گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 81


شماره 329 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قست شش

به قول یکی از دوستان جوونا رغبت نمی کردن سلامش کنن! شایدم می ترسیدن! از طرفی بزرگترها می گفتن، کارش درسته! گوشت تازه به اندازه ی فروشش می یاره که مشتریهاش قبل از ظهری صف می بندن و می برن و بعد از ظهر مغازشو می شوره و می بنده...

این آدم دهانش باز و دندونای درشتش دیده میشد! می گفت: «بقیه شون از تاریکی استفاده کردن و فرز و قسر در رفتن! قیافه و اندازه هاشونو دیدم و می تونم با پرس و جوی بیشتر شناساییشون کنم و خودم خدمتشون برسم! بخصوص دو نفرشونو حدس می زنم که پسرای شر حاجی معمار باشن!» شاغلام گفت:«اصل کاری همینه و من با خود ایشون حساب و کتاب دارم، یعنی چوب خطش پر شده و باید همین حالا تسویه کنم!»حاج ناصر کله شو جلو شاغلام برد و به صورتش نگاه کرد و گفت:«چرا تو شک و شبهه ای مرد!؟ بچه که نمی خوای بخوابونی همینطور که تابش میدی پرتش کن تو کوچه! آدم خلاف کار که شبونه از دیوار خونه ی مردم میره بالا و رو پشت بوم گیر میفته، نقشه هایی کشیده و خیالاتی توی  کله ی پوکش بوده! یا مشکل ناموسی داشته، یا به احتمال زیاد قصدش دزدی بوده یا هرچی!؟ پرتش کن توی کوچه، هر بلایی سرش بیاد مقصر خودشه، میخوای بده خود من پرتش کنم!

از دیوار خونه ی من بالا رفته... منم از دست این خلافکارا دلم خونه! اگر این کار رو نکنی جری تر میشن و فردا به خونه ها سرک می کشن! نشنیدی دیوار کوتاه دزد رو جری تر می کنه!»شاغلام جواب داد:«صبر کن حاجی! من با این جوجه کارها دارم ، مدتهاست دنبال  این جونورم، مدتهاست دنبال چنین فرصتی ام، نمی خوام زود از دستش بدم، کلی براش برنامه تدارک دیدم! این بزمجه بی ناموس یک روزی آبروی منو  توی این محله برده(1)، یک ماهی منو از کار و زندگی انداخته، و حالا نوبت منه تا رسوای خاص و عامش کنم و هزینه بار... تصمیم دارم همینطوری ببرمش توی جمعیت خانما تا همه اهل محله به چشمشون ببینن این موجود چه جونوریه!» حاج ناصر گفت:«احسنت! اینم شد کاری، راه درست مقابله با خلافکار، کاریه کارستون! تا مردم شناسایی اش کنن و مواظب باشن گولشونو نخورن! با این کار دیگه گورشون کنده شده و توی این شهر و محله جایی ندارن، گاو پیشونی سفیدن! تابلو میشن!» و صدای همون خنده های چندش آورش بلند شد! تا نفسش به شماره افتاد و به کار دست کشیدن به سبیلش مشغول شد و با هیجان ادامه داد:«آقا شاغلام! منم کمکت می کنم، نوکرتم، برو ببینیم چه می کنی»...


1-اشاره به داستانک 142


قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 244 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت دوم: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

آقاسنجاب پرسید:«چرا!؟ خبری شده!؟» روباه کوچولو که می دانست این حیوانهای کوچک عاشق آهو خانم و بچه اش هستند، به جهت اینکه سنجاب ناراحت نشود واقعیت را نگفت و جواب داد:«غروب آنجا باشید می فهمید! غروب امروز!» و باز به راهش ادامه داد.

دورترها بر تخته سنگی پلنگ را دید که گوشت شکارش را می خورد.

می خواست موضوع را به پلنگ بگوید که هم چالاک و نیرومند است و هم ترس آور! اما خیلی زود منصرف شد و با خود اندیشید که این کار درست نیست به خاطر همان صفات!

او اگر نزدیک مزرعه باشد، یا آهو و بچه اش را می خورد یا دوستان کوچولوی ما را و یا صاحبان مزرعه را...

به همین دلیل بی سر و صدا و یواشکی منطقه را ترک کرد.

روباه کوچولو خود را به رودخانه رساند و کمی در حاشیه آن به جستجوی بچه خرس ادامه داد تا اینکه  او را دید تازه از رودخانه بیرون آمده بود.

معلوم می شد که حسابی ماهی خورده است زیرا سرش پایین بود و آهسته قدم می زد. روباه گفت:«روز به خیر آقا خرس! می دانید که امشب دوستان به شما احتیاج دارند، غروب که شد باید نزدیک مزرعه ی آهوها باشید!»

