گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 40


شماره  288 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت هفدهم: به مادر اعتماد کن!

 و صدای جمشید را تشخیص داد که با اسمال می خواندند:« دختر شیرازی جوونم!/جوونم شیرازی/ابروتو به من بنما/ تا شوم راضی/ ابرومو می خوای چه کنی/ بی حیا پسر/کمون تو بازار ندیدی/ اینم مثل اونه/ ولیکن نرخش گرونه/ شب بیا روز نیستم خونه...»

ننه اسمال روی پله ی بالایی نشسته سر تکان می داد و برای آنها دست می زد و دعا می کرد که جمشید همیشه کنار اسمال باشد و خدا از برادریش کم نکند که تا کنون با وفا ترین دوست اسمال بوده... جمشید مشنگ گفت:«چه کنیم مادر! جوونیم و جوونی می کنیم! بزرگان گفتن:هر آن عاقل که با مجنون نشیند/نباید گفتنش جز ذکر لیلی(1)»

اسمال خجالت زده پرسید:«مادر! چه خبر؟ بازم با عجله از پله ها بالا اومدی!؟ سر حالم دیده میشی!؟»جمشید هم ساکت و کنجکاو چشم به دهان ننه اسمال دوخت... ننه اسمال آنچه را از خانم آجیلی شنیده بود با آب و تاب طوری که اسمال زیاد نگران نشود بازگو و تاکید کرد که این اطلاعات چقدر به او نیرو داده و امیدوارش ساخته تا کاری انجام دهد و نباید این فرصت خوب به آسانی از دست برود...

اسمال و جمشید به هیجان آمده بودند و سخنان مادر تمام نشده اسمال بیقرار پرسید:«و ما باید چیکار کنیم!؟ چه کاری از دست ما ساخته اس!؟» و ننه اسمال جواب داد:«ما هر کاری که از دستمون بر بیاد به طور کامل انجام میدیم، به خصوص که  خانم حاجی آجیلی عاجزانه طلب کمک و یاری داشت! و این نوید بخشه!»

و متفکرانه زمزمه می کرد:«آدمو به کار و تلاش امیدوار می کنه!» جمشید که اسمال را آشفته و پریشان دید گفت:«اسمال آقا! به مادرت اعتماد کن! منم به هر شکلی شده در این مورد همراه شما هستم و مادر هر امری کنه، مطیعم!»

مادر اضافه کرد:«نمیشه پیش بینی کرد چی میشه!؟ اما من امیدوارتر از همیشه ام و این قضیه رو جدی تر پی می گیرم تا چیزی بشه!»جمشید دوباره به اسمال گفت:«اسمال آقا! برادر! به مادر اعتماد کن! و هیچ نگران نباش!» ننه اسمال که جمشید را مانند پسر خودش می دانست از او تشکر کرد و برای روحیه پسرش گفت:«حوصله می خواد و هوش و حواس! اینجا در این محله، کدوم همسایه است که ما رو نشناسه و ندونه که شیرین عروس منه! و خوشبختانه امروز از حالتها، نگاه ها، حرفها و طرز بیان خانم حاجی فهمیدم که مادر عروس هم با ماس... مادری که به یقین دخترشو از همه بهتر می شناسه و به خواسته هاش وقوف کامل داره» و به سرعت چادرش را  روی صورتش محکم گرفت و خداحافظی کرد و گفت:«توکل بر خدا باید...


1-سعدی




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 37


شماره 285 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت چهاردهم: نگاه هیز

...

آنگونه که هر کس او را می دید سعی می کرد زودتر از کنارش دور شود! چرا که اخمو و عبوس به نظر می رسید و به ندرت لبخند می زد!

