-
داستانک در عصر ما
جمعه 14 مهر 1396 13:32
1-نظامی 2 الی 10: سهراب سپهری
-
داستانک در عصر ما
جمعه 7 مهر 1396 20:40
-
داستانک در عصر ما
جمعه 31 شهریور 1396 23:03
-
داستانک در عصر ما
جمعه 24 شهریور 1396 16:45
-
داستانک در عصر ما
جمعه 17 شهریور 1396 21:21
-
داستانک در عصر ما
جمعه 10 شهریور 1396 20:20
-
داستانک در عصر ما
جمعه 3 شهریور 1396 19:35
-
داستانک در عصر ما
جمعه 27 مرداد 1396 21:29
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 مرداد 1396 22:32
-
داستانک در عصر ما(3)
جمعه 13 مرداد 1396 22:28
-
داستانک در عصر ما
جمعه 6 مرداد 1396 22:41
-
داستانک در عصر ما
جمعه 30 تیر 1396 14:29
-
وقتی مدیر بودم(20)
چهارشنبه 3 خرداد 1396 22:33
وقتی مدیر بودم(20) نوشته: سیدرضا میرموسوی مادری نسبتا مسن، هراسان و مضطرب به مدرسه ما آمد. هنوز وارد دفتر نشده، فریادش بلند شد:«الهی خیر نبینین! الهی ذلیل و خوار بشین ایشاءالله... الهی بیچاره بشین که ما رو بیچاره کردین...! مگه بچه ی من چه گناهی کرده بود که اخراجش کردین!؟ اصلا به چه حقی اخراجش کردین!؟ الهی به لعنت خدا...
-
وقتی مدیر بودم(19)
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 22:15
وقتی مدیر بودم(19) نوشته: سیدرضا میرموسوی پدری و مادری با جعبه ای شیرینی و بسته ای کادوئی وارد مدرسه شدند. پس از سلام و احوال پرسی و تعارفات گفتند:« اومدیم از پسرمون که شاگرد شماست تقدیر کنیم، لطفا قبول زحمت بفرمایین هر طور که صلاح می دونین این کادو رو به ایشان بدهید. فکر کردیم از دست شما ارزش بیشتری داره حقیقت اینکه...
-
وقتی مدیر بودم (18)
جمعه 8 اردیبهشت 1396 20:52
وقتی مدیر بودم (18) نوشته: سیدرضا میرموسوی بابای پیر مدرسه، تنها دخترش را عروس کرده بود. نزد من آمد و با شرم و حیای خاصی گفت:« اگر ممکن است سالن امتحانات را برای یک شب برگزاری جشن در اختیارش بگذارم.» گفتم:« ای به چشم! مبارکه ان شاءالله، فقط اجازه بده با کسانی که لازم می دونم مشورتی داشته باشم.» روز بعد موافقت یکی از...
-
وقتی مدیر بودم (17)
جمعه 25 فروردین 1396 21:26
وقتی مدیر بودم (17) سیدرضا میرموسوی سر و صدا از دفتر معلمان بود. صدا بالا گرفت، نزاعی پیش آمده... می دانستم بین کدام دبیرها همیشه بحث و مشاجره است، ولی ... نخیر صدای فریاد و بد و بیراه و کشمکش شنیده می شد... سریع خودم را به اتاق معلمان رساندم. آن دو معلمی که می شناختم به هم پریده بودند و دیگران سعی داشتند آنها را از...
-
وقتی مدیر بودم(16)
چهارشنبه 9 فروردین 1396 21:51
وقتی مدیر بودم(16) نوشته: سیدرضا میرموسوی اولیای دانش آموزی از من خواستند کمکشان کنم. زیرا پسرشان عاشق شده و درس و کتاب را کنار گذاشته، خواب و خوراک هم ندارد. روزی در فرصتی مناسب او را به دفتر خواستم. رنگ پریده آمد. سرش پایین بود و پر بی حال به نظر می رسید. تعارف کردم بنشیند. از درس و رفتارش گفتم که معلم ها بسیار...
