گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 70

شماره 318 از مجموعه داستانک در عصر ما

کلاه گشاد(داستان کوتاه در دو قسمت)

قسمت دوم

سومی:«آخرین قراردادم با حاج جعفر بود. رفته بودم عیادتش که خودش پیشنهاد فروش کالاهای انباریشو کرد. منم همونجا قرارداد بستم و چک کشیدم. قانونی، شرعی و عرفی!»

چهارمی:«حاج جعفر یک ماهه مریضه و پس از معالجه دوران نقاهت رو می گذرونه، شاید با همون قیمتهای یک ماه پیش قرارداد بستی!؟

اولی:«معلومه! حاج جعفر بنده خدا با روحیه مریضی و بی خبری از بازار اجناسشو فروخته!»

دومی:«آره بابا! بنده خدا ، از قیمت روزافزون کالاها خبری نداشته که نداشته! آره بابا!»

سومی:«ولی خودش پیشنهاد داد و کلی از من تشکر کرد! انگاری می خواست از شر اجناسش خلاص شه!»

چهارمی:«دِ! مشکل همینجاست دیگه! دوست عزیز! این معامله از نظر بازاریان نوعی زرنگی خریدار و فرصت طلبی او  محسوب میشه و صریح تر ، با عرض شرمندگی، نوعی کلاه برداریه!»

اولی:«بیچاره حاج جعفر! مریض و مغفول و مغبون!»

دومی:« آره بابا! خوب که بشه پاشو بذاره بازار، متوجه میشه چه کلاه گشادی سرش رفته، آره بابا!»

سومی:«قصدم کلاه برداری نبوده، رفتم عیادت! اینکه کار خیره»

چهارمی:«اینکه به تنهایی رفتی مساله داره! ما هم رفتیم، اما با گروه!»

اولی:«یک جورایی قضیه بو داره... مشام رو آزار میده!»

دومی:«آره بابا!بوی شک و گمان و سوءظن داره...بدتر، کینه و نفرت به بار میاره...آره بابا!»

سومی(ماتم گرفته):« میگین چی کار کنم!؟ چاره چیه؟ من میخوام توی بازار کار کنم، آبرویم در خطره...»

چهارمی:«یک تاجر پیشه، تن به ورشکستگی میده اما اجازه نمیده آبروش بره، آبرو و اعتبار، سرمایه اصلیه یک تاجر یا یک بازاریه، بسا تاجرانی ورشکسته که با همین سرمایه دوباره خودشونو نشون دادن! و اما چاره چیه!؟ شما اگر به واقع معذب هستی و خواب و آرامش نداری! دوستانه و برادرانه میگم بلند شو و مغازه رو ببند تا بگم چی کار باید کرد!

اولی و دومی در بستن مغازه کمک کردند و هر چهار نفر باز به عیادت حاج جعفر رفتند و پس از حال و احوال و تعارفات، موضوع اشتباه در قرارداد قبلی را پیش کشیدند و آن را فسخ و دوباره قراردادی جدید با نرخ روز کالاها بستند با امضای شاهدان بازاری...

سومی نفس راحتی کشید و گویی از حصاری تنگ که آرامشش را می گرفت بیرون آمد ! و برق شادی در چهره کم حال حاج جعفر درخشید!

پایان





داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 55

شماره 303 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و دوم: فریاد درد

اسمال که جمله آخری دلش را به شوق آورد ولی با سوز دل گفت:« مگر شیرین می تونه این روزا اینجا بیاد!؟ همین جوری تخیلی کشیدم! برای اینکه بیکار نباشم و مادرم راضی باشه!»

