گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(38)

داستانی بلند برای نوجوانایی که در خانه مانده اند(38)

سیدرضا میرموسوی

شماره 198 از مجموعه داستانک در عصر ما


سوسوی ستاره ها

... به زبان آذری گفتگو می کردند. جسته، گریخته متوجه می شدم که پس از حال و احوال، کلاه مخملی راجع به قیمت ملک و زمین پرس و جو می کرد. باز صدایش بلند شد:«اوستا رضا! دستت درد نکنه الله نگه دارت! جمعه شب منتظرم!»

و ایلیار کنار من آمد و گفت:« می بینی!؟ به این مرد میشه گفت دایی دلسوز! اومده از نزدیک کارتو ببینه!» از شدت شادی بر گونه ایلیار بوسه زدم! و جمعه شب موعود و شور انگیز رسید... برای اینکه دچار اضطراب نشوم، مثل همیشه دقایقی به آسمان خیره می شدم، درخشش ماه و ستاره ها و عظمت هستی مرا به فکر فرو می برد، و این پایین کورسوی چراغ خیابان و خانه ها تا دوردستها...(1) اگر چه ناچیز به نظر می رسید ، اما من آرامش حیات را حس می کردم و مردمان که فارغ از غوغای روزانه به چهار دیواری خانه های خود می خزیدند تا زمانی بیاسایند...

دیدن این مناظر آرامم می کرد ولی امشب شور و شوق شیرینی دارم و یک جا بند نمی شوم و برای حفظ این اشتیاق و به جهت فرار از تخیلات واهی! بی امان در خانه کار می کردم، جارو، آستر کشی، نظافت آشپزخانه و ...

تا زنگ خانه به صدا در آمد...

ایلیار به اتفاق خانم دنبالم آمده بودند که به سرعت آماده و راهی خانه کلاه مخملی شدیم.

ایلیار پشت فرمان از آینه جلو نگاهی به من انداخت و دکلمه وار خواند:«...های! مپریشی صفای زلفکم را باد

های! مخراشی به غفلت گونه ام را تیغ

لحظه دیدار نزدیک است»(2)

و جلو خانه کلاه مخملی توقف کردیم.

خانه ای قدیمی و بزرگ که از بیرون زیر نور مهتابی سایه روشن درختان دورتا دور ساختمان دیده میشد.

جلو در ورودی ساختمان دایی کلاه مخملی ایستاده و ما را به اتاقی راهنمایی کرد.

اتاق که چه عرض کنم، سالن پذیرایی بود و من محو تماشای نقاشی و ساخت و ساز بودم که حاجی معمار و خانم، بابایاشار و آیناز وارد شدند...

آیناز در چادری رنگی روشن بلندتر و دلرباتر به نظر می رسید...

تند تر شدن ضربان قلبم را حس می کردم...


1-به شماره 7 رجوع شود

2- اخوان ثالث



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(37)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(37)

سیدرضا میرموسوی

شماره 197 از مجموعه داستانک در عصر ما


قهر و ناز و روی باز!

...و دایی کلاه مخملی! این بنده خدا، هیکلش غلط اندازه و ظاهراً اونو خشن و بداخلاق نشون میده، نوع گفتارشم این مورد رو تشدید می کنه! ولی نظر من اینه که نباید آدم بدی باشه! بلکه برعکس در باطن آدم مهربون و خوش قلبیه که مشخص نمی کنه!

شاید بیشتر به ایشون نزدیک بشیم دوست داشتنی ام باشه!

اگر خلاف این بود اون شب مهمونا رو به شام دعوت نمی کرد و یا دست کم ما دو تا رو به حساب نمی آورد! و حالا نگاه آیناز خانم، آقا پسر! از همون ابتدا که موضوع دلبستگیتو به ایشون گفتی و حکایت گلهای سرخی که  به خونه می بردی رو شرح دادی من خیالم راحت شد و به همین دلیل خانمم رو پی گیر قضیه کردم. ارتباط و دوستی و گفتگوی صمیمانه خانم با آیناز و به دنبال اون دعوت بابایاشار، کنجکاوی دایی،  همه و همه... نشون از مهر و علاقه ی دختر داره و مهمونا هم همین برداشت رو دارن...

رابطه ی اشاره ای دختر خانم با دایی ام به این خاطر بوده که ایشون می خواسته از رضایت خواهرزاده خاطر جمع بشه! و اما مسأله ی سر سنگینی آیناز به وقت خداحافظی!

قربون اوستا رضا که شما باشین! عزیز من! بین شما دوتا که حقی ثبت نشده...

چه انتظاری داری!؟ هر دختری در این موقعیت حال و هوای تقریباً خواستگاری! بارها خودشو به فرمهای قهر و ناز و روی باز و گاه طناز نشون میده و این جزئی از طبیعتشه...

