گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 6

شماره254 از مجموعه داستانک در عصر ما

سینما(4)

و حکایت مادر

بخش دوم

(از خاطرات سید بازار برای جمعی از دوستان)

از سینما بیرون آمدم و در مسیر خانه تمام هوش و حواسم به پدر و مادرم بود که چگونه برآمدگی پشت کله ام را از آنها پنهان کنم؟

البته از جانب پدر خیلی نگرانی نداشتم چون همیشه مشغول کم و زیادی اجناس مغازه اش بود.

ولی مادرم حکایت دیگری داشت...

مادرم در یک نگاه آنی وجودم را تحلیل می کرد! از چشمانم اسرار درونم را می خواند و از کمترین تغییر رنگِ چهره ام به بیماری ام پی می برد! و از رفتار و نحوه حرکاتم می فهمید در چه شرایطی هستم! با این تشویش ذهنی به خانه رسیدم و با سوت زدن می خواستم اوضاع را طبیعی جلوه دهم که مادر از پنجره سرش را  بیرون آورد و گفت:« وا! چرا نون نخریدی؟ چرا این همه دیر کردی!؟»

و من از خدا خواسته بدون اینکه سرم را بالا بگیرم به سرعت برگشتم و فقط گفتم:«یادم رفته! همین حالا می رم نونوایی!» و شنیدم که مادرم در حیاط را باز کرد و با صدای بلندتری گفت:«سر راه، ماستم بگیر! پسره معلوم نیس حواسش کجاست!!؟» وقتی برگشتم، مادر چادر به کمر مانند ماموری کنجکاو، وسط حیاط ایستاده بود! ضمن گرفتن نان و ماست آنچنان نگاهی مرموز به من انداخت که اندرونم فرو ریخت... پرسید:«چته مادر!؟ چشمانت کمی به قرمزی می زنه، گریه کردی؟»گفتم:«نه! خیال می کردم چیزی توی چشممه، کمی مالیدم!» مادر سریع مرا چرخاند و گفت:«خیال نکردی به پس کله ات چیزی اضافه شده!؟ این چیه!؟ دعوا کردی؟ زدنت!؟» و مچ دست مرا گرفت و پیش همسایه، ننه اسمال برد. ننه اسمال پس از  بررسی پرسید:«پسرجان! سر گیجه یا استفراغ که نداری!؟» و چون جواب منفی از من شنید به مادرم گفت:«برای اینکه خیالت راحت بشه به دکتر هم نشون بده!»

و دکتر همان پرسشهای ننه اسمال را تکرار کرد و دارویی و پمادی نوشت و گفت:«اگر تهوع داشت بیارش پیش من!» 

و آن روز و آن شب، مادرم هر کاری که  انجام می داد زیرچشمی مرا می پایید که چه می کنم، چقدر غذا می خورم، چطور می خوابم، یا چه چیزی می خواهم و ... فقط فهمیدم که نزدیکهای صبح از خستگی خوابش برد... شاید خیالش کمی آسوده شده بود.




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.