گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 104

شماره 352 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت هفدهم

شاغلام و سید با هم می خندیدند!

و سید کیف به دست با سلام بلندبالایی قدم در کارگاهِ نجاری شاغلام گذاشت. کف کارگاه پر از تراشه های چوب بود زیرا شاغلام با ضربه های پی در پی تیشه گره های تنه ی درختی را می زد و صاف می کرد. دوباره صدای سید بلند شد:« خسته نباشین اوستا! خدا قوت!» شاغلام با دیدن سید لحظاتی مات و متحیر ماند و سپس سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد و فکر می کرد سید پیِ چه کاری به کارگاه او آمده!؟ و زیر لبی پاسخ سلام سید را داد.

سید با دیدن حالت خاصی از شاغلام شروع به صحبت کرد:« اوستا شاغلام! دستتون درد نکنه! تمومی درِ انباری بازاریان که قبلاً سفارش داده شده توسط هنر و تلاش شما نو نوار و از اون حالت کهنه گی و فرسودگی ، قرن بوقی دراومده و بنده اگر  مزاحم شدم به قصد  و نیت خیر اومدم و از طرف انجمنِ بازاریان ماموریت دارم از شما قدردانی و رضایت بازاریان را اعلام کنم.

شما لطف کرده فاکتور و صورت هزینه ها رو ارائه  تا بنده همین جا تسویه حساب کنم و اجرت زحمات شما هنوز که عرقتون خشک نشده پرداخت بشه» شاغلام با شنیدن این کلمات به یاد گفته های همسرش افتاد :« وجود سید برای بازاریان خیر و برکته بزودی شامل شما هم میشه که بازاری شدین!» شاغلام تیشه را روی میز کارش گذاشت و چهارپایه ای برای سید آورد تا بنشیند و سید تشکر کرد. شاغلام از کشوی میزش کاغذی تا شده را در آورد و جلوی سید گذاشت.

سید کاغذ را باز کرد و لیست بلند بالایی از درِ انباری ها با مشخصات آنها به تفکیک هزینه ها و ابزار استفاده شده بود، سید پس از بررسی یکایک آنها به جمع کل توجه کرد و بسته اسکناسی از کیف در آورد و به شاغلام داد و از او خواهش کرد تا بشمارد که خود این گونه تحویل گرفته و می خواهد مطمئن شود که کم و کسری ندارد.

شاغلام مرتب انگشت به دهان می زد و پولها را می شمرد و گاه گاهی نگاهی به سید می کرد! پس از شمارش شاگردش را خطاب قرار داد:«پسر! مگر نمی بینی مهمون داریم ، بدو برو به قهوه چی بگو سه لیوان چای سر خالی، قند پهلو و لب سوز فوری بیاره... بدو ببینم!»

پسر اره را کناری گذاشت به طرف قهوه خانه دوید... شاغلام قسمت وصولی و دریافت لیست را امضا کرد و لبخندی تحویل سید داد. سید از محبت شاغلام سپاسگزاری کرد و با خود اندیشید که شاغلام جاهل محله و گاهی زورگیر با این شاغلامِ کاسبِ کاری و هنرآفرین ، زمین تا آسمون فاصله داره... که ناگهان شاغلام او را به خود آورد:« کجایی آقا سید! اینجا نیستین!؟ جاهای دیگه سیر می کنین!» سید گفت:«آره... حقیقتش یاد ایام جوونی افتادم و فکر می کردم این شاغلام امروز که اوستای نجاره و هنر آفرین با شاغلامی که من می شناختم خیلی تفاوت داره... یا شاید شاغلام دو تا بودن من اون یکی رو می شناختم...» شاغلام گفت:« درسته منی که اکنون پیش شمام خود شاغلامم ! اون زمون ادای قلدرها رو در می آوردم و خودم نبودم!

اسمش میذارم انحرافات جوونی که حاصل فریب درشتی هیکل و زور بازو نسبت به هم سن و سالان بود و نیز تشویق شیاطین...»




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 68

شماره 316 از مجموعه داستانک در عصر ما

چشم به راه

امشو  درِ بهشت خدا وایه پندری

ماه رَ عروس مِنَن، شوِ ارایه پندری(1)

عباس آقا(تعمیرکار کفش)(2) به اتفاق همسرش توی کوچه، جلوی درِ حیاطشان را تندِ تند آب پاشی جارو می کردند. عباس آقا به خواست حاج خانم بیت بالا را با لهجه مشهدی و آواز وار و با سوز و حال  زمزمه می کرد.