می خواد خواهش خاطرخواشو  بالاتر ببره تا اینکه بیشتر به فکرش باشه!

«صحبتهای ایلیار در بزنگاه ها همیشه آرومم می کرد. باور داشتم که ایلیار خیلی نکات رو می دونه اما اونقدر سرش به کارشه که فرصت پیدا نمی کنه افکارشو بروز بده...»

و اینک من روحیه بهتری دارم و کوشا تر از پیش کار می کنم تا وقفه های بوجود آمده را تلافی کنم گرم کار کردن بودیم که صدای مردی حواسمان را جلب کرد:«خداقوت! خسته نباشین!» دایی کلاه مخملی بود! ایلیار با لبخندی که به من زد گفت:«تو به کارت باش!» و خودش از داربست پایین پرید...


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(36)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(36)

سید رضا میرموسوی

شماره 196 از مجموعه داستانک در عصر ما


خطر خیالبافی

... من و ایلیار روی داربستی مشغول سنگ کاری ساختمانی بودیم و چند کارگر با ما همکاری می کردند. ایلیار نگاه عمیقی به من انداخت و با لبخندی مهرآمیز گفت:«اوستا رضا! خسته نباشی! می دونم که این روزها شور و حال خاصی داری و دلت لطیف و نازک شده و سراپای وجودت سرشار از عشق و امیده و بیشتر از همیشه با شوق و ذوق کار می کنی! من این ایام شیرین و فراموش نشدنی رو  پشت سر گذاشتم و در این شرایط گاهی دوس داری آیناز سر برسه و تو رو در حال کار استادانه ببینه و افتخار کنه!

اونم اوستا رضایی که همیشه کارش عاشقونه س، یعنی با احساس مسئولیت و در نتیجه بروز خلاقیت در کار...

و ما بناها در این موقعیتها به خود می بالیم! و هر کسی در کار خوب و خلاق خود...

و حالا پس از این نطق کردن! میخوام به سلامتی آقا رضا! شعر و آوازی بخونم و در شور و حالش شریک باشم!»

ایلیار طبق معمول دستش را کنار گوش گرفت و خواند

گر چه می گفت که زارت بکشم می دیدم            که نهانش نظری با من دلسوخته بود(1)

کارگران و رهگذرانی که آواز او را شنیدند، تشویقش می کردند و ایلیار به طرف من برگشت و گفت:«اوستا رضا این شعر و آواز بی رابطه با آیناز نیس! راز نگاه شب چله ایشون رو آشکار می کنه که همه مهمونها متوجه شدن»

گفتم:«آقا ایلیار! مشکل منم همینجاس! نه یکی که چندتاس! اول اینکه او نگاه ایشون به من از سر علاقه بود یا از سر دلسوزی و ترحم!؟

دوم، چه ارتباطی بین آیناز و دایی کلاه مخملی اش برقرار شد!؟

سوم، دایی کلاه مخملی چه جور آدمیه؟ من که نتوستم بشناسمش!یا از پرس و جوی زیادش می رنجم یا از چهره اخمو و جدی اش می ترسم!

چهارم، اون شب نمی دونم متوجه شدی که آیناز هنگام خداحافظی انگاری با من سرسنگین بود!؟» ایلیار خندید و گفت:«حق داری اوستا تو این وضعیت احساسی و عاطفی هر جوونی گرفتار هجوم خیالات میشه! و اگر مثل تو دلبسته کار نباشه ، ممکنه تسلیم این دشمنان منفی باف نامرئی بشه که دچار غم و اندوه میشه و میگن افسردگی شدید...



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(34)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(34)

سیدرضا میرموسوی

شماره 194 از مجموعه داستانک در عصر ما


(شب چله 2 -خانواده من!)

...حاجی معمار:«این گفته ایشونم از بابت حق شناسیه» و رو کرد به بابا یاشار و گفت:«بابا! تو رو خدا! این همه ساکت نباش! همه منتظر شنیدن نظر شما هستن!

میگن چن سالی میشه که اوستا رضای ما رو می شناسی؟»

بابا یاشار:« دُرُس گفتن! من تو این مدت به جز خوبی و معرفت و محبت مورد دیگری ندیدم، دیگه چی می تونم بگم!؟»

حاجی معمار:«ایلیار! عموجون دیگه وقتشه با اون صدای گرم و قشنگت این شب چله را به یاد موندنی کنی!»