-
وقتی مدیر بودم(15)
چهارشنبه 25 اسفند 1395 22:37
وقتی مدیر بودم(15) نوشته: سیدرضا میرموسوی خانمی شلوغ و پر سر و صدا وارد مدرسه شد و با شتاب و مستقیم به سراغ من آمد، لیست نمرات پسرش را جلو من گذاشت و گفت:« خواهش می کنم ببینین! تمامی دروس رو بیست گرفته، الا ورزش... اخه مگه ورزشم درس حساب میشه!؟» در همین لحظه دبیر ورزش برای بردن توپ وارد دفتر شد و از شنیدن جمله ی آخر...
-
وقتی مدیر بودم (14)
چهارشنبه 11 اسفند 1395 22:43
وقتی مدیر بودم (14) نوشته: سیدرضا میرموسوی کیه؟ کیه دم در مدرسه پرس و جو می کنه؟ چرا نمیاد تو!؟ لحظاتی بعد سه مرد جوان وارد مدرسه شدند. یکی از آنها به نظرم آشنا آمد. شناختم، چند سال پیش شاگرد اول و مایه افتخار مدرسه ما بود. وسط سال مادرش به رحمت خدا رفت. پدرش می خواست تحصیل را رها کند و به روستا برگردد و کمک کار...
-
وقتی مدیر بودم(13)
چهارشنبه 27 بهمن 1395 21:23
وقتی مدیر بودم(13) سیدرضا میرموسوی مشکل ازدیاد دانش آموزان را داشتیم. کلاس ها شلوغ شده بود. استقبال از مدرسه ی ما سال به سال بیشتر می شد. بودجه ای به اندازه ی ساخت و ساز در کار نبود. مستاصل شده بودیم. شب جشن ماهانه ی مدرسه رسید. دانش آموزان از چند روز قبل در جنب و جوش بودند و با علاقه ی فراوان و بدون احساس خستگی سالن...
-
وقتی مدیر بودم(12)
چهارشنبه 13 بهمن 1395 22:36
وقتی مدیر بودم(12) نوشته:سیدرضا میرموسوی انجمن اولیاء و مربیان با اکثریت قریب به اتفاق رای به اخراج دو دانش آموز داد. من به عنوان مدیر و یک معلم دیگر مخالف بودیم. حقیقتش این دو دانش آموز با ایجاد ترس و نگرانی، از دانش آموزان مختصر پول و اشیاء قابل آنها را می گرفتند. این مسأله سبب شده بود، برخی پدر و مادر ها برای شکایت...
-
وقتی مدیر بودم(11)
جمعه 1 بهمن 1395 22:24
وقتی مدیر بودم(11) نوشته: سیدرضا میرموسوی مدتی میشد که خبر می رسید:«برخی بچه ها گستاخ و بی پروا شده اند، حرمت کلاس و مدرسه را نگه نمی دارند...» تا این که سر و صدای کلاسی بلند شد و ظاهرا در کلاس به شدت باز و بچه ای از کلاس پرت شده بود. صدای هو بچه ها سالن را بهم ریخته و معلم ها و دانش آموزان دیگر کلاس ها سرک می کشیدند....
-
وقتی که مدیر بودم(10)
چهارشنبه 15 دی 1395 20:53
نوشته: سیدرضا میرموسوی معلم ها گزارش دادند که حسادت در بین دانش آموزان به ویژه کلاس... بچه ها را به جان هم انداخته و گاهی کار به مشاجره و نزاع می کشد و با این وضع تدریس خیلی مشکل شده است. هر دانش آموزی که پاسخ سوالی را می گوید، بچه های دیگر هو و جنجال و مسخره اش می کنند و نمی گذارند درس و کلاس آن گونه که لازم است پیش...