بچه خرس پرسید:«چرا؟ موضوع چیست؟»روباه که می دانست خرسها کمتر با حیوانات دیگر گفتگو می کنند و راز نگه دارند گفت:«امشب قرار است دزدها آهو خانم و بچه اش را به دزدند و دوستان ما عاشق این حیوانهای ناز هستند!» بچه خرس پرسید:« شما از کجا می دانید؟» روباه گفت:« شب گذشته من هوس خوردن مرغ یا خروسی داشتم و نزدیک ترین محل، مزرعه ی آهوها بود. در اطراف مزرعه بررسی می کردم که چطورری و از چه راهی به مرغدانی حمله کنم که سگ مزرعه متوجه نشود. و اینجا بود که چشمم به دو آدم سیاه پوش افتاد که آهسته و دولا دولا تا نزدیک ساختمان مزرعه پیش رفتند و محل نگه داری آهو و بچه اش را با ابزاری نگاه می کردند. آنها کم کم آنقدر جلو رفتند تا اینکه سگ مزرعه بوی غریبه به مشامش رسید و بنای پارس کردن گذاشت و دزدها فرار کردند و مرد مزرعه با تفنگ روی پله های ساختمان ظاهر شد...

من هم مجبور شدم دست خالی دَر بروم!» 

بچه خرس همانطور که سرش پایین بود آهسته زمزمه کرد:«باشد! غروب به آنجا سری می زنم!» روباه کوچولو به دلسوزی بچه خرس اطمینان داشت و از این بابت راضی بود. اما دزدیده شدن آهو خانم و بچه اش این دو حیوان خوشبو و نازنین، هر لحظه بر نگرانی و هیجانش می افزود و این بود که بی تاب و بیقرار قبل از غروب، خودش نزدیک مزرعه ی آهوها گشت می زد که آقا سنجاب و آقا خرگوش را دید کنار هم به طرف مزرعه نزدیک می شدند...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 242 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج- سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(1)

قسمت چهارم

بخش پایانی

و اینک برای حمله ی جدید به کمین نشسته است! دوباره نشانه گرفت، این مورد واجب تر بود و به خانم هشداری داد و انگشتش روی ماشه رفت که آهو با خیزی بلند و باور نکردنی خودش را به مرد رساند و با دستهایش بر شکم مرد کوبید!

و آنقدر این حرکت برق آسا انجام گرفت که مرد غافلگیر بی اختیار تیرهایی هوایی شلیک کرد و خود عقب عقب رفت و به زحمت توانست تعادلش را حفظ کند!

حیوانهای کوچولو مانند سایه ای محو شدند! فقط همان گیاهان تکانی شدید خوردند و آرام آرام ثابت ایستادند.

مرد خشمگین و عصبانی بود و هم از کار آهو شگفت زده و مبهوت!!!

حالش که جا آمد، به خانمش گفت:«می خواستم برای ناهار امروز خوراک خرگوش داشته باشیم! می خواستم آن بچه روباهی که  به مرغدانی دستبُرد زده بود را بزنم که همه این نقشه ها را آهو خانم بر هم زد! خیلی عجیبه!!!»

و خانمش از اینکه آهو تعادل مرد را بهم زده بود می خندید و گفت:« شاید باورت نشود ولی برای من ثابت شد که برخی حیوانات هم پیمان دوستی نگفته و ننوشته دارند! به این دلیل که  همین بچه روباه باعث شد تا من این آهو را  با نوزادش پیدا کنم و چند تا خرگوش هم  روباه را همراهی می کردند! و آهو خانم که دلسوزی مرا دید و شما هم می بینید که چگونه خودش و بچه اش از من مواظبت می کنند.

با اینکه رهایشان می کنم از من جدا نمی شوند و باز به همین دلیل شاید آهو خانم نسبت به روباه و خرگوش ها احساس وظیفه می کند!»

مرد از روی بی حوصلگی پوزخندی زد و گفت:«عزیزم! شما هم مانند برخی خانم ها خوب بلدید قصه پردازی کنید! عزیز من! آن بچه روباه بد عادت شده، آمده بود دوباره به مرغدانی حمله کند! خرگوشها هم به هر مزرعه ای سَر می زنند، آنها دنبال یک باغچه هویج و سبزی می گردند!» و بی حوصله تر ادامه داد:«وای ! چرا بیهوده بحث می کنم؟ شما تصور خودتان را دارید و بهتر است به کار خودمان بپردازیم.»