ایلیار دستش را کنار گوشش گرفت و به سبک آن هنرمند بزرگی که در شیراز افتخار آشنایی داشتیم آوازی زیبا و حتی بهتر از گذشته با مفهومی خاص خواند:

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی               به پیام آشنایی بنوازد آشنا را(1)

پس از تشویق مهمانان ایلیار گفت:« من و اوستا رضا سالهاست که با همیم و تا اینجا اومدیم. به واقع شاید از دو برادر بیشتر به یکدیگر توجه کردیم!»

خانم ایلیار گفت:« بنابراین من میشم زن داداش اوستا رضا!» خانم حاجی معمار گفت:« من که افتخار می کنم جای مادرش باشم!» و حاجی معمار:« من جای پدرش! و با این مسئولیت می خوام از حاجی خانزاده خواهش کنم که با کمک هم توی این آشی داره جا می افته، آب گرم بریزیم!»

 و کلاه مخملی یا خانزاده به سخن در آمد:« مثل اینکه همه موعظه ها به ما ختم میشه! ما که یادمون نمی آد آب سرد توی آش کسی ریخته باشیم(2)

ما گفتیم جوونای امروز بهتره پیش از ازدواج خوب تحقیق کنن! بد گفتیم!؟

 ما گفتیم، ازدواج امروز نباید فقط از روی احساس باشه! بد گفتیم!؟ ما گفتیم، پیش از هر گونه تصمیمی  کس و کار همو بشناسن! بد گفتیم!؟»

و خطاب به خانمش گفت:« هنوز که بقیه کاسه کوزه ها رو سر ما نشکستن پاشو بریم!»

حاجی معمار دستش را گرفت و گفت:« کجا!؟ به جون معمار اگر بگذارم بری!

ما پس از سالها با اون همه خاطرات خوب همو پیدا کردیم! مگه میشه بری!؟

اونم در همچنین شبی عزیز!»

و  رو کرد به خانم ایشان و گفت...


1-حافظ

2-ضرب المثل آذری(آب سرد توی آش کسی ریختن! به مفهوم خراب کردن کار)




داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(30)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(30)

سید رضا میرموسوی

شماره 190 از مجموعه داستانک در عصر ما


لایق هدیه

...روزها و هفته ها به کندی می گذشت و به شدت آزارم می داد! در شرایطی که پاییز بود و روزهای طولانی تابستان را پشت سر گذاشته بودیم و در این ایام که برای من خاص حساب می شد چه خوابها که ندیدم و چه خیالها که به سرم نزد!

برای گریز از این حال و هوا به قول ایلیار دنبال چاره جویی بودم(1)

و تنها چاره ی فرار از این هجوم افکار و خیال، کار و تلاش بود و به همین سبب عامدانه بیشتر و بیشتر مسئولیت می پذیرفتم که می دانستم اسیر احساس شدن، ضعف و سستی به بار می آورد و نیز افسردگی به همراه دارد و در این حال و حس ممکن است تصمیمهای غلط و به دور از خرد گرفته شود!

ایلیار در این مدت نه تنها واکنشی نشان نمی داد که هیچ... صدایش هم در نمی آمد تا آن روز صبح گشاده رو، متبسم و همراه با نسیم مثنوی از راه رسید و خواند:

گفتم:« خوش خبر باشی استاد خوش صدای هنرمند! از نسیم مثنوی عطر جان پرور به مشام می رسد!»

و چشم به دهان ایلیار دوختم.

ایلیار:« اول از همه اوستا رضا! صبر و صبوریتو تحسین می کنم! چون خودم تا به این حد صبور نبودم، دوم، جهت اطلاع، در این مدت گذشته خانم بنده اغلب نیازهاشو از مغازه بابایاشار تامین می کرده و با دخترخانم آشنا شده که در اثر خریدهای مکرر، این آشنایی تبدیل به دوستی میشه و در این رابطه خانم صمیمانه از ایشون می پرسه:« دوس داری عروس بشی!؟»

و دختر خانم با حجب حیای طبیعی جواب میده:«من باید از پدرم مراقبت کنم!»

و خانم خیلی مودبانه میگه:«عزیزم! دو نفری که بهتر میشه از پدر محافظت و مواظبت کنین!»

و دختر با سکوت و تامل زیاد پاسخ میده:« نمی دونم! تا نظر پدر چی باشه یا آقا داماد کی باشه!؟»

خانم میگه:«غریبه نیس! میشناسیش! همون جوونی که تو کیسه های نایلونی مغازه شما گل سرخ به خونه می برده!»

و دختر خانم گلگون شده میگه:«باید فکر کنم و با پدر مشورت کنم! و ایلیار اضافه کرد:«تا اینجا پیش رفتیم، ببینیم بعد چی پیش میاد!» بی هوا از جا پریدم! بشکن زدم و دور ایلیار چرخیدم ، صورتشو بوسیدم


1-به شماره 17 رجوع شود.

2-مولانا