گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

یک نمایشگاه نقاشی برای کودکان و نوجوانان

یک نمایشگاه نقاشی برای کودکان و نوجوانان

شماره 248 از مجموعه داستانک در عصر ما

این جانب به عنوان معلم هنر مدارس و نه به عنوان نقاش، در طول خدمت دریافته ام که کودکان و نوجوانان علاقه مند به هنر نقاشی بهتر است با یک مداد معمولی شروع کنند و مدل این عزیزان اشیاء اطرافشان باشد. به ویژه این که ابتدا اشیائی را مدل قرار دهند که خطوط شکل دهنده ی آنها مستقیم است. مانند میز و صندلی و کمد و ...

پس از کشف استعداد خود می توانند از مدادرنگ، آبرنگ و ... استفاده کنند.

سیدرضا میرموسوی













هفته آینده بخش دوم از «داستانک در عصر ما»


قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 246 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت چهارم: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

دیگری گفت:«وراجی نکنید! عجله کنید!» و خود، بچه آهو را بغل زده بود، آن را روی وانت گذاشت و فوری پشت فرمان نشست. دوباره صدای زوزه گرگ و شغال بلندتر و نزدیک به مزرعه شنیده شد. روباه کوچولو و آقا خرگوش و آقا سنجاب به مرغدانی حمله کردند و صدای قُدقُد و پر پر زدن مرغ و خروس بلند شد.

بچه خرس خرناسه های وحشتناکی کشید...

برق ساختمان روشن شد و مرد مزرعه تفنگ به دست بیرون آمد! دو مرد سیاه پوش با روشن شدن چراغهای اطراف ساختمان با هم گفتند:« کارمان در آمد» و یکی ادامه داد:« سر و صداها چی بود؟ بجنبید!» مرد مزرعه به اتفاق خانم مزرعه و یک پسر جوان چراغ قوه به دست به مرغدانی سر زدند که مرغ و خروسی کم نشده بود!

فقط پرهایی در گوشه کنار ریخته و پخش دیده می شد. خانم ناگهان به خود آمد و گفت:« راستی چرا صدای سگ مان در نیامد!؟» و سه نفری به جستجوی سگ بر آمدند که لاشه او را در کنار مزرعه یافتند و خانم پس از بررسی  گفت:«سگ را بیهوش کرده اند!»

به طرف محل آهوها دویدند که پسر جوان داد زد:« آنها را دزدیده اند!» و خانم مزرعه به فکر فرو رفت و گفت:« چند روز پیش آدمهایی غریبه، این اطراف گشت می زدند و مشکوک به نظر می رسیدند!»

دزدها لاشه ی آهوهای بیهوش را روی وانت رها کردند و آن را به حرکت در آوردند. مرد کنار راننده داد زد:«چراغهای ماشین را چرا روشن کردی!؟ این هم یک اشتباه خطرناک!» و راننده جواب داد:« داخل جنگل در تاریکی بدون چراغ نمی شود رانندگی کرد یا توی چاله می افتیم یا به درختی کوبیده می شویم!» که با شلیک چند گلوله چرخهای وانت پنچر شد! وانت با کج و راست شدن به تنه ی درختی کهنسال برخورد کرد و متوقف گردید!

دو مرد سیاه پوش به سرعت از ماشین پیاده شده و لاشه ی آهوها را به دوش گرفته، قصد داشتند خود را در جنگل پنهان کنند. راه گریزی بیابند، که صدای خرناسه های خرسی را در نزدیکی خود شنیدند!

آهوها را زمین گذاشته و تفنگها را آماده کردند و تنها روشنایی کورسویه چراغ قوه ها بود که نمی توانستند زیاد روشن نگاه دارند. یک نفرشان گفت:«نگاه کن برق چشمان گرگ است!» دیگری گفت:«شب و جنگل و حیوانات درنده... چاره ای نیست جز اینکه آهوها را بگذاریم که با خوردن آنها مشغول شوند و خودمان را نجات دهیم!» مرد اول گفت:«شاید با چند تیر هوایی فرار کنند!»مرد دوم جواب داد:«شلیک کردن، یعنی صدا زدن صاحبان مزرعه... مثل روشن کردن چراغ قوه!» حیوانات به ظاهر حلقه ی محاصره را تنگ تر کردند. و ناگهان حیوانی شبیه گرگ در تاریکی  به یکی از دو مرد تنه ای زد و گوشه ای از پیراهنش را درید و گریخت... مرد وحشت زده از کنار لاشه ی آهو دور شد!...




قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 245 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت سوم: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

روباه دیده بود که این دو حیوان کوچولو به آهو خانم و بچه اش به شدت علاقه دارند، جلوی آنها را گرفت و گفت:«به مزرعه خیلی نزدیک نشوید و یک جای امنی برای خود پیدا کنید و منتظر بمانید!» آقا خرگوش هیجان زده پرسید:« حالا بگویید موضوع چی است؟» روباه کوچولو جریان دزدیده شدنِ آهو و بچه اش را گفت و آقا خرگوش و آقا سنجاب به خود لرزیدند و یک صدا گفتند:« چه وحشتناک! نباید این اتفاق بیفتد!»

این حیوانهای کوچک همین که دیدند آقا شغال و آقا گرگ می آیند، فرز و چالاک پشت درختی پنهان شدند و آقا گرگ پرسید:«روباه کوچولو! بگو اصل موضوع چی است؟» و آقا شغال که در کنار آقا گرگ پُز می داد پرسید:«آها! ما باید بدانیم برای چی اینجا آمدیم! و وظیفه ی ما چی است؟» روباه کوچولو بدون توجه به گفتار پر از افاده ی آقا شغال، مسأله را برای آنان توضیح داد. بچه خرس که تازه از راه رسیده بود گفت:« من که آهوها را ندیده ام ولی دوستان ما مثل اینکه شیفته آنها هستند! نمی گذاریم این اتفاق بیفتد!» آقا گرگ پرسید:«چه کمکی از دست ما بر می آید؟» و آقا شغال بلافاصله گفت:«آها! چه کمکی می توانیم بکنیم ما!» روباه جواب داد:«به موقع خبرتان می کنم وجود شما خیلی کمک است!» در این گفتگوها بودند که چادر سیاه تاریکی بر جنگل گسترده شد. این تاریکی را گاه به گاه نور ضعیف ماشینی می شکافت و جلو و جلوتر می آمد. حیوانها در جاهای مخصوص خود به کمین و آماده باش ایستادند! ماشین وانتی نزدیک مزرعه توقف کرد. دو نفر سرتا پا سیاه پوش از آن پیاده شدند و در نور ضعیف چراغ قوه، تفنگهایی را از روی وانت برداشتند و آهسته به طرف مزرعه حرکت کردند. تاریکی جنگل جانوران شب شکار و شب بیدار را به تلاش و تکاپو در آورد.

مرغان شب خوان صداهایی در می آوردند، حرکات جانوران و حشرات تکان هایی میان گیاهان یا شاخه های درختان ایجاد می کردند که شب جنگل را ترسناک و دلهره آور و وهم انگیز می ساخت.

دو مرد سیاه پوش در فاصله ی نزدیک مزرعه ایستادند و سعی می کردند بدون ایجاد سر و صدا سگ و آهوها را هدف قرار دهند و به همین منظور خیلی آهسته و دولا دولا به نقطه ای رسیدند که مورد نظرشان بود و سریع این سه حیوان را با شلیک خفه ای بیهوش کردند. روباه کوچولو که شاهد اعمال دزدان بود، خودش را به آقا گرگ و آقا شغال رسانید و گفت:«دزدهای بدجنس! کار خودشان را کردند، شما تا می توانید زوزه بکشید، بلند و بلندتر...»

و این دو حیوان پوزه خود را بالا گرفته و زوزه های ناله مانندی سر دادند... یکی از دو مرد سیاه پوش  در حال حمل لاشه ی آهو گفت:«این دیگر چه صدایی است!؟ ما آمدیم و اطراف را بررسی کردیم و خبری نبود!»...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 243 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت اول: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

خورشید خانم کم کم از پشت کوه های جنگلی بیرون می آمد و نور طلایی خود را  بر نوک درختان می تاباند و اندکی بعد دامن گرم خود را بر تمامی جنگل سبز بهاری گسترد.

