گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 75


گلادیاتورها را به جان یکدیگر انداخته بودند. تصادم تیغه شمشیرها، نعره زخمی ها و هیاهو و هلهله ی تماشاگران هیجان زده، میدان نبرد را خونین تر می کرد.  پُمپئی سردار رُم که آوازه ی  پیر هدایت گر(1) به گوشش رسیده بود، اکنون او را زیر نظر داشت که هشیارانه می چرخید و چپ و راست به گلادیاتورها هشدار می داد و حیله های حریف را خنثی می ساخت.

پس از نبردی سنگینِ گروه پیر هدایت گر با تلفات اندک پیروز شدند و تعظیم کنان مقابل پمپئی ایستادند. پمپئی پیر هدایت گر را خطاب قرار داد و گفت:« ای پیر با تجربه! ما برای به زانو درآوردن قبیله ای جنگجو که در دژی پناه گرفته اند چه کنیم!؟» پیر لبخندی زد و گفت: « سردار سرافراز! ما این نوع گرفتاری را برای سپاهیان ایران در بلاد هند داشته ایم، تاریخ نویسان می نویسند سپاهیان ایران از جنگیدن خسته شده اند و مهاراجه ای با نیروهای خود در برج و بارویی دفاع می کنند.

یکی از سرداران ایران پیامی برای مهاراجه می فرستد که روز بعد مهاراجه با تُحف و هدایا به خدمت ایرانیان می رسد و آن پیام این است:



و پمپئی ضمن تقدیر از گلادیاتورها می گوید:« به فرمان من حقوق این پیرِ سی سال خدمت را  مناسب نیازهای سن و سالش بپردازید.


1- پبرهدایتگر( داستانک شماره 57)

2- فردوسی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره: 66



تعدادی از بازاریان با عجله نزد سید آمدند و گفتند:« چرا نشسته ای سید!؟ چن تا کاسب جوون به جون هم افتادن، پیش از اینکه خونریزی بشه ریش سفیدی کن!» سید مغازه را به شاگردش سپرد و با خود واگویه داشت:

 

یکی از بازاریان کلامش را برید و گفت:«حاج جعفر ارثیه بهش رسیده، حجم اجناسشو طوری چیده که روی مغازه های اطراف سایه انداخته، هیکلشم که ماشاءالله!»

سید جمعیت تماشا را کنار زد و صلواتی بلند فرستاد! جمعیت هم انفجاری جواب دادند به طوری که منازعان در حال مشت و لگد زدن و بد و بیراه گفتن، در جا ایستادند! سید سریع گفت:« ما پنجاه ساله از این بازار برای زن و بچه مون روزی می بریم با کسب آبرو و اعتبار! مگه شما غیر از اینو می خواین!؟ سپس به کنار حاج جعفر رفت و آهسته زمزمه کرد، ای همکار! ای دوست!: 


1- هوشنگ ابتهاج(سایه)

2-سعدی