گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم(12)

وقتی مدیر بودم(12)


نوشته:سیدرضا میرموسوی


انجمن اولیاء و مربیان با اکثریت قریب به اتفاق رای به اخراج دو دانش آموز داد. من به عنوان مدیر و یک معلم دیگر مخالف بودیم.

حقیقتش این دو دانش آموز با ایجاد ترس و نگرانی، از دانش آموزان مختصر پول و اشیاء قابل آنها را می گرفتند. این مسأله سبب شده بود، برخی پدر و مادر ها برای شکایت و اعتراض به مدرسه بیایند.


فردای آن روز، خودم این دو دانش آموز را توی سالن دیدم و به دفتر بردم. نسبت به بچه های دیگر قوی تر بودند و از این فیزیک بدنی خود سوءاستفاده می کردند. تعارف کردم بنشینند. یکی از آنها با چرخشی گستاخانه سوال کرد:«واسه چی ما احضار شدیم!؟»


حرکت گستاخانه اش را ندیده و سوالش را نشنیده گرفتم. صمیمانه مشکلات مدرسه و از تعداد زیاد دانش آموزان گفتم و از آنها خواستم در اداره ی مدرسه مشارکت داشته باشند. انضباط بچه ها را پیش کشیدم و به خصوص ناراحتی برخی دانش آموزان را مطرح کردم و گفتم انجمن اولیا چه تصمیمی گرفته اند. خیلی باهوش بودند. یکی سرش را پایین انداخت و دانش آموز گستاخ بلند شد که برود از او خواهش کردم که بنشیند. گفتم:« کجا!؟ در مدارس اطراف که جایی ندارین؟ چرا برای پدر و مادر زحمت و ناراحتی درست می کنین!؟ بفرمایین تشریف داشته باشین تا دوستانه صحبت کنیم!»


چشم هایش را به زمین دوخت و گفت:« کسی با من تا حالا اینطوری حرف نزده...» فهمیدم. صمیمی تر با آنها گفتگو کردم. تعهد نوشتند دیگر مرتکب حرکت ناشایستی نشوند.

نظم سالن را تا آخر سال به آنها سپردم. هفته ای گذشت، شنیدم پول و اشیاء بچه ها را پس داده اند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.