گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 244 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت دوم: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

آقاسنجاب پرسید:«چرا!؟ خبری شده!؟» روباه کوچولو که می دانست این حیوانهای کوچک عاشق آهو خانم و بچه اش هستند، به جهت اینکه سنجاب ناراحت نشود واقعیت را نگفت و جواب داد:«غروب آنجا باشید می فهمید! غروب امروز!» و باز به راهش ادامه داد.

دورترها بر تخته سنگی پلنگ را دید که گوشت شکارش را می خورد.

می خواست موضوع را به پلنگ بگوید که هم چالاک و نیرومند است و هم ترس آور! اما خیلی زود منصرف شد و با خود اندیشید که این کار درست نیست به خاطر همان صفات!

او اگر نزدیک مزرعه باشد، یا آهو و بچه اش را می خورد یا دوستان کوچولوی ما را و یا صاحبان مزرعه را...

به همین دلیل بی سر و صدا و یواشکی منطقه را ترک کرد.

روباه کوچولو خود را به رودخانه رساند و کمی در حاشیه آن به جستجوی بچه خرس ادامه داد تا اینکه  او را دید تازه از رودخانه بیرون آمده بود.

معلوم می شد که حسابی ماهی خورده است زیرا سرش پایین بود و آهسته قدم می زد. روباه گفت:«روز به خیر آقا خرس! می دانید که امشب دوستان به شما احتیاج دارند، غروب که شد باید نزدیک مزرعه ی آهوها باشید!»

بچه خرس پرسید:«چرا؟ موضوع چیست؟»روباه که می دانست خرسها کمتر با حیوانات دیگر گفتگو می کنند و راز نگه دارند گفت:«امشب قرار است دزدها آهو خانم و بچه اش را به دزدند و دوستان ما عاشق این حیوانهای ناز هستند!» بچه خرس پرسید:« شما از کجا می دانید؟» روباه گفت:« شب گذشته من هوس خوردن مرغ یا خروسی داشتم و نزدیک ترین محل، مزرعه ی آهوها بود. در اطراف مزرعه بررسی می کردم که چطورری و از چه راهی به مرغدانی حمله کنم که سگ مزرعه متوجه نشود. و اینجا بود که چشمم به دو آدم سیاه پوش افتاد که آهسته و دولا دولا تا نزدیک ساختمان مزرعه پیش رفتند و محل نگه داری آهو و بچه اش را با ابزاری نگاه می کردند. آنها کم کم آنقدر جلو رفتند تا اینکه سگ مزرعه بوی غریبه به مشامش رسید و بنای پارس کردن گذاشت و دزدها فرار کردند و مرد مزرعه با تفنگ روی پله های ساختمان ظاهر شد...

من هم مجبور شدم دست خالی دَر بروم!» 

بچه خرس همانطور که سرش پایین بود آهسته زمزمه کرد:«باشد! غروب به آنجا سری می زنم!» روباه کوچولو به دلسوزی بچه خرس اطمینان داشت و از این بابت راضی بود. اما دزدیده شدن آهو خانم و بچه اش این دو حیوان خوشبو و نازنین، هر لحظه بر نگرانی و هیجانش می افزود و این بود که بی تاب و بیقرار قبل از غروب، خودش نزدیک مزرعه ی آهوها گشت می زد که آقا سنجاب و آقا خرگوش را دید کنار هم به طرف مزرعه نزدیک می شدند...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 237 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سید رضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

غصه بچه خرس

جلد نهم

قسمت سوم

خارپشت همچنان گلوله شده، تکان نمی خورد! بچه خرس آنقدر نگاهش کرد تا اینکه حرکتی از او دید و خارپشت خود را به صورتش نزدیک کرد.

بچه خرس با پنجه اش ضربه ای محکم به خارپشت زد که مانند توپی کوچک به درختی خورد و کنار آن افتاد و هیچ حرکتی نکرد! بچه خرس که انتظار داشت خارپشت برگردد، خبری نشد و هر چه صبر کرد خارپشت در جایی که افتاده بود، تکان نمی خورد! بچه خرس ناچار خود کنار خارپشت رفت و او را پشت و رو کرد، خارپشت بی حرکت مانده بود! در این موقع روباه کوچولوی زرنگ از پشت درختی بیرون آمد و آهسته به آنها نزدیک شد و گفت:«إ...إ...إ این که خرگوش مهربان است! چی شده است!؟ چقدر این بچه خرس را دوست دارد!»