 مرد همسایه ای که تازه از در خانه اش بیرون آمده بود با دیدن آنها گفت:«خسته نباشید! چه خبره همسایه!؟ دیگه شبای جمعه به ایستگاه راه آهن نمیرین!؟» عباس آقا جواب داد:«ای داد از دست زمونه! سن و سال که بالا میره حوصله و توان کم میشه اما بر عکس امید و انتظار قوت می گیره... اینم می دونیم وقتی پسرمون از قطار پیاده بشه، فوری با وسیله ای خودشو به خونه می رسونه، ما همین جا چشم به راهشیم و آماده استقبال از او، همسایه ها هم که باشن دیگه دست مریزاد داره...»

عباس آقا با کمک همسرش زیر انداز بزرگ پلاستیکی را بر زمین پهن کردند و در گوشه گوشه آن گلدانهای  پر از گل شمعدانی گذاشتند. کنار دیوار را با قالیچه و پتوهای تا شده فرش و پشتیهایی به دیوار تکیه دادند و بساط سماور و چایی و قلیان را راه انداخته و خود نزدیک آنها نشستند دیسی پر از شیرینی و سبد میوه همراه با قاب عکس پسرشان وسط زیرانداز خودنمایی می کرد. همسایه هایی که آنها را خوب می شناختند، کم کم آمدند و به گپ و گفتگو مشغول شدند و این محفلی شد تا همسایه ها هفته ای یک بار جمع شوند و صیمیانه به یکدیگر نزدیک گردند.

میان گفتگوها، خانمی عباس آقا را خطاب قرار داد و گفت:«غلط نکنم شما و همسرتون امشب شور و حالِ خاصی دارین! خبری شده که ما نمی دونیم!؟» عباس آقا گفت:«لابد شنیدین یا دیدین امروز چند تا از جوونای همراه پسر ما ، برگشتن و این به ما قوت قلب داده تا مشتاق تر از همیشه چشم به راه باشیم!»پسر جوانی که مرتب به سیبی گاز می زد گفت:« ولی اونا رو افقی آوردن!» و لحظه ای سکوتی سنگین بر جمع سایه افکند! رنگ چهره عباس آقا تغییر کرد که می دید سیلاب اشک گونه های همسرش را می شست!

 حاج خانمی که به پشتی تکیه داده بود و قلیان می کشید چادرش را کمی روی صورتش جمع کرده و گفت:«اونا دینشونو ادا کردن و پیش خدا رزق و روزی دارن، (3) و پسر عباس آقا به طور یقین سالم و سرحال مشغول انجام وظیفه س» دیگران هم با تکان سر کلام حاج خانم را تایید کردند و پسر جوان را با چشم غره می نگریستند...

عباس آقا بیقرار و بی اختیار با صدای بلند آواز وار و با شور و حال خواند:

امشو  درِ بهشت خدا وایه پندری

ماه رَ عروس مِنَن، شوِ ارایه پندری


1-ملک الشعرا بهار

2-به داستانکهای 38، 70، 86، 99، 108 و ... رجوع شود

3-آیه 169 سوره آل عمران



داستانک در عصر ما


یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 58

شماره 306از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و پنجم: چشمهای تماشا

دست کم روز گذشته خبر می داد تا دنبال لوازم مورد نیاز برود و تدارک لازم را ببیند! از طرفی خوب می دانست که وقتی مادرش کاری را  پیشنهاد می کرد یا کاری را  از او می خواست به هر ترتیبی باید  انجام می گرفت وگر نه  تا مدت زیادی دچار بغض و افسردگی می گشت، حرص می زد و خودخوری می کرد! اسمال به ناگزیر لباس پوشید و آماده شد تا هر چه زودتر و سریعتر لوازم مورد نیاز را  تهیه کند اگر چه دیدن کارگران و تزئینات سر درِ خانه حاجی آجیلی آتش به جانش می افکند و تنها رمق مانده بر تن او را  خاکستر می کرد و توان کاری را  از او می گرفت. باز کلام شیرین را به خاطر آورد:«تا آخر ماه مواظب خودت باش!» اسمال پیش از آنکه در را باز کند احساس کرد وانتی جلو در ایستاد. و زنگ خانه به صدا در آمد! جمشید بود با کلی رشته های لامپ رنگی و شرشره های گوناگون در رنگهای مختلف! جمشید یکی دو تا از نوجوانهای کوچه را که بازی می کردند صدا زد و گفت:«اگر دوس دارین در جشن امشب فعالانه شرکت داشته باشین به استاد اسمال کمک کنین!» بچه ها که خاطره خوبی از اسمال داشتند(1) دیگر دوستان خود را برای کمک به اسمال دعوت کردند.

