گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

دنبـالـه

 داستانک در عصر ما

بخش دوم

 شماره 1

شماره 249 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته:سیدرضا میرموسوی


جواب خدا را چی بدم!؟

جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاده بودم و تیتر روزنامه ها را می خواندم که اغلب خبر از اختلاسی بزرگ می دادند! کنار دکه گاری دستی کوچکی وجود داشت که پسرکی سبزیهای تازه را از کیسه ای بیرون می آورد و آنها را دسته دسته  نسبت به نوعشان در ردیف های مجزا روی گاری می چید.

ریحان، نعنا، تربچه های سرخ و سفید، تره و ترخون و شاهی و....

سرسبزی سبزیها حواسم را گرفت.

جلو رفتم و چند دسته سبزی خریدم و روانه خانه شدم. موضوع روزنامه ها رهایم نمی کرد و ذهنم را آزار می داد و از خود می پرسیدم این فرد اختلاس گر که تصویرش در سطح رسانه ها پخش شده، پس از این چگونه زندگی خواهد کرد!؟ نزد خانواده اش سربلند است!؟ چگونه غذا از گلویش پایین می رود!؟ آیا وقت خواب و در خلوت خود از خودش و کارش خرسند و خشنود خواهد بود!؟ و با خیالی آسوده سر بر بالین می گذارد!؟

این چالش ذهنی و فکری مرا راحت نمی گذاشت زیرا در همین ایام خبری پخش شد مبنی بر اینکه رفتگری کیفی پر از تراول پیدا می کند که بیتاب و بیقرار با توجه به مدارک داخل کیف صاحب آن را می یابد! یا راننده تاکسی با کیف پر از پول جا مانده همین کار را می کند و کاسبی را می شناسم که وقتی متوجه می شود کیف مشتری اش داخل مغازه افتاده، با بررسی محتوای آن، یک بسته دلار، گذرنامه... بلیط هواپیمایی که فقط دو ساعت دیگر اعتبار دارد، بلافاصله مغازه را می بندد و پشت موتوری می نشیند و خود را به فرودگاه می رساند. 

هنگامی که مسافر را صدا می زنند، او پریشان و مشوش می آید و دست کاسب را می بوسد...

با همین کشمکش ذهنی و فکری به طرف خانه می رفتم که صدایی از پشت سرم شنیدم:«آقا! آقا! شما به جای پانصد تومانی به من پنج هزار تومانی داده اید!» برگشتم. پسرک سبزی فروش بود! گفتم:« قابلی نداره چرا برای خودت حفظ نکردی!؟»

پاسخ داد:« جواب خدا را چی بِدم!؟»






یک نمایشگاه نقاشی برای کودکان و نوجوانان

یک نمایشگاه نقاشی برای کودکان و نوجوانان

شماره 248 از مجموعه داستانک در عصر ما

این جانب به عنوان معلم هنر مدارس و نه به عنوان نقاش، در طول خدمت دریافته ام که کودکان و نوجوانان علاقه مند به هنر نقاشی بهتر است با یک مداد معمولی شروع کنند و مدل این عزیزان اشیاء اطرافشان باشد. به ویژه این که ابتدا اشیائی را مدل قرار دهند که خطوط شکل دهنده ی آنها مستقیم است. مانند میز و صندلی و کمد و ...

پس از کشف استعداد خود می توانند از مدادرنگ، آبرنگ و ... استفاده کنند.

سیدرضا میرموسوی













هفته آینده بخش دوم از «داستانک در عصر ما»


قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 246 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت چهارم: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

دیگری گفت:«وراجی نکنید! عجله کنید!» و خود، بچه آهو را بغل زده بود، آن را روی وانت گذاشت و فوری پشت فرمان نشست. دوباره صدای زوزه گرگ و شغال بلندتر و نزدیک به مزرعه شنیده شد. روباه کوچولو و آقا خرگوش و آقا سنجاب به مرغدانی حمله کردند و صدای قُدقُد و پر پر زدن مرغ و خروس بلند شد.

بچه خرس خرناسه های وحشتناکی کشید...

برق ساختمان روشن شد و مرد مزرعه تفنگ به دست بیرون آمد! دو مرد سیاه پوش با روشن شدن چراغهای اطراف ساختمان با هم گفتند:« کارمان در آمد» و یکی ادامه داد:« سر و صداها چی بود؟ بجنبید!» مرد مزرعه به اتفاق خانم مزرعه و یک پسر جوان چراغ قوه به دست به مرغدانی سر زدند که مرغ و خروسی کم نشده بود!

