گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 241 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج -سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی (1)

جلد دهم

قسمت سوم: نگاه آهو

روباه گفت:«بَدم نمی آید سری به آن مزرعه بزنم» آقا سنجاب از روی شاخه درختی صدایش را بلند کرد:«من هم می آیم، چون عاشق بچه آهو هستم!» و خانم خرگوش از فاصله ای دورتر گفت:«من هم می آیم، من عاشق آهو و بچه اش هستم!» و چهار حیوان کوچولو به جلوداری روباه  به طرف مزرعه می دویدند! و همچون گذشته روباه کوچولو پشت درخت و سه حیوان دیگر میان بوته ها و گیاهان خودروی جنگلی به تماشا ایستادند.

 آهو و بچه اش را دیدند که در حصاری چوبی، زنگوله به گردن دارند  و با هر حرکت آنها زنگوله ها به صدا در می آمدند و چون بوی حیواناتی آشنا به مشام شان رسید، آهو گاهی جفتک می زد و بچه آهو به سر و گردن مادر آویزان می شد و بدین طریق ابراز خوشحالی می کردند. سگ مزرعه هم غافل نبود و زودتر از آهوها با پارس کردن، خبر وجود حیوانات غریبه را اعلام می کرد و بی قراری های خود را  نشان می داد و باز به دور ساختمان گشت می زد و همچنان مشغول پارس کردن بود!

خانم مزرعه در داخل ساختمان حواسش به پارس اعتراضی سگ شد و می دانست که باز باید خبری باشد.

بیرون آمد. دستهایش را با پیشبندش خشک کرد و سبدی برداشت تا به مرغدانی برود و تخم مرغها را جمع کند و هم بیرون را از نزدیک زیر نظر داشته باشد.

او ابتدا در حصار آهوها را گشود. آهو و بچه اش به دنبال خانم راه افتادند. و هر کجا که خانم می رفت آنها چون دو نگهبان و محافظ پشت سرش می رفتند و چنان با خانم انس گرفته بودند که اگر کسی یا حیوانی خانم را تهدید می کرد، آهو با شاخهای کوچکش بر بدن مهاجم می کوبید.

بنابراین آهوها با صدای یکنواخت و عادی زنگوله هایشان به خانم آرامش می دادند و او با خیال راحت به کارهایش می رسید.

و اما سگ نگران و هراسان به هر سویی چشم می دوخت و می ایستاد و بو می کشید! در این هنگام مرد مزرعه جلو ساختمان و روی پله ها آمد. خمیازه کشید و با نفس عمیق هوای لطیف بهاری را به ریه هایش می فرستاد و مشتهایش را به سینه می کوبید و کمرش را چپ و راست می چرخاند که تکان خوردن غیر عادی دسته ای از گیاهان نظرش را گرفت! نه بادی، نه نسیمی بود و نه درختان تکان می خوردند و نه شاخه های کوچک و نازک آنها! مشکوک شد و به داخل ساختمان رفت و با تفنگی شکاری برگشت.

آهسته از پله ها پایین آمد و به همان گیاهان خیره شد!

حرکت چند خرگوش را دید و تفنگ را نشانه گرفت.

سگ همچنان می غرید و در اطراف گشت می زد و آرام و قرار نداشت...

آهوها با اینکه مراقبت از خانم را به عهده داشتند و از کنار خانم دور نمی شدند، مکثی کرده برجای خود ایستادند... و نگاه آهو بر مرد مزرعه ثابت ماند! اما حرکت مرموزی پشت درختی مانع شلیک شد. مرد دقت کرد همان بچه روباهی را شناخت که مدتی پیش به مرغدانی حمله کرده بود...




قصه های جنگل


قصه های جنگل

شماره 234 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

عروسی پرندگان

جلد هشتم

قسمت چهارم

بخش پایانی

روباه کوچولو جواب داد:«کار بچه میمون به جایی رسید که رفت روی ماشین وانت و میوه های  شکارچی ها را خورد! این بچه میمون نمی داند که شکارچیها به هیچ حیوانی محبت نمی کنند مگر پشت این محبت دامی باشد آنهم به اندازه یک قفس آهنی بزرگ!

شکارچی ها قصد دارند همان بلایی را که سر خرگوش در آوردند، سر حیوانی بزرگتر در بیاورند و این بار با وسایل آهنی آمده اند!»

