گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 51

شماره 299 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و هشتم: دل بیقرار

حاج آقا زرپور دوباره دوید و در ماشین را برای خانم ها باز و آنها را به سوی مغازه راهنمایی کرد و خود نیز در کنارشان قدم بر می داشت تا اقلام انتخابی را سفارش دهد.

خانم ها در این کاربا هیجان و جدیت، ذوق و سلیقه ی خود را امتحان می کردند و با همکاری و راهنمایی دو خانم جوان و آراسته به زیور و زینت آلاتِ مناسب و چشم گیر به عنوان مدل زنده ی تبلیغی گالری، گوشواره، گردن بند، دست بند و انگشتری و النگوهای گوناگون را جلو آینه بررسی و آزمایش و به تماشا می ایستادند و در صورت پسند انتخاب می کردند.

حاجی آجیلی روی صندلی نشسته و اجناس پر زرق و برق گالری را ارزیابی می کرد! و سرانجام صاحب جواهر فروشی اجناس انتخاب شده را  جلو چشمان آنها بسته بندی و در صندوقچه زیبایی که تزیین شده بود جای داد و تقدیم حاج آقا زرپور کرد که ایشان با اشاره فهماند که تقدیم عروس خانم یعنی شیرین شود. و این فروشنده و همکارش نهایت ادب و احترام را نسبت به آنان نشان دادند. حاجی زرپور اینک روحیه تازه تری پیدا کرده بود و بر خود می بالید که هزینه سنگینی را به خاطر شیرین خانم برعهده گرفته و از این رو خودش را به این خانواده نزدیکتر احساس می کرد و با هر نگاهی که به شیرین داشت بیشتر از گذشته دلش می لرزید و بیقراری از خود نشان می داد و نیز فکر می کرد که استقبال مادر و دختر برای اولین بار با آن آرایش و بزک و آن لباسهای رنگ و وارنگ زیبا و همچنین اشتیاق و هیجان آنها در انتخاب جواهرات و چهره پر نشاط و شادابشان در تمام مدت گشت و گذار همه دلیل بر پذیرش او به عنوان داماد است...

لذا خودش را محق می دید که با مادر و دختر صمیمی تر صحبت کند و از آنها بخواهد تا عقد و محرمیتی جاری شود تا او بتواند با شیرین خانم راحت تر باشد و برای عروسی باهم مشورت و برنامه ریزی داشته باشند و مراسمی مناسب و شایسته ایشان بر گزار گردد.

حاجی آجیلی مدیریت و مسئولیت این کار را به عهده خانم و دخترش گذاشت و خانم آجیلی گفت:«حاج آقا! دُرس می فرمایین حق با شماس! ولی شیرین جون آرزوشه که عقد و عروسی یکی باشه که خاطره انگیزه...

اما حاج آقا زرپور چون پافشاری نشان می داد و خواهش خود را به طریقی تکرار می کرد، خانم مجبور شد بگوید:« حاج آقا! مجلس عروسی کلی مقدمات و تدارکات داره...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 42

شماره  290 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت نوزدهم: جدال لفظی زن و شوهر

به طور جدی قول همکاری میده!؟ مگر می خواد چی کار کنه!؟»پرسشهایی بودند که ذهن و فکر اسمال را اشغال کرده و دَوَرانی موج می زدند و او را رها نمی کردند!.

در خانه ی حاجی آجیلی چه گذشت؟

و آن شب حاجی آجیلی پس از ورود به خانه و رسیدگی به سر و وضعش، سر میز پذیرایی باز هم همچون شبهای گذشته به سخنان خود درباره شریکش ادامه داد و از صدور خشکبار به کشورهای منطقه گفت و سود سرشاری که عایدشان شده و این کار از وقتی رونق گرفته که با حاج آقا زرپور شرکت تشکیل داده اند، و اکنون تقریباً صدور خشکبار کشور را به عهده گرفتند. و نهایتاً به این نتیجه می رسید که اگر کسی شریک زندگی زرپور شود، آینده ای درخشان و طلایی خواهد داشت از این رو که اگر لب به جنباند هر نیازی از زندگی را بر آورده می کند و هیچ کسر و کمبودی نخواهد داشت...

سرانجام کاسه صبر خانم لبریز و مشتی بر میز کوبید تا حاجی کلامش را قطع کند! و گفت:«حاجی! تو رو خدا بس کن! نمیشه شبی از خودمون گفتمان داشته باشیم!؟ از روزهای خوب و خوشی که پشت سر گذاشتیم، از خاطرات زیبا و فراموش نشدنی، از سخنان خوشایندی که هر دو نفرمون لذت می بردیم و حالا از آینده تنها دخترمون...»

