گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

دنباله

 داستانک در عصر ما

شماره 7


شماره 255 از مجموعه داستانک در عصر ما

بدون ازدحام!

چقدر راحت شده بود! از وقتی که با مترو مسیرش را طی می کرد. به موقع به محل کارش می رسید و دیگر شرمنده نگاه های معنی دار رئیسش نبود. پیشتر از اتومبیل شخصی اش و یا از اتوبوس استفاده می کرد و در هر دو صورت حوصله اش سر می رفت و اعصابش به هم می ریخت، چرا که اتوبوس گاهی با تاخیر می آمد و ازدحام مسافران در سوار و پیاده شدن دردسری بود و اغلب دیر به محل کارش می رسید.

اتومبیل هم به نوعی دیگر آزارش می داد، به خصوص موقع ترافیک باید به آرامی و با حوصله رانندگی می کرد و گاهی بار ترافیک چنان سنگین می شد که دلش می خواست ماشین را رها کرده و پیاده برود! و اکنون از نزدیک خانه اش وارد ساختمان زیر زمینی مترو می شد و به راحتی و بدون ازدحام از سالنهای شیک و تمیز آن می گذشت و پله های برقی او را به کنار قطار می رساندند. تابلوهای راهنمایی هدایتش می کردند که هر مسیری را می خواهد، انتخاب و سوار قطار مخصوص آن شود.

و او بدون ازدحام سوار قطار می شد و  روی صندلی می نشست. نفراتی در  طول سالنهای قطار سراپا می ایستادند و در ایستگاه های مورد نظرشان که از بلند گو اعلام می گردید پیاده و گروهی سوار می شدند. و دست فروشانی مرد و زن ، پیر و جوان و خردسال! اجناس مختلف و ارزانی را عرضه می کردند. گاهی نوازنده ای دوره گرد، نظر مسافران را می گرفت و عده ای  چه ایستاده و چه نشسته بدون توجه به این موارد با گوشی خود مشغول بودند. در ایستگاهی پیاده شد، چقدر اعصابش راحت بود! یادش آمد موضوعی را  به خانواده اطلاع دهد ولی گوشی در جیبش نبود! و جیبهای دیگر... نه! نه تنها گوشی که کیف پول و مدارکش هم نبود! وجودش گُر گرفت! یادش افتاد که هنگام پیاده شدن از قطار با اینکه ازدحامی وجود نداشت او به زحمت خودش را از بین چند نفر بیرون کشیده بود! درست مشابه این حرکت یک بار در پیاده شدن از اتوبوس برایش رخ داده بود... و کیف پولش را برده بودند!



دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 6

شماره254 از مجموعه داستانک در عصر ما

سینما(4)

و حکایت مادر

بخش دوم

(از خاطرات سید بازار برای جمعی از دوستان)

از سینما بیرون آمدم و در مسیر خانه تمام هوش و حواسم به پدر و مادرم بود که چگونه برآمدگی پشت کله ام را از آنها پنهان کنم؟

البته از جانب پدر خیلی نگرانی نداشتم چون همیشه مشغول کم و زیادی اجناس مغازه اش بود.

ولی مادرم حکایت دیگری داشت...

مادرم در یک نگاه آنی وجودم را تحلیل می کرد! از چشمانم اسرار درونم را می خواند و از کمترین تغییر رنگِ چهره ام به بیماری ام پی می برد! و از رفتار و نحوه حرکاتم می فهمید در چه شرایطی هستم! با این تشویش ذهنی به خانه رسیدم و با سوت زدن می خواستم اوضاع را طبیعی جلوه دهم که مادر از پنجره سرش را  بیرون آورد و گفت:« وا! چرا نون نخریدی؟ چرا این همه دیر کردی!؟»