-
وقتی مدیر بودم(9)
جمعه 3 دی 1395 19:28
وقتی مدیر بودم(9) سیدرضا میرموسوی پدری دست پسرش را گرفته بود و با عصبانیت و برافروخته وارد مدرسه شد. بی مقدمه دهان گشود:« خدمت به اسلام، خدمت به میهن، خدمت به کشور، خدمت به مردم، آقا! تنها از راه جبهه رفتن که نیس... آدم می تونه درس بخونه و با پیشرفت علمی هزاران مرد و زن را راهنمایی کنه، می تونه پزشک عالی مقام باشه،...
-
وقتی مدیر بودم(8)
شنبه 20 آذر 1395 21:27
وقتی مدیر بودم(8) نوشته: سیدرضا میرموسوی هر زمانی که خانم... خواهر یکی از دانش آموزان به مدرسه می آمد تا از وضعیت درسی برادرش با خبر شود، یکی از معلمان جوان ما به دست و پا می افتاد و با شتاب زدگی جلو می دوید، رنگ به رنگ می شد و با تعارفات بسیار به استقبال می رفت. چایی جلوش می گذاشت و از برادرش بسیار تعریف و توصیف می...
-
وقتی مدیر بودم(7)
دوشنبه 8 آذر 1395 21:07
وقتی مدیر بودم(7) نوشته: سیدرضا میرموسوی معلم ها، معاونین، خدمتکار، همه از دانش آموزی احمدی نام شکایت داشتند و این شکایت بیشتر به من خطاب می شد که چرا چنین بچه ای را پذیرفتم؟ او کلاس و مدرسه را بهم ریخته است.شاید به من شک داشتند که ممکن است پول گرفته باشم و بدبین شده بودند ولی من به خودم شک نداشتم و باور کرده بودم که...
-
وقتی مدیر بودم(6)
چهارشنبه 26 آبان 1395 19:42
وقتی مدیر بودم(6) نوشته: سیدرضا میرموسوی مدتی از مدیریت من در مدرسه نگذشته بود که اتفاق آن روز زندگی مرا زیر رو رو کرد. صبح آن روز زودتر از همیشه عازم مدرسه شدم. چند بچه توی حیاط بازی می کردند. وارد دفتر شدم که صدای کفش زنانه ای در سالن پیچید... خانمی بلند بالا با جعبه ای شیرینی وارد شد. از این که من تنها بودم کمی...
-
وقتی که مدیر بودم(شماره 5)
دوشنبه 17 آبان 1395 12:44
وقتی که مدیر بودم(شماره 5) نوشته: سیدرضا میرموسوی مادری محترم و به ظاهر با شخصیت وارد دفتر مدرسه شد. یک دسته گل و جعبه شیرینی روی میز گذاشت. بعد از سلام و تعارفات بسیار ادامه داد:« از شما آقای مدیر و معلمان مهربان تان به خاطر شیطنت های کودکانه پسرم عذر می خواهم و از این که پسر شیطونم را تحمل می کنین سپاسگزارم» من...
-
وقتی مدیر بودم(4)
چهارشنبه 5 آبان 1395 22:41
وقتی مدیر بودم(4) نوشته: سیدرضا میرموسوی نمی دانم باید معجزه اش نامید یا یک موضوع روانشناسی یکی از معلمان صاحب ذوق مدرسه، معماهایی را در نشریه بچه ها درج می کرد، و با پول مختصری که از شرکت کننده گان در مسابقه می گرفت، جایزه هایی آموزشی تهیه می کرد و هر ماه که جشنی در مدرسه بر پا می شد با قرعه کشی به بچه ها می داد. در...
-
وقتی مدیر بودم(3)
جمعه 23 مهر 1395 22:47
وقتی مدیر بودم(3) پیرمرد، سرایدار مدرسه برای سومین بار به شکایت می آمد، از کسی که نمی دانست کیست. توضیح اینکه، مدرسه ی ما، جلوی ساختمان دارای حیاط بزرگی است و با فاصله چند متری از جلوی پله های ساختمان، دو باغچه بزرگ به طور قرینه در چپ و راست وجود دارد. این باغچه ها دارای چند اصله درخت قدیمی زردآلو است که دور آنها...