فقط پرهایی در گوشه کنار ریخته و پخش دیده می شد. خانم ناگهان به خود آمد و گفت:« راستی چرا صدای سگ مان در نیامد!؟» و سه نفری به جستجوی سگ بر آمدند که لاشه او را در کنار مزرعه یافتند و خانم پس از بررسی  گفت:«سگ را بیهوش کرده اند!»

به طرف محل آهوها دویدند که پسر جوان داد زد:« آنها را دزدیده اند!» و خانم مزرعه به فکر فرو رفت و گفت:« چند روز پیش آدمهایی غریبه، این اطراف گشت می زدند و مشکوک به نظر می رسیدند!»

دزدها لاشه ی آهوهای بیهوش را روی وانت رها کردند و آن را به حرکت در آوردند. مرد کنار راننده داد زد:«چراغهای ماشین را چرا روشن کردی!؟ این هم یک اشتباه خطرناک!» و راننده جواب داد:« داخل جنگل در تاریکی بدون چراغ نمی شود رانندگی کرد یا توی چاله می افتیم یا به درختی کوبیده می شویم!» که با شلیک چند گلوله چرخهای وانت پنچر شد! وانت با کج و راست شدن به تنه ی درختی کهنسال برخورد کرد و متوقف گردید!

دو مرد سیاه پوش به سرعت از ماشین پیاده شده و لاشه ی آهوها را به دوش گرفته، قصد داشتند خود را در جنگل پنهان کنند. راه گریزی بیابند، که صدای خرناسه های خرسی را در نزدیکی خود شنیدند!

آهوها را زمین گذاشته و تفنگها را آماده کردند و تنها روشنایی کورسویه چراغ قوه ها بود که نمی توانستند زیاد روشن نگاه دارند. یک نفرشان گفت:«نگاه کن برق چشمان گرگ است!» دیگری گفت:«شب و جنگل و حیوانات درنده... چاره ای نیست جز اینکه آهوها را بگذاریم که با خوردن آنها مشغول شوند و خودمان را نجات دهیم!» مرد اول گفت:«شاید با چند تیر هوایی فرار کنند!»مرد دوم جواب داد:«شلیک کردن، یعنی صدا زدن صاحبان مزرعه... مثل روشن کردن چراغ قوه!» حیوانات به ظاهر حلقه ی محاصره را تنگ تر کردند. و ناگهان حیوانی شبیه گرگ در تاریکی  به یکی از دو مرد تنه ای زد و گوشه ای از پیراهنش را درید و گریخت... مرد وحشت زده از کنار لاشه ی آهو دور شد!...




قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 245 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت سوم: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

روباه دیده بود که این دو حیوان کوچولو به آهو خانم و بچه اش به شدت علاقه دارند، جلوی آنها را گرفت و گفت:«به مزرعه خیلی نزدیک نشوید و یک جای امنی برای خود پیدا کنید و منتظر بمانید!» آقا خرگوش هیجان زده پرسید:« حالا بگویید موضوع چی است؟» روباه کوچولو جریان دزدیده شدنِ آهو و بچه اش را گفت و آقا خرگوش و آقا سنجاب به خود لرزیدند و یک صدا گفتند:« چه وحشتناک! نباید این اتفاق بیفتد!»

این حیوانهای کوچک همین که دیدند آقا شغال و آقا گرگ می آیند، فرز و چالاک پشت درختی پنهان شدند و آقا گرگ پرسید:«روباه کوچولو! بگو اصل موضوع چی است؟» و آقا شغال که در کنار آقا گرگ پُز می داد پرسید:«آها! ما باید بدانیم برای چی اینجا آمدیم! و وظیفه ی ما چی است؟» روباه کوچولو بدون توجه به گفتار پر از افاده ی آقا شغال، مسأله را برای آنان توضیح داد. بچه خرس که تازه از راه رسیده بود گفت:« من که آهوها را ندیده ام ولی دوستان ما مثل اینکه شیفته آنها هستند! نمی گذاریم این اتفاق بیفتد!» آقا گرگ پرسید:«چه کمکی از دست ما بر می آید؟» و آقا شغال بلافاصله گفت:«آها! چه کمکی می توانیم بکنیم ما!» روباه جواب داد:«به موقع خبرتان می کنم وجود شما خیلی کمک است!» در این گفتگوها بودند که چادر سیاه تاریکی بر جنگل گسترده شد. این تاریکی را گاه به گاه نور ضعیف ماشینی می شکافت و جلو و جلوتر می آمد. حیوانها در جاهای مخصوص خود به کمین و آماده باش ایستادند! ماشین وانتی نزدیک مزرعه توقف کرد. دو نفر سرتا پا سیاه پوش از آن پیاده شدند و در نور ضعیف چراغ قوه، تفنگهایی را از روی وانت برداشتند و آهسته به طرف مزرعه حرکت کردند. تاریکی جنگل جانوران شب شکار و شب بیدار را به تلاش و تکاپو در آورد.