کار هر روز صبح بچه میمون فضول این شده بود که وقتی شکارچی ها در چادرشان خواب بودند،  او خودش را به بالای وانت می رساند و حفاظ میوه ها را  کنار می زد و چند تا موز را می خورد و این صبحانه خوردن برای او به صورت یک عادت درآمده بود! چند روزی به همین طریق گذشت. یک روز صبح زود بچه میمون فضول طبق عادت هر روز وقتی از ماشین بالا رفت از سبدهای میوه خبری نبود! فقط یک سبد پر از موز زرد در انتهای قفس قرار داشت، موزهای زرد و درشتی که دهن آب می افتاد! بچه میمون گرسنه طاقت نیاورد و بدون تامل وارد قفس شد...

غیژ....غیژ...تق... در آهنین قفس بسته و قفل شد...

بچه میمون در جای خود به هوا پرید که سرش به میله های قفس خورد، هراسان خودش را به در و دیوار قفس می زد و میله ها را با چنگ و دندان می گرفت و زور آزمایی می کرد که بی ثمر بود. از میله های سقف آویزان می شد و تلاش و تقلایی زیاد از خود نشان می داد تا سرش را  از لابلای میله ها بیرون کند، اما تلاشش به جایی نمی رسید. کارش به جیغ زدن کشید... جیغ و صداهای عجیب و غریبش، پرندگان را در آسمان آن منطقه به پرواز در آورد! و در اندک مدتی سر و صدای پرندگان گوناگون غوغایی به پا کرد و هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشد، گویی یکدیگر را خبر می کردند یا صدا می زدند! روباه کوچولو و آقا سنجاب خودشان را به کنار رودخانه رساندند و از پشت درختی دیدند که دو مرد شکارچی چادرهایشان راجمع کرده و در همان حال می خندیدند! یکی از آنها در میان سر و صدای زیاد پرندگان با صدای بلندی گفت:« این هم هدیه برای مدیر سیرک!

 چقدر سفارش می کرد برایش یک بچه میمون بگیریم، چه پولی خواهد داد! هنوز که میمونها خبردار نشده اند باید هر چه زودتر برویم!»

شکارچی دومی پرسید:« این پرندگان چرا جمع شده اند!؟ خیلی زیادند و زیادتر می شوند، نگاه کنید! آسمان تیره و تار شد، چه سر و صدایی!» شکارچی اول ضمن نگاه به پرواز و سر و صدای پرندگان گفت:«قدیمی ها می گفتند، عروسی دارند!» ماشین وانت حرکت کرد، بچه میمون همچنان خودش را به در و دیوار قفس می زد و جیغ می کشید...

آقا خرگوش و آقا شغال از سر و صدای پرندگان به رودخانه نزدیک شده بودند و با دیدن بچه میمون فضول در قفس خودشان را به روباه کوچولو رساندند و آقا خرگوش گفت:«برویم کمکش کنیم!» روباه کوچولو جواب داد:«مگر می خواهید هیچ پرنده ای در جنگل باقی نماند!؟ عادت زشت و خطرناکی پیدا کرده بود، آدم ها ادبش می کنند، ببینید پرندگان چه جشنی گرفته اند!» و آقا شغال که با چشم حسرت به جمعیت زیاد  پرندگان نگاه می کرد لبهایش را لیسید و گفت:«کاش یکی دوتا از این پرنده ها قسمت ما می شد!» وانت کم کم لابلای درختان از نظرها محو می گردید و جفت طوطیهای سخنگو که روی شاخه درخت هنوز وانت را می دیدند گفتند:« شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!»

آقا خرگوش به بالای درخت نگاهی کرد و گفت:«نه! نه! شکارچی ها نیامدند! شما باید بگوید، شکارچی ها رفتند!» و طوطیها که همان جمله اول را گرفته بودند باز صدایشان بلند شد:«نه! نه! شکارچی ها نیامدند! نه! نه! شکارچی ها نیامدند!» و به هوا پریدند با پرندگان دیگر همراه و هم آواز شدند

پایان

هفته آینده جلد نهم: غصه بچه خرس





قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 209 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که در این ایام به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

نبرد خانم خرسه(2)

جلد دوم

قسمت دوم

نگاه کنید! خورشید خانم به طرف پشت کوه می رود...»

اما آقا خرگوشه تا به آسمان نگاه کرد، چند پرنده بزرگ سنگین بال با چنگال و منقاری قوی را دید که می چرخند و هر لحظه پایین و پایین تر می آیند...

دیگر هیچ نفهمید که چی می گوید، صدایش شنیده شد که فریاد می زد:«آقا سنجابه! آقا سنجابه! فرار ... فرار... اینجا دیگر جای ما نیست...!»

فقط چند بوته و علف در مسیر جنگل تکان خوردند و بعد هیچ اثری از آنها نبود...