آقا سنجاب و آقا شغال هم آمدند و همان سخنان را تکرار کردند. آقا گرگ یواش یواش به آنها نزدیک شد و گفت:« نترسید کوچولوها! من گوشت شکار خورده و سیرم! می خواهم ببینم چرا این جا جمع شدید!؟ چی شده!؟ چی به سر این خارپشت پیر آمده است!؟ همین چند روز پیش از من سراغ بچه خرس را می گرفت، مثل اینکه خرسها را دوست دارد!» روباه کوچولو گفت:« چه حیف شد! این خارپشت و خارپشت های دیگر به ما و جنگل خدمت می کنند و ما را از شر حشرات موذی نجات می دهند، خیلی حیف شد!» آقا گرگ دوباره پرسید:« به من بگویید چی شده است!؟» آقا شغال گفت:«آها! جناب آقا گرگ! دوست عزیز بنده! عرض شود مثل اینکه حیوانی به خارپشت صدمه سختی زده است!» بچه خرس که می خواست جواب شغال را بدهد، متوجه شد که خارپشت تکان می خورد. جلو رفت و دوباره او را پشت و رو کرد! سپس آهسته به لانه اش برگشت. کمی بعد خارپشت یواش یواش وارد لانه ی بچه خرس شد و داخل لانه گشت می زد و حشرات را شکار می کرد.

بچه خرس زیر چشمی او را تماشا می کرد که ناگهان با پنجه اش خارپشت را بیرون انداخت و خارپشت خیلی زود برگشت.

چند روزی به همین وضع سپری شد و بازی خرس و خارپشت ادامه داشت. عاقبت روزی خارپشت به شدت احساس تشنگی کرد و از لانه ی بچه خرس بیرون آمد و راه رودخانه را در پیش گرفت. بچه خرس که با خارپشت سرگرم شده و خو گرفته بود، دنبال او راه افتاد. خارپشت نزدیک رودخانه از روی چند سنگ آهسته بالا رفت و سپس خودش را به روی علفهای کنار آب رساند و مشغول نوشیدن آب شد، هنوز سیراب نشده که موجی از آب او را  مانند قاصدکی با خود به داخل رودخانه کشید و برد...




قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 235 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

غصه بچه خرس

جلد نهم

قسمت اول

خیلی از حیوانات جنگل خبر داشتند که بچه خرس مدتی است از لانه اش بیرون نمی آید و با هیچ حیوانی دوست نمی شود و عجیب تر اینکه به شکار هم نمی رود!

آقا شغال که به همه جا سر می زد، زودتر از همه  دریافته بود که  بچه خرس از غیبت طولانی پدر و مادرش ناراحت است. آقا شغال که خود به خود نقش پیک خبری جنگل را به عهده گرفته بود،  این موضوع را برای دوستانش به طور مشروح بیان کرد و از اینکه حیوانات اکنون به گفتارش توجه می کنند، احساس غرور داشت و بیشتراز حد معمول توضیح می داد و گاهی گفته هایش را تکرار می کرد! و در خاتمه گفت:«معلوم نیست آقا خرسه و خانم خرسه چرا این منطقه را ترک کرده اند و یا به کجا رفته اند!؟»

روباه کوچولو گفت:« پس بچه خرس از این بابت غافلگیر شده است و نمی تواند بفهمد چرا تنها مانده!؟ و یا اینکه بدون پدر و مادر چه کاری می تواند بکند! در حال حاضر گیج و مات است!»

آقا سنجاب گفت:« گرسنه که شد چکار می کند!؟»آقا شغال جواب داد:«آها! مجبور است بیرون بیاید!» 

روباه کوچولو گفت:«بیرون می آید، من دیده ام، یا ریشه ی گیاهان را می خورد یا میوه های خشکیده جنگلی را و باز به لانه اش بر می گردد و می خوابد!»

آقا خرگوش گفت:« نکند دچار تنبلی شود، مثل خاله راسو!»(1)

آقا شغال گفت:«آها! پس برویم بیرونش بیاوریم تا نشود مثل خاله راسوی بدبو!»(2)

و حیوانات جلو لانه بچه خرس جمع شدند و آقا شغال که خود پیشنهاد دهنده بود و باز هم احساس غرور می کرد، دَم دَرِ لانه ایستاد و سینه اش را جلو داد و گفت:«آقا خرس! ما می خواهیم با دوستان بازی خوبی را  شروع کنیم، اما بدون شما لطفی ندارد!؟ آها!»

بچه خرس با ناراحتی جواب داد:«من حوصله ندارم!»

روباه کوچولو داد زد:«آقا خرس! بیایید برویم مسابقه ماهیگیری، ببینیم کی می تواند زودتر ماهی بگیرد!»

