گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم(16)

وقتی مدیر بودم(16)


نوشته: سیدرضا میرموسوی


اولیای دانش آموزی از  من خواستند کمکشان کنم. زیرا پسرشان عاشق شده و درس و کتاب را کنار گذاشته، خواب و خوراک هم ندارد. روزی در فرصتی مناسب او را به دفتر خواستم. رنگ پریده آمد. سرش پایین بود و پر بی حال به نظر می رسید.


تعارف کردم بنشیند. از درس و رفتارش گفتم که معلم ها بسیار تعریف می کردند و ادامه دادم:« اما این اواخر افت درسی داشتی چرا!؟

شاید خدای نکرده کسالتی یا مشکل دیگری پیش اومده... ولی بنده معتقدم هر نوجوون و جوونی، طبیعیه که گاهی مسائلی مانع کارش بشه... چرا که جوون پر احساسه و قلبش پاک، به همین دلیل روحیه ی لطیفی داره...از سبزه و گل لذت می بره... باد و باروون اونو به وجد می اره ممکنه به گلی دلبسته بشه! بله ... ممکنه...»


این همون احساسات پاکه، تقویت شده...زیباست چون احساس خوشایندی داره رنج آوره، چون زودرسه و آدم دستش به جایی بند نیس!!؟ اگه پاسداری بشه، به وقتش به گل بشینه، اوج زیباییه...سخنرانی من تموم شد، نگفتی چرا درسات افت کرده!!!؟»


آهسته سرش را بلند کرد چشمانش پر اشک بود گفت:« چن وقته حالمون خوب نیست آقا!» گفتم:« چرا؟ اگه مریضیه باید دکتر بری... اگه روحیه باید به یکی اعتماد کنی و درددل، تا از رنج اون کاسته بشه....


بلند هق هق کرد و پس از چند لحظه گفت:« آقا.... آقا.... یکی رو به اندازه جونم دوست دارم...» گفتم:« پسرجون! این که عیبی نداره... همون طور که گفتم این طبیعیه.... فقط در شرایط فعلی ایجاد مشکل می کنه چون کاری، درآمدی نداری سربار خانواده ها هستی.... ولی اگه این احساسات پاک و زیبا رو حفظ کنی، طرف هم حفظ کنه تا زمون مقتضی... خیلی شیرین میشه...برای همیشه...»

 گریه کنان بلند شد وگفت:« چشم آقا باشه ! باشه.... باشه.... شما چشمم رو بیشتر باز کردین! با پدرم صحبت می کنم....»

برایش آرزوی سلامتی و موفقیت کردم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.