و من از خدا خواسته بدون اینکه سرم را بالا بگیرم به سرعت برگشتم و فقط گفتم:«یادم رفته! همین حالا می رم نونوایی!» و شنیدم که مادرم در حیاط را باز کرد و با صدای بلندتری گفت:«سر راه، ماستم بگیر! پسره معلوم نیس حواسش کجاست!!؟» وقتی برگشتم، مادر چادر به کمر مانند ماموری کنجکاو، وسط حیاط ایستاده بود! ضمن گرفتن نان و ماست آنچنان نگاهی مرموز به من انداخت که اندرونم فرو ریخت... پرسید:«چته مادر!؟ چشمانت کمی به قرمزی می زنه، گریه کردی؟»گفتم:«نه! خیال می کردم چیزی توی چشممه، کمی مالیدم!» مادر سریع مرا چرخاند و گفت:«خیال نکردی به پس کله ات چیزی اضافه شده!؟ این چیه!؟ دعوا کردی؟ زدنت!؟» و مچ دست مرا گرفت و پیش همسایه، ننه اسمال برد. ننه اسمال پس از  بررسی پرسید:«پسرجان! سر گیجه یا استفراغ که نداری!؟» و چون جواب منفی از من شنید به مادرم گفت:«برای اینکه خیالت راحت بشه به دکتر هم نشون بده!»

و دکتر همان پرسشهای ننه اسمال را تکرار کرد و دارویی و پمادی نوشت و گفت:«اگر تهوع داشت بیارش پیش من!» 

و آن روز و آن شب، مادرم هر کاری که  انجام می داد زیرچشمی مرا می پایید که چه می کنم، چقدر غذا می خورم، چطور می خوابم، یا چه چیزی می خواهم و ... فقط فهمیدم که نزدیکهای صبح از خستگی خوابش برد... شاید خیالش کمی آسوده شده بود.




قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 216 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

یک کار خوب و عالی

جلد چهارم

قسمت اول

صبح یک روز برفی با آسمانی صاف و آفتابی، آقا خرگوشه و آقا سنجابه دنبال یکدیگرمی کردند. آنها از اینکه جنگل لباسی سرتاسر سفید پوشیده بود، لذت می بردند. زیرا شادی و نشاطی خاص داشتند و گاهی سر به سر هم می گذاشتند.

یک بار آقا خرگوشه زیر پوششی از برف و گیاه پنهان شد. اما غافل بود که نوک گوشهایش از برف بیرون زده است و آقا سنجابه خیلی راحت او را پیدا کرد.

آقا سنجابه نوک یکی از گوشها را به دندان گرفت و آقا خرگوشه را از زیر برف بیرون کشید و خودش پا به فرار گذاشت. اکنون نوبت او بود که قایم شود.

آقا خرگوشه مدتی به هر طرف دوید ولی از آقا سنجابه خبری نبود. دوباره به پشت درخت ها و گودالهای پر از برف سری زد، باز هم اثری از آقا سنجابه دیده نمی شد.

به ناچار از یک شیب تند پر برف بالا رفت.

ولی چند بار سر خورد و به پشت افتاد، باز با سماجت بیشتر خودش را به بلندی رسانید تا جاهای زیادتری را ببیند که صدایی به گوشش رسید، درست بود صدای آقا سنجابه شنیده می شد.

آن پایین روی شاخه شکسته درختی نشسته و به جایی خیره می نگریست... آقا سنجابه می گفت:«آقا خرگوشه بیایید پایین! بیایید این شغاله را ببینید! به نظرم آشناست!»