بچه خرس جواب داد:« من از رودخانه و ماهی بَدَم می آید!» آقا سنجاب گفت:«آقا خرس! من درختی را سراغ دارم که روی آن یک کندوی پر از عسل است!» بچه خرس گفت:«من عسل دوست ندارم!»

و چون بیشتر سربه سرش می گذاشتند، قهر می کرد و جواب هیچ حیوانی را نمی داد. روباه کوچولو به دوستانش گفت:«اینطوری کار پیش نمی شود، مگر می شود خرس عسل و ماهی دوست نداشته باشد!

پدر همین بچه خرس یک بار چنان زیاد عسل خورد که جانش به خطر افتاد!(3)

ما اگر به همین روش پیش برویم بچه خرس بیشتر لج می کند و اوضاع بدتر می شود!»

آقا شغال که همچنان احساس بزرگی می کرد گفت:« چطور است من بچه خرس را به جشن انگور خوران دعوت کنم! انگورهای شیرین و آب دا...»

که ناگهان صدای اعتراض حیوانات بلند شد و آقا خرگوش گفت:« کله پوک عزیز! همان یکبار که دعوت کردید برای همه و برای همیشه کافیه!(4)

شما خودتان که نباید فراموش کنید!»(5)

سنجاب گفت:«آقا شغال! من که نبودم ولی می گویند جشن خطرناکی بوده است!»

آقا شغال که به این حرفها اهمیت نمی داد گفت:«...


1 و 2 جلد هفتم

3-جلد اول

4-جلد سوم

5-جلد پنجم اشاره به جدا شدن دُم شغال


قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 231  از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

عروسی پرندگان

جلد هشتم

قسمت اول

چند روزی می شد که پرندگان جنگل آرامش نداشتند. از کوچک و بزرگ یعنی از گنجشک و بلبل و سار و قناری گرفته تا جغد و کبک و کبوتر و کلاغ و طوطی و انواع پرندگان جنگلی دیگر، گاهی اوقات سر و صدایشان به طور غیر عادی شنیده میشد.

 فرقی نمی کرد، چه شب و چه روز، گاهی چنان بر روی درختان بال و پر می زدند و جار و جنجال بر پا می کردند که حیوانات پایین حیرت زده و نگران به بالای درختان چشم می دوختند، چه خبر بود!؟ چی شده است!؟ یک روز صبح آقا خرگوش باهوش ، روباه کوچولوی قشنگ و زرنگ و آقا سنجاب دم به پشتِ دوست داشتنی، ضمن بازی به پای درختی رسیدند که  آشیانه ی  پرنده ای روی زمین افتاده بود! و چند جوجه ی تازه متولد شده، مرده بودند. 

و نیز پوست تخم پرندگان در اطراف به چشم می خورد! آن روز این حیوانات کوچولو، چند تا از این آشیانه های خراب شده را پیدا کردند که به نظر می رسید از پرندگان گوناگون باشند و با فاصله ای نه چندان دور از هم توی جنگل افتاده بودند! این دوستان حال و حوصله ی بازی را از دست دادند و همین طور بو کِشان روی زمین و لابلای علفها و گیاهان را بررسی می کردند.

آقا شغال در آن نزدیکی ها بود و تا چشمش به این سه حیوان باهوش افتاد و متوجه شد دنبال  چیزی می گردند، کنجکاوانه به سوی آنها دوید و پرسید:« دنبال شکار زخمی می گردید!؟ منم می آیم!»

و بو کشان از پی آنها می رفت و چون روباه کوچولو موضوع را برایش شرح داد، شغال در جا ایستاد و گفت:« آها! شاید کار زرافه باشد! او قد و گردنش از همه حیوان ها درازتر است و دهانش به شاخه های درختان می رسد! مگر ندیدید گاهی برگ درختان را می خورد!؟»

روباه کوچولو گفت:«کله پوک عزیزم! پرندگان آشیانه های خود را روی شاخه های  بالایی می سازند و زرافه هم آزارش به هیچ حیوانی نمی رسد.»

آقا خرگوش گفت:« ببینید جنگل چه سوت و کور است! هیچ صدایی نمی آید!» آقا سنجاب گفت:« پرواز پرندگان در سکوت انجام می گیرد، آنهایی هم که روی درختان نشسته اند ، هراسان به هر سویی نگاه می کنند!»روباه کوچولو گفت:« ترس و وحشت دارند!»