خانم خرسه اطراف خود را بو کشید و مشکوک از جای خود بلند شد. کنار آقا خرسه ایستاد. آقا خرسه خُرخُر خفیف و دردناکی کرد.

می خواست چشمهای خود را باز کند، اما نمی توانست. خانم خرسه دو سه بار دیگر گوشه و کنار را بو کشید، بوی حیوانی خاص از سمت جنگل می آمد.

نگاهش را به آن سو دوخت، درست تشخیص داده بود! روی دو پایش بلند شد، لابلای درختان زیر بوته ها، حیوانی چهاردست و پا اما با شکم روی زمین می خزید و جلو می آمد.

پوزه و چشمهای حیوان شکل کفتار را داشت.

بوی لاشه می داد و بوی لاشه به مشامش رسیده بود.

خانم خرسه از پشت سرش هم صدایی شنید و بلافاصله برگشت...

دو کرکس با گردنهای لخت و برهنه روی سنگی که قبلا جای خرگوش و سنجاب بود نشسته و آقا خرسه را تماشا می کردند...

آنها مشغول تمیز کردن بالهای خود بودند. یکی از آنها بالهایش را تکانی داد و از خانم خرسه پرسید:« این آقا خرسه، مرده است!؟ اگر مرده که ما خدمتش برسیم و جمعش کنیم!» خانم خرسه که نگاه آزاردهنده آنها ، حواسش را گرفته بود، متوجه حرکتی شد که پشت سرش رخ داد، سریع برگشت، کفتار از حواس پرتی خانم خرسه استفاده کرده بود و با چنگ و دندان تقلا می کردآقا خرسه را روی زمین بکشد و ببرد...

ولی زورش نمی رسید.

کفتار نفس زنان ایستاد و به کرکسها گفت:«لازم نکرده شما خدمتش برسید! من خودم هستم و این لاشه غذای زمستان ما را جواب می دهد.»

کرکس دیگر در جواب صداهایی در آورد و گفت:«لعنت به شانس ما... نشد ما به یک لاشه برسیم، این کفتار بدترکیب سر نرسد...

خانم خرسه آهسته جلو می رفت و به گفتگوها  گوش می داد، ناگهان روی دوپای خود ایستاد و با پنجه محکم و سنگین خود چنان ضربه ای به سر و گردن کفتار کوبید که حیوان خونین و مالین و زوزه کشان پا به فرار گذاشت و چند لحظه بعد خود را در تاریکی جنگل گم و گور کرد.

از طرف دیگر، کرکسها پر کشیده، خیلی دورتر روی یک بلندی به تماشا نشستند.

حرکات میمونها هم با جیغ و شکلک درآوردن روی درختان دیدنی بود، اتفاقات صحنه آنها را به جست و خیز و فریاد کشیدن  وا می داشت.

خورشید خانم از خجالت قرمز رنگ شده بود زیرا بخشی از زمین که موقع خوابش رسیده بود جلو تابشش را می گرفت تاریکی شب کم کم فرا می رسید و پرندگان دسته دسته به آشیانه های خود باز می گشتند. بادی تند می وزید، شاخه های درختان تکان می خوردند، همهمه ی انبوه برگها دلهره آور بود. شاخه ها با حرکات خود شکل اشباحی را می ساختند که قصد حمله دارند...



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(39)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(39)

سیدرضا میرموسوی

شماره 199 از مجموعه داستانک در عصر ما

ارمغان مهر

... و چون تعارف به نشستن کردند، متحیر ایستاده بودم که ایلیار دستم را کشید تا بنشینم. دقایقی به گفتگوهای معمولی گذشت و گاهی که مطالب خنده آوری بیان می شد ، من هیچ نمی فهمیدم و لبخندی ساختگی در چهره نشان می دادم.

تمام حواسم به حرکات و رفتار آیناز بود که با خانمها به اتاقی رفت و آمد می کردند و سر و سـرّی داشتند! دو تا خانم لبخند زنان به سالن پذیرایی آمدند و کنار همسرانشان نشستند و در اتاق دیگر باز شد و کلاه مخملی با آن هیکل درشت در آستانه آن ظاهر گشت و گفت:«آقا رضا! اوستارضا! بیا برو توی این اتاق! باهاتون کار دارن!»

من گیج و مات...« چه کسی با من کار داره!؟»

صدای ایلیار را زیر گوشم شنیدم:« مردونه برو! مردونه برو! آیناز منتظره!» و خیلی جدی راه افتادم اگر چه درونم ملتهب بود و تقریبا دست و پایم را گم کرده بودم که باز صدای ایلیار در گوشم پیچید:«مردونه! مردونه!» دوباره کمر راست کردم و وارد اتاق شدم! آیناز برخاست و سلام کرد و خوش آمد گفت که صدای گوش نوازش تا همیشه در گوشم تکرار خواهد شد...