آقا خرگوشه خوشحال از دیدن سنجاب روی برفها قِل خورد و پایین رفت و کنار آقا سنجابه ایستاد. با تعجب گفت:« بله!بله! این آقا شغاله است! بیچاره به چه روزی افتاده است!» آقا شغاله در دهانه سوراخی بزرگ، زیر ریشه های درختی شکم، چهار دست و پا ، و نیز پوزه اش به زمین چسبیده بودند و نگاهی بیحال داشت. آقا سنجابه گفت:« خیلی مریض است، چشمهایش از حال رفته است، مردنی است!» آقا خرگوشه گفت:« از خیلی وقت مریض است... از شب انگورخوران(1)، کتک خورده، زخمی شده، دمش هم کنده شده... باید این مدت غذای درست و حسابی نخورده باشد! یا هیچ غذایی نخورده است! باید کاری انجام بدهیم، باید غذایی ، خوردنی، چیزی پیدا کنیم!» آقا سنجابه با ناراحتی گفت:«نه! مگر شما به من نگفتید که می خواسته همه را به کشتن بدهد!؟ پس چرا باید به او کمک کنیم!؟»

آقا خرگوشه جواب داد:» خوب معلومه! برای اینکه از قصد ما را آنجا نبرده! می خواسته به همه محبت کنه، خدمت کنه، که همه یک شکم سیر انگور بخورند!» آقا سنجابه گفت:« اگر شماها گیر می افتادید یا الان چنین وضعی می داشتید چی!؟ باز هم از این حرفها می زدید!؟»

آقا خرگوشه گفت:« او که تقصیر ندارد! حادثه است، بدبیاری است، بیشترین بلا  سر خودش آمده است!» آقا سنجابه پرسید:«اگر این بلا سر شما می آمد چی!؟» آقا خرگوشه که حوصله اش را سر آمده بود گفت:«حادثه است دیگر... هر روز در جنگل از این اتفاقات داریم... حالا باید برای آقا شغاله غذایی پیدا بکنیم.»

آقا سنجابه با لج بازی گفت:« نباید برای این گونه حیوانات دلسوزی کنیم!» آقا خرگوشه گفت:« این شغاله یک حیوان درمانده و درحال مردن است، به کمک ما احتیاج دارد، من می روم دنبال غذا، اگر شما همکاری کنید زودتر به نتیجه می رسیم!»

آقا خرگوشه روی برفها پرید و سرسره کرد و پایین رفت... آقا سنجابه نیز دمش را بلند کرده به دنبال او دوید...


1-حادثه ی جلد سوم



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(39)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(39)

سیدرضا میرموسوی

شماره 199 از مجموعه داستانک در عصر ما

ارمغان مهر

... و چون تعارف به نشستن کردند، متحیر ایستاده بودم که ایلیار دستم را کشید تا بنشینم. دقایقی به گفتگوهای معمولی گذشت و گاهی که مطالب خنده آوری بیان می شد ، من هیچ نمی فهمیدم و لبخندی ساختگی در چهره نشان می دادم.

تمام حواسم به حرکات و رفتار آیناز بود که با خانمها به اتاقی رفت و آمد می کردند و سر و سـرّی داشتند! دو تا خانم لبخند زنان به سالن پذیرایی آمدند و کنار همسرانشان نشستند و در اتاق دیگر باز شد و کلاه مخملی با آن هیکل درشت در آستانه آن ظاهر گشت و گفت:«آقا رضا! اوستارضا! بیا برو توی این اتاق! باهاتون کار دارن!»

من گیج و مات...« چه کسی با من کار داره!؟»

صدای ایلیار را زیر گوشم شنیدم:« مردونه برو! مردونه برو! آیناز منتظره!» و خیلی جدی راه افتادم اگر چه درونم ملتهب بود و تقریبا دست و پایم را گم کرده بودم که باز صدای ایلیار در گوشم پیچید:«مردونه! مردونه!» دوباره کمر راست کردم و وارد اتاق شدم! آیناز برخاست و سلام کرد و خوش آمد گفت که صدای گوش نوازش تا همیشه در گوشم تکرار خواهد شد...

به پرسشهایش پاسخهای کوتاه می دادم و او سعی می کرد مرا به سخن گفتن وا دارد!