جمشید:«اسمال! خیلی ناقلا شدی! این چشم و ابروها به جز چشم و ابروی شیرین نمی تونه باشه! فقط کسی تشخیص نمیده که شیرین رو ندیده باشه و نشناسه! البته اونم محوِ این قلم کاریها و رنگهای زیبای روشن میشه و نقاش این تصاویر رو تحسین می کنه! دستت درد نکنه! اوستای مینیاتور!» اسمال با لبخند تلخی گفت:«چه کنیم!؟ پولدار به کباب و بی پول به دود کباب!» و آهی عمیق از دل برآورد و ادامه داد:«پرنده ی دست آموز هم  گاهی که پر می کشه و از نظرها می افته دیگه برگشتنش با خداس!» جمشید که وجود اسمال را پر از یأس و افسردگی دید، گفت:«اوستا اسمال! دوست عزیز من! این قدر منو رنج نده! رفتی که نسازی! شما پسر قول دادی تا این بحرانو پیش روی داریم و منو مادرت مسئولیتهایی به عهده گرفتیم هر چی گفتیم باید گوش کنی! تا کار را به جایی که هدفمونه برسونیم! مادر داره برای پسرش خودشو هلاک می کنه اگر اینطور که با من برخورد کردی با مادرت هم همین گونه رفتار کنی و گفتار داشته باشی! بیچاره رو ناامید می کنی و خستگیهاش اونو از پا در میاره... ولی برعکس هر چه که کارا و فعال باشی به او روحیه میدی، تا امیدوارتر به کارش ادامه بده!»

اسمال داد زد:«درد من اینه که نمی دونم شما چیکار می کنی!؟ منو واضح و روشن در جریان نمیذارین نمی دونم هدفتون چیه!؟ می فهمم که شب و روز تلاش می کنین! برای کی!؟ برای چی!؟ که چی بشه!؟ چرا معما بازی در میارین!؟ چرا قایم موشک بازی در میارین!؟ مگر من غریبه ام یا می ترسین رازتون بر ملا بشه!؟ اگر برای من کار می کنین یا دلسوزی می کنین چرا من باید بی خبر بمونم!؟ فکر نمی کنین این پنهون کاری و این وعده های امروز و فردا منو عذاب میده و آخرش ممکنه به جای ناخوشایندی ختم بشه!؟ و برای همیشه همتون از شرّم خلاص بشین!؟»جمشید شتاب زده:«اسمال آقا! بهت حق میدم بایدم اینجوری باشه! بایدم رنج و عذاب  مضاعفی داشته باشی! حق با شماس! ولی ما وعده ی امروز و فردا ندادیم و گفتیم باید ببینیم چی پیش میاد و الانه هم  خواهش می کنم شما که صبر کردی و انتظار کشیدی... تا فردا شبم صبر کن! تا فردا شب که دیر نیس!  و اینم می دونیم به دنبال زمستون سخت، تیره و تار و دل آزار، بهاره گل عذار زیبا تر و پر بار تر و عطر آمیز تر می رسه و پس از روزگار تلخ و ناگوار، ایام شیرین! و خوشگوار در راهه»...



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 52

شماره300 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و نهم:مهر فروزان

و چگونگی مجلس و پذیرش مهمان و انتخاب سالن مناسب باید بررسی بشه و آماده شدن عروس به طور طبیعی زمون می بره اما چون شما اصرار دارین، سعی می کنیم تا آخر ماه این شرایط آماده بشه و تا شما چشم بهم بزنین روزها به سرعت می گذره...انشاءالله آخر ماه.

**

خبر خرید سرویس طلا توسط حاج آقا زرپور به انتخاب خانم حاجی  آجیلی و دخترش شیرین خانم گوش به گوش و سینه به سینه در محله نقل می شد و نظرهای متفاوتی شنیده شد به خصوص دو گروه صدای شان بلندتر بود. گروهی از همسایه ها و مردم محله که از رابطه ی احساسی و عاطفی اسمال و شیرین به خوبی آگاهی داشتند و آنها را شیرین و فرهاد زمانه می پنداشتند  نسبت به خبر جدید حساسیت نشان می دادند چون نمی توانستند بر اتفاق ناخوشایندی که برای این دو دلداده در حال وقوع بود، چشمان خود را ببندند، یا بی تفاوت باشند و این شد که تا به یکدیگر می رسیدند با شور و مشورت تلاش می کردند راهی برای رهایی خود از بهت و حیرت بیابند چون می دانستند نباید در کار و زندگی کسی یا خانواده ای سرکشی یا دخالت کنند و مگر به قصد یاری یا راهنمایی و همراهی...

گفتگوها به طور خصوصی انجام می گرفت. اغلب آنها با شنیدن خبر جدید متاسف بودند و برای آینده این دو جوان به شدت ابراز نگرانی می کردند.