و اما آقا سنجاب و خرگوشها و روباه کوچولو پس از تماشای شرایط خوب و مناسب آهو خانم و بچه آهو، بیش از هر زمانی احساس سبکی می کردند و بدین سبب با شادی زیاد دل به بازیگوشی سپردند و در لابلای درختان جنگل به دنبال یکدیگر می دویدند. به خصوص روباه کوچولو سر به سر بقیه می گذاشت و آنها را به مسیری که در نظر داشت می کشاند! و ناگهان پشت درختی کوتاه با شاخ و برگی انبوه کمین گرفت! آقا خرگوش و خانم خرگوش و آقا سنجاب در فاصله ی دورتر ایستادند و با تعجب به روباه نگاه می کردند! روباه با صدای بلندی گفت:«آقا سنجاب! آن طرف تر منطقه ی سنجابهاست اگر مرا ببینند فرار می کنند، شما می توانید به میان آنها بروید و یک همبازی انتخاب کنید...!» و سخن روباه کوچولو تمام نشده بود که آقا سنجاب با دیدن جمعیتی از همنوعان، ذوق زده دوید و پرید و جهید تا به همجنسان خود رسید و میان آنها گم شد!

پایان

هفته آینده

بهار و رایحه دوستی( 2)

آهو خانم و بچه اش را می دزدند!




قصه های جنگل


قصه های جنگل

شماره 240 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)


بهار و رایحه دوستی(1)

جلد دهم

قسمت دوم: نگاه آهو

سه حیوان دیگر هم با رعایت فاصله ی لازم پشت سر روباه می دویدند که کجا می رود و چه خواهد کرد؟

روباه کوچولو به زودی پشت درختی نزدیک یک مزرعه ی بزرگ ایستاد و یواشکی مزرعه را زیر نظر گرفت. سه حیوان  میان بوته ها و گیاهان خودروی جنگلی به کمین ایستادند! سگ مزرعه که بوی حیواناتی غریب به مشامش رسیده بود، بنای پارس کردن را گذاشت و هر لحظه بی تابانه تر به دور ساختمان مزرعه می گردید!

 خانم مزرعه که در داخل ساختمان مشغول کاری بود، کنجکاوانه از پنجره بیرون را نگاه کرد و چون بی تابی سگ را دید، فوری جلوی ساختمان و روی پله ها ظاهر شد. در حالی که دستهایش را با پیشبندش خشک می کرد، نگاه طولانی تر و دقیق تری  به اطراف انداخت و خطاب به سگ داد زد:«جناب سگ! آرام بگیر! جه خبرت هست؟ هیچ مزاحمی که دیده نمی شود!؟» و همین که سگ به پشت ساختمان پیچید، روباه کوچولو با مانوری از حمله به مرغدانی پیش چشم خانم، پا به فرار گذاشت و سه حیوان کوچولوی دیگر به دنبال روباه از خود جست و خیزی نشان دادند که خانم مزرعه لبخند زنان از دیدن آنها تعجب کرد! سگ پارس کنان حیوانها را تعقیب کرد و خانم مزرعه چوبی به دست گرفته به دنبال سگ می دوید! روباه کوچولو پیدا و پنهان سگ را به دنبال خود می کشید تا اینکه ناگهان غیبش زد! سگ مردد و عصبانی و کف بر دهان با زبانی آویزان به دور خود می چرخید و سرگردان و حیران نمی دانست از کدام سو برود که چشمش کمی دورتر به آهو افتاد...

خانم هم رسید و با دیدن آهو چوبش را انداخت و کنار آهو نشست.

بوی خوش آهو ، پوست لطیف و درخشان او، چشمان زیبا و نگاه معصومانه اش خانم را مجذوب و گرفتار کرد.

 که با دقت بیشتر فهمید آهو خانم زایمان کرده است! پیشبندش را باز و نوزاد را با احتیاط و  دقت لازم در آن پیچید و در آغوش گرفت و متوجه فرار چند خرگوش شد! لبخندی زد و به طرف مزرعه حرکت کرد. آهو خانم بلافاصله با پاهای لرزان از جایش بلند شد و پشت سر خانم آهسته به راه افتاد.

خانم مزرعه از همراهی او بسیار شاد شد و سگ را تشویق می کرد که مواظب آهو باشد! در مزرعه با کمک مرد مزرعه جای مناسبی را  به آهو و نوزادش اختصاص دادند و سگ از آنها هم مواظبت می کرد و دم تکان می داد.

اما روباه کوچولو و سه حیوان دیگر از دور تماشاگر جریان بودند و با خیال راحت به بازی های خود برگشتند! به خصوص که آقا خرگوش و خرگوش خانم از یکدیگر جدا نمی شدند!

