وقتی مدیر بودم(19)
نوشته: سیدرضا میرموسوی
پدری و مادری با جعبه ای شیرینی و بسته ای کادوئی وارد مدرسه شدند. پس از سلام و احوال پرسی و تعارفات گفتند:« اومدیم از پسرمون که شاگرد شماست تقدیر کنیم، لطفا قبول زحمت بفرمایین هر طور که صلاح می دونین این کادو رو به ایشان بدهید. فکر کردیم از دست شما ارزش بیشتری داره حقیقت اینکه چن روز پیش کاری کارستان از خود نشون داده که به هیچ وجه انتظار نمی رفت. به همین علت در عین ناباوری، خوشحال شدیم.» کنجکاوانه پرسیدم:« خواهش می کنم! می شود ما بدونیم چه اتفاقی افتاده!؟» آقا با حالتی شعف زده شرح داد:« هفته ی گذشته برادر کوچیک دانش آموز شما نصف شبی حالش بهم خورد. من و همسرم اونو به بیمارستان رسوندیم. عکس و آزمایش ها و دارو و درمون، تا ظهر روز بعد طول کشید. خوشبختانه بخیر گذشت و ما تا به خونه رسیدیم ساعت دو بعد از ظهر بود. خسته و گرسنه بودیم. تازه یادمون اومد زنگ بزنیم از بیرون غذا بیارن که این شاگرد شما دیگ غذا را نشون داد و گفت:« بابا یه ساعتی غذا حاظره....» او از مادرش یاد گرفته بود که چگونه استانبلی یا به قول خودش پلو قرمز درس کنه.»