مرغان شب خوان صداهایی در می آوردند، حرکات جانوران و حشرات تکان هایی میان گیاهان یا شاخه های درختان ایجاد می کردند که شب جنگل را ترسناک و دلهره آور و وهم انگیز می ساخت.

دو مرد سیاه پوش در فاصله ی نزدیک مزرعه ایستادند و سعی می کردند بدون ایجاد سر و صدا سگ و آهوها را هدف قرار دهند و به همین منظور خیلی آهسته و دولا دولا به نقطه ای رسیدند که مورد نظرشان بود و سریع این سه حیوان را با شلیک خفه ای بیهوش کردند. روباه کوچولو که شاهد اعمال دزدان بود، خودش را به آقا گرگ و آقا شغال رسانید و گفت:«دزدهای بدجنس! کار خودشان را کردند، شما تا می توانید زوزه بکشید، بلند و بلندتر...»

و این دو حیوان پوزه خود را بالا گرفته و زوزه های ناله مانندی سر دادند... یکی از دو مرد سیاه پوش  در حال حمل لاشه ی آهو گفت:«این دیگر چه صدایی است!؟ ما آمدیم و اطراف را بررسی کردیم و خبری نبود!»...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 244 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت دوم: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

آقاسنجاب پرسید:«چرا!؟ خبری شده!؟» روباه کوچولو که می دانست این حیوانهای کوچک عاشق آهو خانم و بچه اش هستند، به جهت اینکه سنجاب ناراحت نشود واقعیت را نگفت و جواب داد:«غروب آنجا باشید می فهمید! غروب امروز!» و باز به راهش ادامه داد.

دورترها بر تخته سنگی پلنگ را دید که گوشت شکارش را می خورد.

می خواست موضوع را به پلنگ بگوید که هم چالاک و نیرومند است و هم ترس آور! اما خیلی زود منصرف شد و با خود اندیشید که این کار درست نیست به خاطر همان صفات!

او اگر نزدیک مزرعه باشد، یا آهو و بچه اش را می خورد یا دوستان کوچولوی ما را و یا صاحبان مزرعه را...

به همین دلیل بی سر و صدا و یواشکی منطقه را ترک کرد.

روباه کوچولو خود را به رودخانه رساند و کمی در حاشیه آن به جستجوی بچه خرس ادامه داد تا اینکه  او را دید تازه از رودخانه بیرون آمده بود.

معلوم می شد که حسابی ماهی خورده است زیرا سرش پایین بود و آهسته قدم می زد. روباه گفت:«روز به خیر آقا خرس! می دانید که امشب دوستان به شما احتیاج دارند، غروب که شد باید نزدیک مزرعه ی آهوها باشید!»

بچه خرس پرسید:«چرا؟ موضوع چیست؟»روباه که می دانست خرسها کمتر با حیوانات دیگر گفتگو می کنند و راز نگه دارند گفت:«امشب قرار است دزدها آهو خانم و بچه اش را به دزدند و دوستان ما عاشق این حیوانهای ناز هستند!» بچه خرس پرسید:« شما از کجا می دانید؟» روباه گفت:« شب گذشته من هوس خوردن مرغ یا خروسی داشتم و نزدیک ترین محل، مزرعه ی آهوها بود. در اطراف مزرعه بررسی می کردم که چطورری و از چه راهی به مرغدانی حمله کنم که سگ مزرعه متوجه نشود. و اینجا بود که چشمم به دو آدم سیاه پوش افتاد که آهسته و دولا دولا تا نزدیک ساختمان مزرعه پیش رفتند و محل نگه داری آهو و بچه اش را با ابزاری نگاه می کردند. آنها کم کم آنقدر جلو رفتند تا اینکه سگ مزرعه بوی غریبه به مشامش رسید و بنای پارس کردن گذاشت و دزدها فرار کردند و مرد مزرعه با تفنگ روی پله های ساختمان ظاهر شد...

من هم مجبور شدم دست خالی دَر بروم!» 

بچه خرس همانطور که سرش پایین بود آهسته زمزمه کرد:«باشد! غروب به آنجا سری می زنم!» روباه کوچولو به دلسوزی بچه خرس اطمینان داشت و از این بابت راضی بود. اما دزدیده شدن آهو خانم و بچه اش این دو حیوان خوشبو و نازنین، هر لحظه بر نگرانی و هیجانش می افزود و این بود که بی تاب و بیقرار قبل از غروب، خودش نزدیک مزرعه ی آهوها گشت می زد که آقا سنجاب و آقا خرگوش را دید کنار هم به طرف مزرعه نزدیک می شدند...