وقتی که مدیر بودم(شماره 5)
نوشته: سیدرضا میرموسوی
مادری محترم و به ظاهر با شخصیت وارد دفتر مدرسه شد. یک دسته گل و جعبه شیرینی روی میز گذاشت. بعد از سلام و تعارفات بسیار ادامه داد:« از شما آقای مدیر و معلمان مهربان تان به خاطر شیطنت های کودکانه پسرم عذر می خواهم و از این که پسر شیطونم را تحمل می کنین سپاسگزارم»
من واقعا شرمنده شماها می باشم. پدرش به ماموریت رفته و گر نه وظیفه داشت خدمت برسه و عرض ادب کنه. امیدوارم با کمک شماها و راهنمایی و هدایت شما، این دوران زودگذر کودکی بگذره...
مادر همینطور داد سخن می داد که معلم هنر از ته سالن دست دانش آموزی را محکم گرفته و با خود به دفتر می آورد و وقتی چشمش به مادر دانش آموز افتاد گفت:« بفرمایین خانم این پسرتان! باید سریع به کلینیک ببرین تا معده اش را شستشو بدهن. ایشون هفده شیشه مرکب همکلاسی هایش را توی دهنش خالی کرده و خورده...(رو به دانش آموز):« پسر جان! دهنت را باز کن! فقط یه لحظه....» پسرک دهانش را باز کرد، مثل حفره ای سیاه و عمیق روی صورت گرد و سفیدش دیده می شد. مادر سرخ و برافروخته ساق دست پسر را گرفته، سریع از مدرسه خارج شد.