگها دوباره به زیر شاخه ها پناه می برد. یک پایش توسط سگی زخمی کوچک برداشته و خلاصه اینکه در تنگنای وحشتناکی گرفتار آمده بود.

خرسها که سعی می کردند دست و پای خود را از شاخه ها آزاد کنند، رو در روی سگها ایستادند و آقا خرسه روی دو پای خود بلند شد و خرناسه ی ترسناکی کشید که سگها عقب نشستند. سگی که خیلی به آقا خرسه نزدیک و قصد گاز گرفتن را داشت با ضربه پنجه ی آقا خرسه میان درختچه های انگور سرنگون شد و عو عو می کرد، دست و پا می زد، و از سر خشم و درد  دم آقا شغاله را زیر دندانها گرفته رها نمی کرد. در این هنگامه دو مرد چوب به دست رسیدند... خرسها چهار دست پایی به طرف دامنه کوه رفتند.

آن دو مرد وقتی شغال را گرفتار دیدند، به باد کتک گرفتند...

شغال درمانده از طرف دیگر مورد حمله ی سگها قرار گرفته و نیز دمش در دهان سگی عصبانی و زخمی بود که به هیچ وجهی رها نمی کرد.

در این شرایط مرگ آور، فقط تاریکی هوا به داد آقا شغاله رسید، لکه های ابر در آسمان اکنون به صورت توده ای عظیم روی ماه را پوشاندند و فضای کوه و دشت در تاریکی مطلق فرو  رفت...

آقا شغاله زیر ضربه های چوب، دست و پا می زد و زوزه می کشید که فشار مرگ بار تنگنای موجود باعث گردید آخرین نیروهای وجودش را به کار گیرد، پیچیده و گلوله شده از درد، ناگهان و به شدت روی یکی از دو مرد پرید...

آن دو مرد در تاریکی وحشت زده عقب عقب رفتند و شغال زوزه های دردناک سَر می داد و خود را به هر سویی می زد، زیرا دمش کَنده شده و در دهان سگ مانده بود.

سرانجام افتان و خیزان در راه دامنه کوه قرار گرفت. و از پشت سنگها و بوته های کوهی با سر و بدنی کوفته و مجروح، لنگان لنگان و زوزه کشان خود را به بالای کوه کشانید، شغال اکنون دیگر دمی هم نداشت که آن را کول کند.

پایان

هفته آینده جلد چهارم: یک کار خوب  و عالی