در همین اولین دیدار بود که خانم حاجی آجیلی و شیرین متوجه نگاه های خریدارانه ی  حاج آقا زرپور شدند و توجه به این نگاه ها میان مادر و دختر رد و بدل شد که در واقع مفهوم هشدار داشت! آخر شب، هنگام مشایعت حاج آقا زرپور، حاجی آجیلی به خانمش می گفت:« این بنز زیر پاشو می بینی! ناچیزترین سرمایه اونه که براش چندان ارزشی نداره و برای مسافرت ها اتومبیلی داره که من  هنوز نام مدلشو یاد نگرفتم! برای مسافرت ها خودش که رانندگی نمی کنه وقتشو نداره، حواسش به حساب و کتابه و راننده ی خصوصی داره...»

هنوز چند روزی نگذشته بود که حاج آقا زرپور خانواده ی حاجی آجیلی را  برای صرف شام به رستورانی دعوت کرد. در شب موعود و در ساعت مشخص شده، خانواده ی حاجی جلوی رستوران از ماشین پیاده شدند. خود حاج آقا زرپور به استقبال آنان شتافت. خدمه رستوران نیز در این استقبال حاج آقا زرپور را  همراهی می کردند و برای ایشان و مهمانان احترام ویژه قائل بودند! با اشاره حاج آقا زرپور یکی از خدمه، ماشین حاجی آجیلی را به پارکینگ رستوران انتقال داد. تا با فراغت بال آن مهمانی برگزار شود.

به ظاهر لژ رستوران به آنان اختصاص یافته بود و خدمه همچون پروانه دور مهمانان می چرخیدند. و نهایت ادب و احترام را نسبت به آنها از خود نشان می دادند.

میز شام جداگانه و در نهایت ذوق و سلیقه چیده شده و برای صرف غذا دور این میز نشستند. بهترین غذاهای رستوران برای آنها تدارک شده بود که شاید شبی به یاد ماندنی برای خانواده حاجی آجیلی باشد! اما خانم حاجی متوجه می شد که دخترش از نگاه های هیز حاج آقا زرپور رنج می برد. شیرین فقط می توانست سرش را پایین نگه دارد و مستقیم به صورت حاج آقا زرپور نگاه نکند و حاج آقا زرپور این حالت شیرین خانم را دلیل بر حجب و حیای دخترانه تلقی می کرد! آنهم در هنگامی که خواستگاری در مقابل خود ببیند.

و این رفت و آمدها با پافشاری حاج آقا زرپور بیشتر می شد و اظهار صمیمیت ایشان به خانواده حاجی آجیلی شدت می یافت! اما خانم حاجی آجیلی و دخترش روز به روز نگران تر و عمیق تر به فکر فرو می رفتند که مردی میانسال با ثروت و مکنت چرا تنهاست!؟ و همیشه در مهمانی ها چرا هیچ کس و کاری با او نیست!؟...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 35


شماره 283 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت دوازدهم: احساس وظیفه

...و این اولین بار نیست که حاجی آجیلی دست به چنین کاری می زنه!» و برای دل پسرش و قوت قلب او اضافه کرد:«اگر مادر ساربونه، می دونه شتر رو کجا بخوابونه!»

و اسمال را با کبوترانش تنها گذاشت و روی پله ها پایین می رفت صدایش در آمد که می گفت:«بابای خدا بیامرزت همیشه می خوند:«اگر تو عاشقی غم را رها کن-عروسی بین و ماتم را رها کن!»(1) پس از رفتن مادر، اسمال جلوی قفس کبوتران نشست و گریان می پرسید:« شما میگین چیکار کنم!؟ چاره چیه!؟» و در حالی که در قفس را باز می کرد گفت:«بیایین پرواز کنین! شاید شیرین رو ببینین! به او بگین، اسمال بدون شیرین یعنی هیچ! هیچ...»

