گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره4

شماره252 از مجموعه داستانک در عصر ما

سینما(2)

بایکوت

(از خاطرات سید بازار برای جمعی از دوستان)

از سینما بیرون آمدم. ولی دنیای نقره ای شگفت انگیز رهایم نمی کرد! و دانستنی های گوناگون هیاهویی در ذهن و فکرم به راه انداخته بود! با خودم می گفتم چگونه این همه مطالب را برای پدر و مادرم و یا دوستانی که به سینما نرفته اند تعریف کنم!؟

چگونگی فیلم و سینما، چگونگی داستان فیلم و قهرمانان آن، داستان تماشاگرانی که از برخی صحنه های فیلم وحشت می کردند! داستان استقبال از بنده!

به محله خودمان رسیدم و کوچه خودمان، نزدیک خانه زن و مردی میانسال از همسایه های آشنا، از روبرویم می آمدند. سلام کردم و زن و شوهر با اخم صوررت خود را از من برگرداندند.! خانم محترمی که همسایه دیوار به دیوار ما بود و به خانه ما رفت و آمد داشت را دیدم و سلام کردم. او هم چادرش را بر صورتش کشید و راهش را کج کرد! این رفتارها مرا از آن عالم جذاب سینما بیرون کشید! و گرفتار نوعی پریشانی کرد!

به خانه رسیدم. پدرم نه تنها جواب سلامم را نداد بلکه بلند شده بی اعتنا به من به اتاق دیگر رفت!

مادرم هم جواب سلامم را نداد! و از آن جهان شگفت انگیز و نورانی سینما به جهانی سرد و تاریکِ اندوه سقوط کردم! چرا؟

چه جرمی مرتکب شده بودم که خود نمی دانستم!؟

 با شهامت پیش مادرم رفتم و پرسیدم:«چی شده!؟ چرا کسی جواب سلامم را نمی ده!؟» و مادر غضب آلود نگاهی به من کرد و گفت:« می خواستی چی بشه!؟ دیگه آبرویی برای ما نگذاشتی! پسر سید محله با چند تا پسر ولگرد رفتن خانه کافرا!

یا کافرستون!

هنوزم بگم!؟»

گفتم:«مادر! کافر کیه!؟ کافرستون کجاست؟ این حرفها چیه؟ رفتیم شیوه عکاسی مدرن را ببینیم! من به عنوان یک نوجون دوست داشتم ببینم عکسهای متحرک چطوریه؟ عکسهای پی در پی که آدمها در آن حرف می زنند یا کاری انجام می...»

که مادرم صدایش را بلندتر کرد و تقریباً داد کشید:«خوبه! خوبه! صداتو بِبُر!نمی خواد برای من تعریف کنی!؟»

و من در خود فرو رفتم که بحث بی فایده است و ادامه آن پدر و مادرم را عصبانی تر خواهد کرد. و بدین ترتیب از آن روز به تعبیر امروز بایکوت شدم...

تا رسیدن فیلم(خانه خدا)