گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم(11)

وقتی مدیر بودم(11)


نوشته: سیدرضا میرموسوی


مدتی میشد که خبر می رسید:«برخی بچه ها گستاخ و بی پروا شده اند، حرمت کلاس و مدرسه را نگه نمی دارند...» تا این که سر و صدای کلاسی بلند شد و ظاهرا در کلاس به شدت باز و بچه ای از کلاس پرت شده بود. صدای هو بچه ها سالن را بهم ریخته و معلم ها و دانش آموزان دیگر کلاس ها سرک می کشیدند. با صدای تحکم آمیزی همه را به کلاس هایشان سوق دادم و خود به کلاس مزبور رسیدم. معلم هاج و واج و رنگ پریده، دانش آموزی را به باد کتک گرفته بود و دانش آموزان کلاس، کیف و دفتر معلم را لگدکوب و با صدای بلند او را هو می کردند ابتدا معلم را گرفته از دانش آموز که حالت تدافعی داشت جدا کردم، به معاون سپردم تا او را به دفتر ببرد بچه های کلاس را دعوت به سکوت نمودم و با بچه ای که کتک خورده بود وارد کلاس شدم. اجازه دادم دانش آموزان هر چه در دل دارند بگویند. انتقاد و اعتراض کنند.

نتیجه این شد که معلم سخت گیری های زیادی دارد و تا کنون چند نفر را کتک زده است.( البته جسته و گریخته قبلا معاون گزارش داده بود)

چاره ای نبود ، از معلم تقاضا کردم به مدرسه ی دیگر منتقل شود و همین قدر که شکایتی از او نشده شکرگزار باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.