پرندگان آواز خوانی را شروع کردند و جانوران و حشرات و گیاهان سر از خواب برداشتند و به خود تکانی دادند.

این تکان وقتی بیشتر شد که روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی زبل و زرنگ به سرعت از میان آنها می گذشت و هر حفره و سوراخی را بررسی می کرد و دنبال آقا شغال می گشت.روباه کوچولو می دانست که آقا شغال نزدیک لانه ی آقا گرگ زندگی می کند و از سفره او بی نصیب نمی ماند و به همین سبب دوستی خوبی با آقا گرگ دارد و می تواند پیام او را به این حیوان برساند. روباه در همین فکر و خیالات بود که آقا شغال از حفره ای سر بیرون آورد و داد زد:«آها! به به روباه کوچولو! چه عجب از این طرفها!»

روباه گفت:«دنبال شما می گردم!»

و آقا شغال بیرون دوید و سینه اش را جلو داد و گفت:« در خدمتم عزیزم! قربان آن مرغ و خروسهای چاق و چله ات بروم»(1)

روباه کوچولو بی اعتنا به سخنان شغال دور خودش چرخی زد و چون مطمئن شد حیوانی در اطراف نمی باشد، آهسته گفت:« به آقا گرگ بگویید غروب آفتاب نزدیک مزرعه ی آهوها باشد!

همین امروز!»

آقا شغال پرسید:«چرا؟»

روباه کوچولو به این پرسش جوابی نداد زیرا می دانست آقا شغال دهانش قفل ندارد و برای خودنمایی هم که شده، خبرها را به هر حیوانی می گوید و مواردی هم از خودش بر آن می افزاید، لذا جواب داد:«فقط همین! یادتان نرود غروب همین امروز! خود شما هم آنجا باشید! به شما هم احتیاج است!»

آقا شغال که متوجه شد به او اهمیت داده شده است با شادی زوزه ی خفیفی کشید، عو... و میان گیاهان و بوته ها ورجه ورجه کنان می دوید، دُم نداشت(2)

وگر نه تا مدتی دمش را می جنبانید!

راه دامنه کوه را در پیش گرفته بود که می دانست لانه گرگ آنجاست.

روباه کوچولو به راه خود ادامه داد و می رفت تا بچه خرس را بیابد که وجودش خیلی خیلی لازم بود! و می توانست یار و یاور نیرومندی باشد! اما وقتی به لانه ی بچه خرس رسید لانه خالی بود. مردد و سرگردان ماند و فکر می کرد که بچه خرس کجا می تواند رفته باشد.

صدای آقا سنجاب را از بالای درختی شنید:«روباه کوچولو! روباه کوچولو! بچه خرس رفته از رودخانه ماهی بگیرد!»

روباه به بالای درخت نگاهی کرد و گفت:«آقا سنجاب! شما اینجاچکار می کنید؟(3) باید پیش دوستانتان باشید!»

آقا سنجاب جواب داد:«اینجا هم دوستان خوبی دارم، بنابراین هم اینجا هستم هم آنجا!»روباه گفت:«آقا سنجاب! خوب شد شما را دیدم لطف کنید شما و آقا خرگوش غروب نزدیک مزرعه ی آهوها باشید و در محل امنی کمین بگیرید و منتظر بمانید تا من خبرتان کنم.


1-جلد سوم

2-اشاره به جلد پنجم

3-اشاره به جلد دهم و سپردن آقا سنجاب به منطقه همنوعان





قصه های جنگل


قصه های جنگل

شماره 240 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)


بهار و رایحه دوستی(1)

جلد دهم

قسمت دوم: نگاه آهو

سه حیوان دیگر هم با رعایت فاصله ی لازم پشت سر روباه می دویدند که کجا می رود و چه خواهد کرد؟

روباه کوچولو به زودی پشت درختی نزدیک یک مزرعه ی بزرگ ایستاد و یواشکی مزرعه را زیر نظر گرفت. سه حیوان  میان بوته ها و گیاهان خودروی جنگلی به کمین ایستادند! سگ مزرعه که بوی حیواناتی غریب به مشامش رسیده بود، بنای پارس کردن را گذاشت و هر لحظه بی تابانه تر به دور ساختمان مزرعه می گردید!