اما گروهی دیگر، موضوع را خیلی جدی نمی گرفتند که در شرایط کنونی و هنگامه هجوم اطلاعات فکر و ذهن جوانان را در گیر کرده و از این طریق راههای گوناگون را می آزمایند و نیز و آشنایی با گوشه و کنار جهان شتابی برای ازدواج و زندگی مشترک، در خود نمی بینند و شاید کلام کلیم کاشانی را یادآور می شوند که :

 یک روز صرف بستن دل شد به این و آن/ روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

جوان امروز با کمک فناوری اطلاعات به  دنیایی بهتر و روشن تر می اندیشد. گروه اول با وجود پذیرفتن شرایط دنیای جدید به مهر و وفا داری اسمال و شیرین باور داشتند و می گفتند این یک نیاز طبیعیه انسان است که همچون شعله ای فروزان در انبوه جوامع به شکلهای متنوعی می درخشد و جوان خلاق و مبتکر امروز در صدد کشف راه های تازه تری است تا بتواند این شعله را همچنان فروزان حفظ و پاسداری کند به ویژه جوانانی که نزدیک به اسمال بودند مانند جمشید مشنگ و اطرافیانش که دوست داشتند هر طور شده رقیب اسمال را کنار بزنند و هنوز امیدوار به پیگیری این ماجرا بودند.

و شگفت تر این که ننه اسمال بیشتر از همیشه و جدی تر به دیدار همسایه ها می رفت و نیز مرتب از خانه حاجی آجیلی سر می زد و یار و یاور خانم حاجی در انجام کارها بود! و اما جمشید مشنگ دوست صمیمی اسمال با شنیدن خبر مذکور نه که نگران شود بلکه بیشتر هیجان زده شد...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 45

شماره  293 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و دوم: نقش جمشید!

امروز، آبرو، ارزش و اعتبار و یا شخصیت هر کسی با ارقام حساب بانکی اش مشخص میشه! نه به کمال و جمال! مگر به چشم خودت ندیدی هر رستورانی که میریم چجوری خدمه اون رستوران تا مدیرش سر تعظیم برای حاجی زرپور خم می کنن، چجور دولا راس میشن، پول بینشون می پاشونه و اینه... هر جایی که بره ادب و احترام می بینه...»

صدایش را پایین می آورد و نفسی می گیرد و ادامه می دهد:«و شیرین با این ازدواج دیر یا زود متوجه میشه که آرزوها و رویاهایش تضمینه...خدایا! خسته شدم از بس که گفتم! عجب گیری افتادیم!» و به سرعت لباس پوشید و غرولند کنان از اتاق خارج و در حیاط را نیز به هم کوبید. خانم به اتاق شیرین شتافت که چشمانش از گریه متورم دیده میشد زیرا همه بحثها را شنیده بود!

*

از اسمال و مادرش چه خبر!؟

-سر شب بود که زنگ خانه ننه اسمال به صدا درآمد و اسمال در را باز کرد. جمشید مشنگ بود، شوخ و شنگ بدون تعارف داخل شد و در را پشت سرش بست و دو نفری ترانه ی (تو ای پری کجایی) را می خواندند(1) پس از احوال پرسی ننه اسمال سوال کرد:«آقا جمشید! چه خبره!؟ شما بی خبر و بدون دعوت به خونه ما نمی اومدی، خوش خبر باشی!؟» جمشید جواب داد:«ای والله مادر! دست خالی نیومدم!» و وسط اتاق ایستاد و دستهایش را بالای سر برد و بشکن زنان کمر می جنباند و می خواند:(مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد- هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد)(2)

ننه اسمال و پسرش دست می زدند تا اینکه جمشید ایستاد و کنار اسمال نشست. مادر به آشپزخانه رفت تا ضمن پذیرایی تدارک شامی را هم ببیند. جمشید با صدای بلند که مادر نیز بشنود گفت:«توی این مدتی غیبت داشتم، حسابی گرفتار کار و مهمونی ها بودم و خیلی برام با ارزش بود، یعنی علاوه بر کسب درآمد پس از پرس و جوی زیاد از این و اون، پی بردم که این حاج آقا زرپوری سر زبونهاست! خیلی ها می شناسنش! همین شریک حاج آقا آجیلی رو میگم! خونواده داره...» و ننه اسمال دست از کار کشید و اسمال بی اختیار از جا بلند شد، مادر و فرزند به دهان جمشید چشم دوختند... جمشید زیاد در انتظار شان نگذاشت و ادامه داد:«این حاج آقا! دو پسر بزرگ داره که در خارج تحصیل می کنند و یک دختر که مانند شیرین همین جا به دانشگاه میره و ظاهراً امسال دانشجو شده»