آقا سنجاب مانند ماموری جستجو گر به سرعت از چندین درخت بالا رفت و گشتی زد، اما جز باقی مانده آشیانه های ویران شده چیزی ندید! به هر صورت کشف این معما کار آقا سنجاب بود، زیرا او درون حفره های بوجود آمده در تنه ی درختان لانه داشت و بهتر و زودتر می توانست از این راز سر در بیاورد و همینطور هم شد! آن شب هنوز چشمهایش را  خواب نگرفته بود که  صدای جغدی:«هو هو-هو هو!» هوشیارش کرد! این صدای معمولی جغد نبود! و صدای بعدی به هم خوردن چند شاخه و برگ ، کنجکاوی اش را بر انگیخت که صدای پَر پَر زدن چند پرنده و قار قار کلاغها بلند شد...

به آشیانه ای حمله شده بود!...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 225 از مجموعه داستانک  در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

شکارچی  و گنج

قسمت سوم

جلد ششم

آقا خرگوشه آرام نمی گرفت و به تلاش پی گیر خود ادامه می داد و از جویدن طناب خسته نمی شد. در این شرایط ، بدبیاری دیگری هم رسید. طوطی ها جیغ کشان از بالای درخت به پرواز در آمدند و سنجاب از لابلای شاخه ها با شتاب خودش را به لانه رساند و پنهان شد! 

عقابی بالای درخت چرخ می زد و پایین آمد... تا روی شاخه ای از درخت بزرگ نشست و ضمن جابجا کردن خود ، به آقا خرگوشه زل زد. شاید فکر می کرد چگونه می تواند به این خوراکی لذیذ دست پیدا کند. 

عقاب عاشق گوشت خرگوش است.

اما آقا خرگوشه با دیدن عقاب وحشت زده و عصبی طنابها را می جَوید. 

عقاب حرکت کرد و با چنگالهای قوی خود به طنابهای کیسه توری چسبید و سعی کرد با منقارش ضربه ای به خرگوش بزند، اما پریدن سنگین او روی کیسه ی توری آن را به حرکت و چرخش در آورده بود، به طوری که  عقاب مجبور شد دوباره به روی شاخه برگردد و به تماشا بنشیند که چه باید کرد!؟

آقا سنجاب سر از لانه در آورد و یکی دو شاخه پایین تر آمد تا سری به آقا خرگوشِ گرفتار بزند ولی وقتی چشمش به عقاب افتاد، دوباره به لانه اش گریخت!

طوطی ها صدایشان از لابلای شاخه های درختِ بزرگِ دیگری آمد:«شکارچی ها آمدند!شکارچی ها آمدند!» و شکارچی ها رسیدند

مرد شکارچی که متوجه حرف زدن طوطی ها شده بود ، به تماشای آنها ایستاد. منقاری قرمز و بزرگ، رنگ پرها به طور کلی سبز با رگه هایی قرمز که این قرمزی در قسمت زیر گلو و سینه بیشتر می شد و زیبایی خاصی به این پرنده ها می بخشید!

مرد شکارچی به دوستش که او هم محو زیبایی  طوطی ها شده بود گفت:« این کمتر از گنج نیست! باغ وحشها، نمایشگاه ها و افراد ثروتمند حاضرند بابت سخنگویی این طوطیها سرمایه گذاری کنند!»

در همین موقع چشمش به کیسه توری افتاد که خرگوش در آن گرفتار بود.

 آهسته به دوستش گفت:«عجله کنید! هر چه سریعتر قفس را از داخل ماشین بیاورید! عجله کنید!»

عقاب دوباره به کیسه توری چسبید و سعی می کرد خرگوش را نوک بزند، اما سوراخی های توری کوچک بود و این کار به سختی انجام می شد، زیرا هم خرگوش زیاد دست و پا می زد و هم حرکت چرخشی کیسه توری تسلط کامل عقاب را می گرفت.

عقاب وقتی دید مردی به طرف او می آید ناچار به پرواز شد و روی شاخه های  بالاتری از درخت، نشست.

مرد شکارچی از درخت بالا رفت تا طناب و دستگاه را باز کند و کیسه توری را پایین بیاورد که صدای طوطی ها گوشش را نوازش داد، طوطی ها می گفتند:«شکارچی ها آمدند!شکارچی ها آمدند!» مرد دوم باز گشته بود تا سوئیچ ماشین را بگیرد و گفت:« سنجاب را دیدم بالای همین درخت لانه دارد.» مرد شکارچی که حواسش به طوطی ها بود گفت:« این طوطی ها تعلیم ببینند چه می شوند!؟ و اضافه کرد:«که گفتی سنجاب بالای همین درخت است!؟ تا شما قفس را بیاورید، من سری به بالای درخت می زنم، خرگوش که در چنگ ما است! اگر بتوانم لانه سنجاب یا آشیانه طوطی ها را پیدا کنم، دست خالی بر نمی گردم امروز روز من است ! شکار گنج»....