ظهر نشده رشته ی چراغها و شر شره ها با ذوق و سلیقه خود اسمال به زیباترین شکل چشمهای تماشا را به سوی خود جلب می کرد! و همین امر همسایه های بیشتری را به سوی خانه ننه اسمال روانه و به دیدن نقاشی های اسمال می رفتند و چون شیرین را می شناختند تصاویر و چشم و ابروی آنها را درست با چشم و ابروی شیرین مطابق می دیدند و از کار اسمال تقدیر و با شگفتی برای یکدیگر توصیف می کردند! باز وانتی دیگر رسید پر از ردیف های میز و صندلی تا شده...

این بار جمشید دو نفر از دوستان صمیمی خود را  به عنوان همراه و کمکی با خود آورده بود که فرز و چابک از وانت پیاده شدند. جمشید رسم معارفه را به جا آورد و اسمال با آنها دست داد و احساس کرد دستش میان پنجه ی دستشان فشرده و مچاله شد! لبخند زد و آهسته به جمشید گفت:« دوستان پهلونی داری! ورزشکارن!؟ جمشید:«دُرُس حدس زدی! این یکی فوتبالیسته و اون دیگری که گوشاش شکسته دیده میشه کشتی گیره! و باز بچه های محل نیز همکاری کردن و میز و صندلی ها جلو خانه اسمال چیده شد که هر کسی از هر جایی می رسید روی صندلی می نشست و خستگی می گرفت و از رفت و آمدهای فعالانه همسایه ها متوجه می شد که باید برگزاری جشنی درکار باشد.

 با غروب آفتاب و تاریک شدن هوا چراغها روشن شدند و لامپ های تزئینی رنگارنگ دو خانه ی روبروی هم را  به جلوه در آوردند...


1- به داستانک شماره 105 رجوع شود.



داستانک در عصر ما


یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 32

شماره 280 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت نهم: ننه دریای حسود!

...

اسمال روی تختش دراز کشید و دستهایش را به پشت سر قلاب کرد و گفت:«مادر! میخوام خواهش کنم یه بار دیگه قصه دخترای ننه دریا رو برام بخونی! همون قسمتی که ننه دریا حسودی می کنه و...»(1)

و مادر کنار تخت جوان دلباخته اش نشست و می فهمید که پسرش بی تاب و بیقرار است، رنج بسیار می برد و صبری مردانه از خود نشان می دهد!

 دلش خیلی لطیف و نازک شده... به همین سبب با کمال میل شروع به خواندن کرد:«...ننه دریا کج و کوج/بد دل و لوس و لجوج/جادو در کار می کنه/ننه دریای حسود/ابرا رو بیدار می کنه/اسبای ابر سیاه/تو هوا شیهه کشون/آسمون غرومب، غرومب/طبل آتیش دود و دمب/نعره موج بلا/میره تا عرش خدا...»

و اسمال پرسید:«این هیاهویی که امروز حاجی به راه انداخته، طبل آتیش دود و دمب نیس!؟»

مادر:«ممکنه باشه و هم تبلیغ و هیاهویی برای دخترش... با این تفاوت که قبلا هم گفتم حاجی حسود نیس، بدطینت نیس، هیاهوشم تو خالیه... تنها کاسبه و به منافعش فکر می کنه، به خصوص حالا که کارشم گرفته و صدور آجیل به کشورهای منطقه رو به عهده داره، دیگه پایین تر از خودشو نمی بینه... و کاسب هوش و حواسش به سود و زیانه! به همین دلیل می خواد از بابت آینده دخترش خیالش آسوده باشه، یعنی به نوعی دخترشم دوس داره...