 خانم مزرعه که در داخل ساختمان مشغول کاری بود، کنجکاوانه از پنجره بیرون را نگاه کرد و چون بی تابی سگ را دید، فوری جلوی ساختمان و روی پله ها ظاهر شد. در حالی که دستهایش را با پیشبندش خشک می کرد، نگاه طولانی تر و دقیق تری  به اطراف انداخت و خطاب به سگ داد زد:«جناب سگ! آرام بگیر! جه خبرت هست؟ هیچ مزاحمی که دیده نمی شود!؟» و همین که سگ به پشت ساختمان پیچید، روباه کوچولو با مانوری از حمله به مرغدانی پیش چشم خانم، پا به فرار گذاشت و سه حیوان کوچولوی دیگر به دنبال روباه از خود جست و خیزی نشان دادند که خانم مزرعه لبخند زنان از دیدن آنها تعجب کرد! سگ پارس کنان حیوانها را تعقیب کرد و خانم مزرعه چوبی به دست گرفته به دنبال سگ می دوید! روباه کوچولو پیدا و پنهان سگ را به دنبال خود می کشید تا اینکه ناگهان غیبش زد! سگ مردد و عصبانی و کف بر دهان با زبانی آویزان به دور خود می چرخید و سرگردان و حیران نمی دانست از کدام سو برود که چشمش کمی دورتر به آهو افتاد...

خانم هم رسید و با دیدن آهو چوبش را انداخت و کنار آهو نشست.

بوی خوش آهو ، پوست لطیف و درخشان او، چشمان زیبا و نگاه معصومانه اش خانم را مجذوب و گرفتار کرد.

 که با دقت بیشتر فهمید آهو خانم زایمان کرده است! پیشبندش را باز و نوزاد را با احتیاط و  دقت لازم در آن پیچید و در آغوش گرفت و متوجه فرار چند خرگوش شد! لبخندی زد و به طرف مزرعه حرکت کرد. آهو خانم بلافاصله با پاهای لرزان از جایش بلند شد و پشت سر خانم آهسته به راه افتاد.

خانم مزرعه از همراهی او بسیار شاد شد و سگ را تشویق می کرد که مواظب آهو باشد! در مزرعه با کمک مرد مزرعه جای مناسبی را  به آهو و نوزادش اختصاص دادند و سگ از آنها هم مواظبت می کرد و دم تکان می داد.

اما روباه کوچولو و سه حیوان دیگر از دور تماشاگر جریان بودند و با خیال راحت به بازی های خود برگشتند! به خصوص که آقا خرگوش و خرگوش خانم از یکدیگر جدا نمی شدند!

در جایی ایستادند زیرا روباه کوچولو ایستاده بود و گفت:«من باید بروم و سری به آقا گرگ بزنم، شما آقا خرگوش  با خانم خرگوش خوش بگذرد و فقط آقا سنجاب را تنها نگذارید تا در دیدار بعدی فکری برایش بکنم!» و سه حیوان کوچولو دیدند که روباه به سرعت لابلای درختان جنگل ناپدید شد!

مدتی گذشت...روزی آقا خرگوش و خرگوش خانم به طور اتفاقی روباه کوچولو را دیدند که از برکه ای آب می خورد. آقا خرگوش به خرگوش خانم گفت:« نگران نباشید خرگوش خانم! روباه کوچولو است! او وقتی آب می خورد یعنی اینکه تازه غذا خورده و سیر است و خطری ندارد!»

اما با این وجود خود آقا خرگوش پیش روباه کوچولو رفت و گفت:«روباه کوچولو! چه خوب شد شما را دیدم! چطور است سری به مزرعه آهو ها بزنیم!؟»...