خبر گوش به گوش پیچید و سینه به سینه نقل می شد و در محله کسی نبود که از ما وقع اطلاعی نداشته باشد. به همین سبب هر کس به گونه ای برای اسمال دلسوزی می کرد و کسانی هم بودند که سر در کار زندگی خود داشتند و می گفتند:« صلاح کار خود خسروان دانند!» و گروهی می گفتند:«ما به اندازه کافی گرفتاری داریم... و گروهی باور داشتند که:«حاجی آجیلی توی همین محل داد زد نباید در کار و زندگی دیگری دخالت کرد»

اما جمشید مشنگ اینگونه فکر نمی کرد. او دوست اسمال بود و رفیق گرمابه و گلستان، و این دوستی از ایام کودکی شروع و تا کنون از حد برادری فراتر رفته، دلسوز یکدیگر بودند. جمشید خوب می دانست که هرگاه کاری از دست اسمال بر می آمده برای او و خانواده اش دریغ نکرده، به خصوص مادرش که به ننه اسمال محله معروف شده برای خانواده  در گرفتاری  ها مددکار بوده و این مورد نه تنها به خانواده او اختصاص داشته بلکه برای بیشتر خانواده های محله... و هم اکنون نیز یار و یاور آنهاست و اتفاق افتاده که نصف شب ننه اسمال را احضار کرده تا حضورش دست کم مایه تسلی و آرامش آنها باشد. و اینک این مادر و پسر به کمک نیاز دارند و جمشید به هر شکلی که فکر می کرد نتیجه می گرفت باید کاری کرد!

و او به سهم خود در این زمینه بدون هیاهو و به ظاهر خیلی آرام در محافل و مجالس شادی شرکت و ضمن اجرای برنامه هایش هر چه پرشورتر در پایان در جمع مجلسیان می نشست و با آنها می خندید و گفتگو می کرد و در ضمن خوردن آجیل از هر کسی که کوچکترین اطلاعی از خانواده حاجی آجیلی داشت خیلی ظریف بدون اینکه ایجاد شک و شبهه کند صادقانه پرس و جو می کرد و همه حواس و هوشش این بود که هر طور شده از ماجرای خانه حاجی آجیلی سر در بیاورد. برای او، موضوعی حساسیت بر انگیز بود زیرا از رابطه احساسی و عاطفی اسمال و شیرین به طور کامل اطلاع داشت و نمی توانست بی تفاوت باشد و همچنین می دانست که حال دوستش اسمال این روزها خوب نیست...


1-مولوی



داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره11

شماره259 از مجموعه داستانک در عصر ما


آنتونی(1) و کلئوپاترا(2) و پیر هدایتگر(3)

(داستانی کوتاه در چهار قسمت)

مدیر موسسه گلادیاتوری با هیجان به دیدار پیرهدایتگر شتافت و گفت:«ای پیر! بختت بلند! عمرت دراز و دلت خرسند! آمده ام خبری خوشایند و طلایی را برایت بیان کنم!» و در حالی که بیقراری و نشاط در چشمانش می درخشید ادامه داد:«ای پیر! قصد دارم قراردادی ببندم. بپرس با کی!؟ با نماینده ی سردار، مارکوس آنتونی!!! مبنی بر اینکه گلادیاتورهای ما با جنگجویان سردار اوکتاویوس نبرد کنند! و چون ایشان رقیب سیاسی سردار آنتونی است اگر ما بتوانیم جنگجویان را شکست بدهیم، سبب سرافرازی و غرور مارکوس آنتونی خواهد بود و هدیه اش برای ما بدون شک بسی با ارزش تر از هدیه قیصر(4) است.

به ویژه اینکه نبرد در حضور ملکه کلئوپاترا معشوقه سردار آنتونی برگزار می گردد و به طور یقین سردار در حضور او از خود سخاوت بیشتری نشان خواهد داد!!!»

و رو کرد به پیر هدایت گر و گفت:«ای پیر! همه ی این حدس و گمان ها وقتی شکل واقعی به خود می گیرد که تو مثل همیشه، گلادیاتورها را کمک کنی و از هوش و فراست و تجربه ی سی ساله ات بهره ببری! مهم تر اینکه چون در نبردهای قبلی شهرتی کسب کرده ای، مردم مشتاقند دوباره تو را در میدان ببینند!

و این است یک قرارداد ناب و جذاب! عالی! عالی! و طلایی...

