قصه های جنگل
شماره 218 از مجموعه داستانک در عصر ما
نوشته: سیدرضا میرموسوی
برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند
(گروه سنی ج- سه سال آخر دبستان)
یک کار خوب و عالی
جلد چهارم
قسمت سوم
... و به طرف لانه ی شغال رفت و با منقار محکم و گاز انبری تکه گوشت را از دهانه ی لانه بیرون کشید و پرواز کرد...
چند دقیقه بعد سر و کله ی آقا سنجابه ظاهر شد که به دنبال آقا خرگوش می گشت تا ردّ پای او را به صورت گودی ریز و با فاصله ی معین و منظم در برف پیدا کرد.
آقا سنجابه با صدای بلند گفت:«آقا خرگوشه! آقا خرگوشه! بیایید بیرون... دیگر خطری نیست!» چند لحظه بعد از زیر توده ای برف، ابتدا گوشها و سپس جثه ی ظریف و کوچک آقا خرگوشه پیدا شد که با سرعت روی دو پای خود نشست و در حالی که قلبش تند تند می زد و اطراف را نگاه می کرد، پرسید:«چی شد!؟ بلا دور شد!؟» آقا سنجابه گفت:«خیلی وقت است که عقاب رفته... غذای آقا شغاله را هم برد...»
آقا خرگوشه گفت:« این از همان حادثه های جنگل است.» بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد! ادامه داد:«زود باشید! عجله کنید! باید برویم دنبال غذا!» و بدون کوچکترین تاملی با بازی روی برفها به سوی رودخانه دویدند. از روی بلندی ها می پریدند، داخل گودالهای پر از برف می افتادند و با جهش های خاص خود دنبال هم می کردند. برای استراحتی کوتاه روی تنه ی درخت افتاده ای ایستادند. نفس نفس می زدند، بوی گوشت کباب شده به مشامشان می رسید...
آن بالا، کلبه ای بود و کنار کلبه دودِ آتش به هوا می رفت. به طرف کلبه دویدند... نزدیک کلبه پشت درختی کمین گرفتند. دو مرد کنار آتش تکه گوشتهایی را به سیخ می کشیدند و روی آتش کباب می کردند. آقا خرگوشه گفت:« نه! نه! اینها خطرناک ترند... از همان فاصله ی دور حیوانات را می کشند!» آقا سنجابه طاقت نیاورد و آهسته بالای درختی رفت و هول هولکی پایین آمد و گفت:« دیدم! دیدم! یک ظرف پر از گوشت!» و آرام و قرار نداشت و مرتب جست و خیز می کرد. آقا خرگوشه گفت:« یواش! یواش! این کارها را نکن! خطرناک است! آن دم قشنگ شما را می بینند! مواظب باش!» آقا خرگوشه درست می گفت، یکی از آن دو مرد آهسته بلند شد و دولا دولا به طرف آنها آمد مرد دوم پرسید:« چی شده!؟ چی شده!؟ مرد اول زمزمه کرد:« آره! آره! یک سنجاب قیمتی! به! به! چه دمی!»
مرد دوم گفت:« بیا تفنگ را ببر! همینطور دست خالی نرو! اینجا جنگل است!»...