گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 217 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

یک کار خوب و عالی

جلد چهارم

قسمت دوم

...همه جا یخ زده و برفی بود و حیوانات کمتر بیرون می آمدند. مگر اینکه گرسنگی فشار بیاورد. پرندگان هم از آشیانه های خود تکان نمی خوردند. این اولین برف سنگین زمستانی بود. آقا خرگوشه و آقا سنجابه لابلای درختان، زیر بوته های یخ زده، لابلای سنگهای پر از برف کنار رودخانه را  جستجو می کردند که آقا سنجابه ناگهان ایستاد و به برفهای قرمز رنگ نگاه می کرد...

دوتایی ردّ قرمزی را گرفتند و دنبال کردند تا به محل انبوه درختان رسیدند.

صدای خر خر و زوزه های خفیف و عصبی حیوانات درنده می آمد. 

آقا خرگوشه و آقا سنجابه زیر بوته های بزرگ پر از برف پنهان شدند. چند گرگ و ببر و پلنگ به جان لاشه ی حیوانی افتاده و از شدت گرسنگی با هم درگیر بودند. گرگها به طور مداوم سعی می کردند فاصله بگیرند، اما گرسنگی غلبه داشت و زیاد نمی ترسیدند. می خواستند هر جوری شده تکه ای از لاشه را  پاره پاره کرده با خود ببرند. وقتی ببر و پلنگ به هم پریدند و یکدیگر را زخمی کردند، گرگها به هدفشان رسیدند و خیلی سریع قسمتی از لاشه را جدا کرده با خود بردند... 

دو حیوان درنده تا متوجه گرگها شدند،  خود گوشه ای از باقی مانده لاشه را به دندان گرفته می کشیدند تا لاشه دو تکه شد و هر دو حیوان به سهمی که نصیب شان شده بود، رضایت دادند و راهی جداگانه را در پیش گرفتند. آنچه باقی ماند، برفهای قرمز بود! آقا سنجابه به آقا خرگوش گفت:« چرا شما می لرزید!؟» آقا خرگوشه ترسان و لرزان گفت:« اینها خیلی خطرناکند، اگر گیر بیفتیم مرا که یک لقمه می کنند و از شما فقط دمتان می ماند؛ نزدیک نشوید، تماشا کنید! پلنگ نمی تواند همه سهمش را ببرد، پاره پاره است، باید پلنگ را از دور دنبال کنیم!»

سهمی را که پلنگ با خود می برد آنقدر بزرگ بود که به پستی و بلندی های مسیر گیر می کرد و پلنگ دچار زحمت می شد.

زیاد طولی نکشید اتفاقی که انتظار می رفت افتاد.

قسمتی از لاشه به ریشه های درختی گره خورد. وقتی پلنگ آن را کشید، تکه ای کنده شده و زیر ریشه های  پر از یخ و برف ماند، پلنگ بقیه را با خود برد.

پس از دور شدن پلنگ،  آقا سنجابه از زیر بوته ها بیرون پرید و تکه ای گوشت را زیر دندان های محکم خود گرفت و به سرعت به طرف لانه ی شغال دویدند تا توانستند گوشت را جلو شغال قرار دهند. اما در همین لحظه پرواز عقابی روی سر آنها سایه انداخت و خرگوش و آقا سنجاب نفهمیدند چه شکلی بود...

زیرا چنان سریع خود را توی برفها گم و گور کردند که انگار راه دالانهای زیرزمینی را  از قبل می شناختند چرا که منطقه، منطقه آنها بود.

عقاب روی یک بلندی نشست. دور خودش چرخید و با چشمهای تیزبینش اطراف را بررسی کرد و چون اثری از خرگوش و سنجاب ندید، بوی گوشت را تشخیص داد...