و این جمله آخری کافی بود تا حاجی استفاده کرده و عصبانی داد بزند:« خانم! پس بنده در این شبهای گذشته قصه می گفتم یا افسانه می بافتم!؟ از چی حرف می زدم!؟ شاید به حرفهای من گوش نمی دی!؟ منی که هر شب برای آینده شیرین دلسوزی می کنم! برای آینده او خودمو به آب و آتیش می زنم! مگر یک خانم از مردش چی می خواد!؟ جز رفاه!؟ جز مهر و وفا!؟ خانم:«کدوم رفاه!؟ کجا از رفاه دخترمون صحبت شده!؟ اینکه فلان حاجی پولش بانک رو سر پا نگه داشته، چه ربطی به دختر ما داره!؟ چرا متوجه نیستی که دخترمون داره رنج می بره!؟ این گفته های شما دخترمون رو خونه نشین کرده!؟ اصلن شما خبر داری شیرین چرا به دانشگاه نمیره!؟چرا خودشو توی اتاقش محبوس کرده و کارش شده خودخوری و گریه!؟» حاجی غرید:«چرا!؟ چرا!؟

مگر منِ پدر بدِ اونو می خوام کدوم پدر خیرخواه دخترش نیس! اونم یکی یک دونه!

پس اجازه بده تا واضح تر بگم تا همه چیز روشن بشه و شیرین هم بدونه! و با لبخند گفت:« این حاج آقا زرپور، شریک محترم بنده خاطرخواه شیرین شده خانم! شیرین رو پسندیده! حاضره سر تا پاشو طلا بگیره، زر بگیره، از دخترمون خواستگاری کرده...



دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 6

شماره254 از مجموعه داستانک در عصر ما

سینما(4)

و حکایت مادر

بخش دوم

(از خاطرات سید بازار برای جمعی از دوستان)

از سینما بیرون آمدم و در مسیر خانه تمام هوش و حواسم به پدر و مادرم بود که چگونه برآمدگی پشت کله ام را از آنها پنهان کنم؟

البته از جانب پدر خیلی نگرانی نداشتم چون همیشه مشغول کم و زیادی اجناس مغازه اش بود.

ولی مادرم حکایت دیگری داشت...

مادرم در یک نگاه آنی وجودم را تحلیل می کرد! از چشمانم اسرار درونم را می خواند و از کمترین تغییر رنگِ چهره ام به بیماری ام پی می برد! و از رفتار و نحوه حرکاتم می فهمید در چه شرایطی هستم! با این تشویش ذهنی به خانه رسیدم و با سوت زدن می خواستم اوضاع را طبیعی جلوه دهم که مادر از پنجره سرش را  بیرون آورد و گفت:« وا! چرا نون نخریدی؟ چرا این همه دیر کردی!؟»

و من از خدا خواسته بدون اینکه سرم را بالا بگیرم به سرعت برگشتم و فقط گفتم:«یادم رفته! همین حالا می رم نونوایی!» و شنیدم که مادرم در حیاط را باز کرد و با صدای بلندتری گفت:«سر راه، ماستم بگیر! پسره معلوم نیس حواسش کجاست!!؟» وقتی برگشتم، مادر چادر به کمر مانند ماموری کنجکاو، وسط حیاط ایستاده بود! ضمن گرفتن نان و ماست آنچنان نگاهی مرموز به من انداخت که اندرونم فرو ریخت... پرسید:«چته مادر!؟ چشمانت کمی به قرمزی می زنه، گریه کردی؟»گفتم:«نه! خیال می کردم چیزی توی چشممه، کمی مالیدم!» مادر سریع مرا چرخاند و گفت:«خیال نکردی به پس کله ات چیزی اضافه شده!؟ این چیه!؟ دعوا کردی؟ زدنت!؟» و مچ دست مرا گرفت و پیش همسایه، ننه اسمال برد. ننه اسمال پس از  بررسی پرسید:«پسرجان! سر گیجه یا استفراغ که نداری!؟» و چون جواب منفی از من شنید به مادرم گفت:«برای اینکه خیالت راحت بشه به دکتر هم نشون بده!»

و دکتر همان پرسشهای ننه اسمال را تکرار کرد و دارویی و پمادی نوشت و گفت:«اگر تهوع داشت بیارش پیش من!» 

و آن روز و آن شب، مادرم هر کاری که  انجام می داد زیرچشمی مرا می پایید که چه می کنم، چقدر غذا می خورم، چطور می خوابم، یا چه چیزی می خواهم و ... فقط فهمیدم که نزدیکهای صبح از خستگی خوابش برد... شاید خیالش کمی آسوده شده بود.




داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره3

شماره 251 از مجموعه داستانک در عصر ما

سینما(1)

باور نکن!فیلمه

(از خاطرات سید بازار برای دوستان بازاری)

نوجوان بودم و اغلب روزهای تعطیل با بچه های محل در کوچه جمع می شدیم و بازی می کردیم. ضمن بازی گاه اگر صحبت از درست و سواد می شد، بعضی از بچه ها می گفتند:«خوش به حال میرزا! دست کم سواد خواندن دارد!» درست می گفتند، زیرا در ایام کودکی مدت کوتاهی به مکتب رفته بودم. و من آنجا با حروف الفبا آشنا شدم و در هنگام همخوانی کلمات با بچه ها، این حروف در حافظه ام نقش بست به طوری که خواندن کلمات فارسی برایم راحت بود و در خیابان گردی ها، تابلو مغازه ها را برای دوستان می خواندم و کم کم اطلاعیه ها و ...