به پرسشهایش پاسخهای کوتاه می دادم و او سعی می کرد مرا به سخن گفتن وا دارد!

اما من قاطعانه واقعیت را گفتم:«بنّایی کار منه! از نوجونی خودمو کنار آجر و شفته و سنگ  و سیمان پیدا کردم و اونجا من بهتر شناخته میشم! به همین سبب بیانی شاعرانه و بضاعتی در این زمینه ندارم که بتونم زیبایی های شما را در بهترین شکل ارائه کنم و خودمو در این کار عاجز می دونم! اما اگر خونه ای بخواهین مطابق ذوق و سلیقه و پسندتون باشه این کار از من ساخته اس، براتون می سازم»

آیناز گفت:« این بیان مردونه در نوع خودش قشنگه! مفهوم و محتوایی با ارزش داره...

آقا رضا! لازم شد که بگم نظر من چیه، اگر دو نفر مدتی همو بشناسن و از شرایط و خلق و خوی هم با خبر بشن و پس از این اطلاع با هم به توافق برسن این دو زیر چادر توی بیابونم زندگی می کنن و زندگی می سازن...»

و چون با هم و در کنار هم وارد سالن پذیرایی شدیم، خانمها کل کشیدند و آقایان دست زدند و مبارک باد گفتند...

و بدین ترتیب ازدواج ما رسما اعلام شد...

ایلیار و معمار به اتفاق همسرانشان جشن کوچک ما را شکوهی خاطره انگیز بخشیدند و دایی کلاه مخملی...





داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(31)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(31)

سیدرضا میرموسوی

شماره 191 از مجموعه داستانک در عصر ما


کلاه مخملی

... چند روز بعد ایلیار دوباره با چهره خندان آمد و خواند:«مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد...»(1)

و گفت:«داداش رضا! فردا شب هممون مهمون خونه ی بابایاشاریم! خودتو آماده کن! یادت باشه بابایاشار برادر خانمش رو که دایی آیناز باشه دعوت کرده، ظاهراً بزرگ فامیلشونه!»

فقط خدا می داند که این یکی دو روز چه حالی داشتم! قدمهایم را روی زمین حس نمی کردم، بلکه خودم را در دنیایی رویایی به همراه آیناز می دیدم!

قد و قواره ام را بارها در آینه مورد بررسی   قرار می دادم و هنگامی که سبدی گل و جعبه ای شیرینی خریدم، به هیچ وجهی متوجه نشدم چقدر هزینه اش شد و چه قدر پرداختم!

جلو سوپر محله ی بابا یاشار را آب و جارو زده بودند و خانم ایلیار زنگ خانه را که زد روی پله ها چند گلدان پر از گل به چشم می خورد و من این موارد را به فال نیک می گرفتم که کار ، کار آیناز است! ابتدا بابا یاشار به استقبال آمد و پشت سرش آیناز خانم به ما خوش آمد گفت و بشاش دیده می شد! و هنوز مشغول تبادل تعارفات بودیم که دایی آیناز به اتفاق خانم رسیدند...

و دایی مردی قوی هیکل و بلند بالا با گونه هایی که به سرخی می زد، شبیه کلاه مخملی های فیلم فارسی به نظر می آمد.

کلاه شاپویش را آیناز گرفت و به چوب لباسی آویزان کرد و خود سبک بال و چالاک می چمید و می خرامید  و با ظرافتی خاص از مهمانان پذیرایی می نمود که برای من نمایشی دل انگیز بود!

اما دایی کلاه مخملی با طنز و مزاح مجلس را در اختیار خود گرفت و لابلای شوخی و خنده پرسشهایی از من داشت که هر جا کم می آوردم ایلیار و خانمش موضوع را جمع و جور می کردند. تا اینکه دایی از خانواده من پرسید و به فکر فرو رفت...

و پس از سکوتی رنج آور بلند شد و گفت:« خواهر خدابیامرزم، خیلی خیلی خاطر دخترشو می خواست و حالا من به آقا یاشار پیشنهاد می کنم مدت بیشتری موضوع بررسی بشه تا آیناز جون هم فرصت بیشتری برای فکر کردن داشته باشه!»

کلاهشو برداشت و با اشاره به خانم با هم مجلس را ترک کردند...

تنها صدای گریه آیناز از اتاق دیگر شنیده می شد...

1-حافظ