در جایی ایستادند زیرا روباه کوچولو ایستاده بود و گفت:«من باید بروم و سری به آقا گرگ بزنم، شما آقا خرگوش  با خانم خرگوش خوش بگذرد و فقط آقا سنجاب را تنها نگذارید تا در دیدار بعدی فکری برایش بکنم!» و سه حیوان کوچولو دیدند که روباه به سرعت لابلای درختان جنگل ناپدید شد!

مدتی گذشت...روزی آقا خرگوش و خرگوش خانم به طور اتفاقی روباه کوچولو را دیدند که از برکه ای آب می خورد. آقا خرگوش به خرگوش خانم گفت:« نگران نباشید خرگوش خانم! روباه کوچولو است! او وقتی آب می خورد یعنی اینکه تازه غذا خورده و سیر است و خطری ندارد!»

اما با این وجود خود آقا خرگوش پیش روباه کوچولو رفت و گفت:«روباه کوچولو! چه خوب شد شما را دیدم! چطور است سری به مزرعه آهو ها بزنیم!؟»...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 236 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

غصه بچه خرس

جلد نهم 

قسمت دوم

آقا شغال که به این حرفها اهمیت نمی داد گفت:«آها! حالا یک اتفاقِ اتفاقی رخ داده، همیشه که اینطوری اتفاق نمی افتد!» روباه کوچولو فکر می کرد و در حالی که  دور خودش می چرخید و دُم مخملی اش را تکان می داد ایستاد و گفت:«دوستان! این بچه خرس جان آقا سنجاب و آقا خرگوش را نجات داده، نمی شود همینطور تنها و ناراحت رهایش کنیم! او باز هم می تواند به دیگرِ حیوانات یا شاید به خود ما، کمک کند! من نقشه ای کشیده ام!» و نقشه ی خود را با سایر دوستان در میان گذاشت و توضیحات لازم را داد که همه راضی شدند و آقا خرگوش مامور شد هر طور شده خارپشت پیر را پیدا کند و آقا خرگوش که خود را بدهکارِ بچه خرس می دانست با جان و دل این ماموریت را پذیرفت و قول داد که فردا صبح خارپشت را جلوی لانه ی بچه خرس حاضر کند! و نیز می دانست که خارپشتها مثل خرسها زمستان خوابی دارند و چون فصل سرما شروع شده ، باید هر چه زودتر خارپشت را بیابد! 

صبح روز بعد، روباه کوچولو، آقا سنجاب و آقا شغال به طرف لانه ی بچه خرس می رفتند که آقا گرگ آنها را دید و گفت:« هر وقت شما را با هم می بینم فکر می کنم باید خبری باشد!؟» و روباه کوچولو موضوع بچه خرس را به طور خلاصه گفت و آقا گرگ زمزمه کرد:«من هم بچه خرس را دوست دارم، چون شنیده ام جان دوستان شما را نجات داده است بنابراین باید حیوان دلسوزی باشد و در آینده ممکن است خیلی کارها از دستش برآید!

من هم می آیم و هر کاری از دستم بربیاید با کمال میل انجام می دهم!» و بدین ترتیب دوستداران بچه خرس جلو لانه ی او جمع شدند که آقا خرگوش و خارپشت پیر زودتر آنجا حاضر شده بودند و انتظار می کشیدند تا بچه خرس از خواب بیدار شود.

دوستانِ آقا خرگوش کم کم متوجه شدند که بچه خرس خودخواسته ، چشمهایش را بسته تا هیچ حیوانی را نبیند! لذا آقا گرگ نگاهی به آقا شغال کرد و با هم به نوبت زوزه های بلندی را سر دادند به طوری که  هر حیوانی این صداها را می شنید، عکس و العملی از خود بروز می داد اما بچه خرس هیچ واکنشی از خود نشان نداد! در نتیجه خارپشت پیر مجبور شد کار خود را  شروع کند و دیگر حیوانها هر کدام پشت بوته ای یا درختی به تماشا نشستند.

خارپشت آرام آرام وارد لانه ی بچه خرس شد و داخل لانه گشتی زد و کنار پوزه ی بچه خرس خواب آلود قرار گرفت و سعی کرد خیلی یواش خودش را به صورت و دماغ خرس بمالد! بچه خرس خُرخُری کرد و با عصبانیت با ناخنهایش خارپشت را که به صورت گلوله ای خار در آمده بود بیرون انداخت...

خارپشت دوباره به طرف لانه به راه افتاد و کار خود را از سر گرفت و باز به بیرون پرت شد! این نمایش تکراری دیگر حیوانات را کنجکاو کرده بود و مانند تماشاگرانی تشنه پایان کار می خواستند ببینند چه می شود و یا کار به کجا خواهدکشید!

اما اوضاع طبق نقشه روباه کوچولو پیش می رفت. بچه خرس یکبار با ناخنهایش خارپشت را پشت و رو کرد، ولی چیزی نفهمید!...