آن روز تعطیل بحث داغ بچه ها افتتاح سینمای شهر بود و هر کس اطلاع بیشتر داشت رشته سخن را به دست می گرفت و با هیجان و آب و تاب از تصاویر متحرک سخن می گفت و ما با دهانی باز و متحیر به این سخنان گوش می کردیم. از آن روز من و چند نفر از دوستان کنجکاو گاهی دنبال کارگری می افتادیم که تابلوی دو متری تبلیغ سینما را حمل می کرد و در محلهای پر ازدحام زمین می گذاشت تا مردم عکسها و پوستر فیلم نمایشی را تماشا کنند. و بنده برای جمعی نام فیلم و نام بازیگران را بلند می خواندم. تا در یک فرصت مناسب با چند نفر از بچه های محل به سینما رفتیم. وارد سالن که شدیم، جوانانی که مرا می شناختند از هر طرفی صدایم می زدند که کنار آنها بنشینم و من شگفت زده از اینکه تا کنون این قدر مورد توجه نبوده ام! و دوستی دست مرا گرفت و کنار خود روی نیمکتی نشاند! چراغ های اصلی سالن خاموش و تصویر نقره ای چشمها را خیره کرد! برخی از صحنه های فیلم بدون کلام بود و به جای آن چند خط نوشته داستان را بازگو می کردند که صدای بلند خوانی و همهمه زیاد در سالن پیچید! و چند نفر داد زدند:«میرزا! بخوان! بلند تر بخوان!»

و من تازه دریافتم که چرا مورد توجه بوده ام! در صحنه ی بعدی که نوشته ای ظاهر شد، من سعی می کردم تندتر بخوانم که نوشته ها محو و ناگهان قطاری با سرعت زیاد به طرف جلو می آمد و چند نفر اطرافم روی من افتادند و خیلیهای دیگر مثلا خودشان را از جلو قطار دور می کردند...

وضع سالن آشفته شد! کارکنان سینما که جلو درهای سالن ایستاده بودند فریاد می زدند:« سر جاتون بشینین! تصویره! فیلمه!»

و از آن زمان این جمله اصطلاح شد که هر گاه کسی می خواهد چهره ای دیگر از خود نشان دهد، می گویند:«باور نکن! فیلمه!»




داستانک در عصر ما

دنبـالـه

 داستانک در عصر ما

بخش دوم

 شماره 1

شماره 249 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته:سیدرضا میرموسوی


جواب خدا را چی بدم!؟

جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاده بودم و تیتر روزنامه ها را می خواندم که اغلب خبر از اختلاسی بزرگ می دادند! کنار دکه گاری دستی کوچکی وجود داشت که پسرکی سبزیهای تازه را از کیسه ای بیرون می آورد و آنها را دسته دسته  نسبت به نوعشان در ردیف های مجزا روی گاری می چید.

ریحان، نعنا، تربچه های سرخ و سفید، تره و ترخون و شاهی و....

سرسبزی سبزیها حواسم را گرفت.

جلو رفتم و چند دسته سبزی خریدم و روانه خانه شدم. موضوع روزنامه ها رهایم نمی کرد و ذهنم را آزار می داد و از خود می پرسیدم این فرد اختلاس گر که تصویرش در سطح رسانه ها پخش شده، پس از این چگونه زندگی خواهد کرد!؟ نزد خانواده اش سربلند است!؟ چگونه غذا از گلویش پایین می رود!؟ آیا وقت خواب و در خلوت خود از خودش و کارش خرسند و خشنود خواهد بود!؟ و با خیالی آسوده سر بر بالین می گذارد!؟

این چالش ذهنی و فکری مرا راحت نمی گذاشت زیرا در همین ایام خبری پخش شد مبنی بر اینکه رفتگری کیفی پر از تراول پیدا می کند که بیتاب و بیقرار با توجه به مدارک داخل کیف صاحب آن را می یابد! یا راننده تاکسی با کیف پر از پول جا مانده همین کار را می کند و کاسبی را می شناسم که وقتی متوجه می شود کیف مشتری اش داخل مغازه افتاده، با بررسی محتوای آن، یک بسته دلار، گذرنامه... بلیط هواپیمایی که فقط دو ساعت دیگر اعتبار دارد، بلافاصله مغازه را می بندد و پشت موتوری می نشیند و خود را به فرودگاه می رساند. 

هنگامی که مسافر را صدا می زنند، او پریشان و مشوش می آید و دست کاسب را می بوسد...

با همین کشمکش ذهنی و فکری به طرف خانه می رفتم که صدایی از پشت سرم شنیدم:«آقا! آقا! شما به جای پانصد تومانی به من پنج هزار تومانی داده اید!» برگشتم. پسرک سبزی فروش بود! گفتم:« قابلی نداره چرا برای خودت حفظ نکردی!؟»

پاسخ داد:« جواب خدا را چی بِدم!؟»