اما من قاطعانه واقعیت را گفتم:«بنّایی کار منه! از نوجونی خودمو کنار آجر و شفته و سنگ  و سیمان پیدا کردم و اونجا من بهتر شناخته میشم! به همین سبب بیانی شاعرانه و بضاعتی در این زمینه ندارم که بتونم زیبایی های شما را در بهترین شکل ارائه کنم و خودمو در این کار عاجز می دونم! اما اگر خونه ای بخواهین مطابق ذوق و سلیقه و پسندتون باشه این کار از من ساخته اس، براتون می سازم»

آیناز گفت:« این بیان مردونه در نوع خودش قشنگه! مفهوم و محتوایی با ارزش داره...

آقا رضا! لازم شد که بگم نظر من چیه، اگر دو نفر مدتی همو بشناسن و از شرایط و خلق و خوی هم با خبر بشن و پس از این اطلاع با هم به توافق برسن این دو زیر چادر توی بیابونم زندگی می کنن و زندگی می سازن...»

و چون با هم و در کنار هم وارد سالن پذیرایی شدیم، خانمها کل کشیدند و آقایان دست زدند و مبارک باد گفتند...

و بدین ترتیب ازدواج ما رسما اعلام شد...

ایلیار و معمار به اتفاق همسرانشان جشن کوچک ما را شکوهی خاطره انگیز بخشیدند و دایی کلاه مخملی...





داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(29)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(29)

سیدرضا میرموسوی

شماره 189 از مجموعه داستانک در عصر ما

نسیم مثنوی

... من سکوت کرده بودم و حرف و سخنی برای گفتن نداشتم و ریزش آرام آرام اشکهایم بر گونه ها گواه درد و سوز نهانم بود.

می دانستم ایلیار حال مرا درک می کند که ادامه داد:«رضا!یادم نرفته که در زمان ازدواج من بی هیاهو چه دوندگی ها کردی و چه تزئیناتی برای سالن راه انداختی و تلاش می کردی مراسم هر چه با شکوهتر برگزار شود و خم به ابرو نیاوردی و همیشه از آن به عنوان خاطره خوش و شیرین یاد کردی!

خب آدم اینا رو ببینه، نمی تونه فراموش کنه و به روش نیاره...

یه جایی یه جورایی باید جبران کنه!

حالا آقا رضا! آقا پسر!(1) نوبتم که باشه نوبت منه، طرفتم این طور که گفتی آذری زبونه و ما آذریها خیلی خوب زبون هم رو می فهمیم!

فقط وارد شدن به این جریان حساسه و باید با فکر و حساب شده پیش بریم، نمیشه شتاب زده عمل کنیم که اگر خدای نکرده مرتکب اشتباه بشیم  کار  مشکل تر و رسیدن به هدف دورتر میشه!

به قول آذری ها باید گاماس، گاماس حرکت کنیم!

اینا رو گفتم نه اینکه بخوام پر حرفی کرده باشم! 

هم تجربه دارم و هم می خوام خواهش کنم که از خودت بردباری به خرج بدی تا ببینیم چی پیش میاد!

منتظر باش! خبر با من!»

و آوازی خواند:

گفتم:«چی بود!؟ چی شد!؟ چقدر عالی!

این لحن و آهنگ رو نشنیده بودم!»

و ایلیار لبخندزنان گفت:«مثنوی! باز هم برات می خونم به موقع و در شرایطی مناسب!»

و رفت و چسبید به کارش، شک نداشتم که می خواست زمان هدر رفته را جبران کند.

و این اولین باری بود که در محل کار دوستانه با من صحبت می کرد.

من هم که احساس سبکی داشتم با حال و روحیه ای امیدوار به کار مشغول شدم زیرا به عهد و وفای ایلیار ایمان داشتم و جدا از سخنهای دلپذیر او نوای مثنوی در روح و جانم تاثیر عمیقی گذاشت و با درک پیام شعر، آن را نسیم مثنوی نامیدم و آرزو می کنم ایلیار خوش خبر باشه...


1-یادآور کلام عروس خانم به شماره 4 رجوع شود

2-مولانا