ننه اسمال دوید و پیشانی جمشید را بوسید که بر پیش بینی های او صحه گذاشته و او را برای تلاش بیشتر امیدوار می ساخت. و از جمشید پرسید:«چطوری به این اطلاعات دست پیدا کردی!؟ خودت اطمینان داری!؟» جمشید جواب داد...


1- اسمال پیشتر این ترانه را در داستانکهای 89 و 107 زمزمه کرده است

2-حافظ





داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 42

شماره  290 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت نوزدهم: جدال لفظی زن و شوهر

به طور جدی قول همکاری میده!؟ مگر می خواد چی کار کنه!؟»پرسشهایی بودند که ذهن و فکر اسمال را اشغال کرده و دَوَرانی موج می زدند و او را رها نمی کردند!.

در خانه ی حاجی آجیلی چه گذشت؟

و آن شب حاجی آجیلی پس از ورود به خانه و رسیدگی به سر و وضعش، سر میز پذیرایی باز هم همچون شبهای گذشته به سخنان خود درباره شریکش ادامه داد و از صدور خشکبار به کشورهای منطقه گفت و سود سرشاری که عایدشان شده و این کار از وقتی رونق گرفته که با حاج آقا زرپور شرکت تشکیل داده اند، و اکنون تقریباً صدور خشکبار کشور را به عهده گرفتند. و نهایتاً به این نتیجه می رسید که اگر کسی شریک زندگی زرپور شود، آینده ای درخشان و طلایی خواهد داشت از این رو که اگر لب به جنباند هر نیازی از زندگی را بر آورده می کند و هیچ کسر و کمبودی نخواهد داشت...

سرانجام کاسه صبر خانم لبریز و مشتی بر میز کوبید تا حاجی کلامش را قطع کند! و گفت:«حاجی! تو رو خدا بس کن! نمیشه شبی از خودمون گفتمان داشته باشیم!؟ از روزهای خوب و خوشی که پشت سر گذاشتیم، از خاطرات زیبا و فراموش نشدنی، از سخنان خوشایندی که هر دو نفرمون لذت می بردیم و حالا از آینده تنها دخترمون...»

و این جمله آخری کافی بود تا حاجی استفاده کرده و عصبانی داد بزند:« خانم! پس بنده در این شبهای گذشته قصه می گفتم یا افسانه می بافتم!؟ از چی حرف می زدم!؟ شاید به حرفهای من گوش نمی دی!؟ منی که هر شب برای آینده شیرین دلسوزی می کنم! برای آینده او خودمو به آب و آتیش می زنم! مگر یک خانم از مردش چی می خواد!؟ جز رفاه!؟ جز مهر و وفا!؟ خانم:«کدوم رفاه!؟ کجا از رفاه دخترمون صحبت شده!؟ اینکه فلان حاجی پولش بانک رو سر پا نگه داشته، چه ربطی به دختر ما داره!؟ چرا متوجه نیستی که دخترمون داره رنج می بره!؟ این گفته های شما دخترمون رو خونه نشین کرده!؟ اصلن شما خبر داری شیرین چرا به دانشگاه نمیره!؟چرا خودشو توی اتاقش محبوس کرده و کارش شده خودخوری و گریه!؟» حاجی غرید:«چرا!؟ چرا!؟

مگر منِ پدر بدِ اونو می خوام کدوم پدر خیرخواه دخترش نیس! اونم یکی یک دونه!

پس اجازه بده تا واضح تر بگم تا همه چیز روشن بشه و شیرین هم بدونه! و با لبخند گفت:« این حاج آقا زرپور، شریک محترم بنده خاطرخواه شیرین شده خانم! شیرین رو پسندیده! حاضره سر تا پاشو طلا بگیره، زر بگیره، از دخترمون خواستگاری کرده...