هان!؟چه می گویی پیرمرد!؟»

پیرهدایت گر به زحمت از جایش بلند شد، نمی توانست زیاد سرپا بایستد، ضعف بدنی حالی برای او باقی نگذاشته بود! مدیر این ناتوانی و بینوایی او را دریافت و کیسه ای سکه در دستهای او گذاشت و گفت:«تا روز نبرد حدود دو ماه فرصت است و در این مدت می توانی خوب به خودت برسی! حالت که جا آمد، می دانی که باید در تمرینات گلادیاتورها شرکت کنی و به مهارتهای یکایک آنان پی ببری! اکنون من باید بروم و به تدارکات بپردازم!» و چشمکی به پیرمرد زد و ادامه داد:«نباید گلادیاتورهایی را که مدتها پرورش داده ایم به آسانی از دست بدهیم!» و از اتاقک پیر هدایتگر به سرعت خارج شد...


1-مارکوس آنتونی(خواهرزاده قیصر)

2-کلئوپاترا (ملکه مصر و معشوقه آنتونی)

3-به داستانکهای 7-42-57-62-103-114 و 131 رجوع شود.

4-اشاره به داستانک شماره 57


دنباله 

داستانک در عصر ما

شماره 8

شماره 256 از مجموعه داستانک در عصر ما

وصف العیش...

گروهی از مردان سپیدموی که نشان فرسودگی آنها از بار مسئولیتهای گذشته بود، شاد و خندان از ورزش صبحگاهان بر می گشتند. قدمها محکم و استوار و سرها، سرافراز و امیدوار به سویی می رفتند. هر یک از آنان به نوبت لطیفه ای تعریف و آنگاه همه با هم می خندیدند... این شور و نشاط آنها نظر برخی از رهگذران را جلب می کرد. شاید فکر می کردند که سپیدمویان روحیه ی شاد و امیدوار خود را  از ورزش گرفته اند!

این گروه نه غر می زدند و نه بد و بیراه می گفتند و نه اجازه می دادند کسی از ناهمواری های  زیر قدمهایش شکایتی یا حکایتی داشته باشد! یا آه و ناله ای بر آورد! مبادا که بر دوستی اثر کند و ثمره ای منفی بر جای گذارد! رهگذر مردی که به طور اتفاقی هم مسیر آنان بود و از  این همه روحیه شاد و پر نشاط  در شگفت! یکی از سپیدمویان را خطاب قرار داد و گفت:«خیر باشه! حالا کجا با این شور و حال!؟» مرد سپیدمویی خندان لب جواب داد:«شما هم تشریف بیارین! مهمون ما باشین! بد نمی گذره!» و رهگذر مرد کنجکاوانه همراه شد. پیرمردی در میان جمع سرود می خواند و دیگران دست می زدند و گاهی با هم دَم می گرفتند. گروه پس از طی طریقی! به بازار روز نزدیک شد. جوانکی کارگر داد زد:«این هم مشتری! یک گروهان!» و پیرمرد کاسبی با نگاهی غریب به گروه سپیدمویان گفت:«نه! اینها مشتری نیستن! کار هر روزشونه! از مقابل میوه ها رژه می رن و فقط تماشا می کنن و هر کدومشون تخصصی در شناخت میوه ای خاص دارن، و ویتامینهای اونو توصیف می کنن! دهنشون که آب بیفته، آهسته از ته بازار خارج میشن، بدون اینکه خریدی داشته باشن!» 

پیرمرد کاسب درست می گفت گروه با دهان آب افتاده از انتهای بازار خارج شد و سپیدمویان شاد و خندان سرود می خواندند و دست می زدند:

میوه خوردیم سیبِ گلاب و خربزه

گوجه سبزهِ ترش و شیرین و خوشمزه

هلو، گیلاس و آلبالو

آلو، شلیل و زردآلو

رهگذر مرد بر جای خود ایستاد.  و سپیدمویان رفته رفته دور شدند! و اما رهگذر مرد دهانش آب نیفتاده بود، او چشمانش در آب غوطه ور شده بود!