ولی مشکلش اینه که چون توی کار درآمد زایی افتاده، مهر و عاطفه و عشق براش اعتبار و جایی نداره، اما کور خونده، شیرین عروس منه! من دختر حاجی رو از خودش بیشتر می شناسم، بزرگش کردم! مادرشم این شناخت منو از دخترش داره... پسرجون خیالت راحت باشه! این تلاشهایی که حاجی می کنه خواب و خیال خوش دیدنه، آب توی هاون کوبیدنه!

*

از فردای آن روز صبح وقتی که اسمال ابزار کارش را روی پشت وانت جا سازی می کرد، زیر چشمی می دید حاجی آجیلی ماشینش را آماده می کند تا دخترش را به دانشگاه برساند. قیافه اش به قدری عبوس و عصبانی دیده می شد که کسی جرات نمی کرد به او سلام و صبح بخیر بگوید. اما شیرین هنگام سوار شدن نیم نگاهی زیرکانه به اسمال داشت...

 و همین نگاه کوچک وجود اسمال را لرزاند و بی اختیار زیر لب زمزمه کرد:

«مرا کیفیت چشم تو کافی است

ریاضت کش به بادامی بسازه...»(2)

و امیدوار با دلی گرم روی وانت پرید تا برای ادامه کار روانه دانشگاه شود.

در دانشگاه چنان با روحیه بالا کار می کرد که هر لحظه ذوق و خلاقیتش قوت بیشتری می گرفت به طوری که ...


1-احمد شاملو و اشاره به داستانک 140

2-باباطاهر



داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 10

شماره 258 از مجموعه داستانک در عصر ما


تو را یک نکته و ما را سخنهاست(1)

 شب جمعه بود. عباس آقا تعمیرکار کفش(2) باید زودتر آماده می شد. ابزار کارش را جمع و جور و در جاهای مخصوص قرار داد. کفشهای تعمیر شده را جفت جفت به دیوار آویزان کرد. پیشبندش را باز و دست و صورتش را شست. ایام، ایام بیماری کرونا بود و باید علاوه بر نوشابه، یک بسته ماسک هم می گرفت. کمی بعد وارد داروخانه محل شد. و بسته ای ماسک خرید. دکتر که عباس آقا را خوب می شناخت گفت:« اوستا خسته نباشی! جسارت نباشه! دیشب یک بسته ماسک بردین، نکنه فراموش شده باشه و هزینه اضافی بشه!؟» عباس آقا جواب داد:«نه دکتر! این بسته برای راه آهنه، اگر انشاءالله پسرم از قطار پیاده بشه، پیش از در آغوش گرفتنها باید ماسک بزنه! میگم دکتر! پسرم حتما دوستان یا همراهانی داره!» و با عجله داروخانه را ترک کرد که می دانست همسرش با سبدی غذا منتظر است تا با هم به استقبال پسرشان بروند.

دستیار دکتر گفت:«دکتر! شما که اوستا عباس را خوب می شناسین و با او صمیمانه برخورد می کنین چرا واقعیت رو بهش نمی گین!؟ نکنه خدای نکرده این زن و شوهر دچار مشکل روانی بشن!؟» دکتر با تاسف سری تکان داد و گفت:«اتفاقاً همین چند ماه پیش در مجلسی در جمع کسبه محل نشسته بودم. اوستا عباس هم حضور داشت. گفتگوها به همین قضیه کشیده شد و حاضرین با ایما و اشاره از من خواستند تا یک جورایی واقعیت را رو کنم. منم سعی کردم کلماتی به کار ببرم که به روحیه لطیف و نازک شده اوستا لطمه ای نخوره، موضوع به خوبی تفهیم شد، اما اوستا عباس خیلی آگاهه و به ما فهموند که سخت نگران حال همسرشه و می ترسه با گفتن حقیقت، تنها امیدش رو  از او بگیره و برای همیشه همسرش رو از دست بده و در خاتمه نکته ای ارائه کرد که ما همه سکوت کردیم.

تو را یک سوز و ما را سوختن هاست

تو را یک نکته و ما را سخنهاست


1-پروین اعتصامی

2-به داستانکهای 38-70-86- 99-108 و 122 رجوع شود