گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم(7)

وقتی مدیر بودم(7)

نوشته: سیدرضا میرموسوی

معلم ها، معاونین، خدمتکار، همه از دانش آموزی احمدی نام شکایت داشتند و این شکایت بیشتر به من خطاب می شد که چرا چنین بچه ای را پذیرفتم؟ او کلاس و مدرسه را بهم ریخته است.شاید به من شک داشتند که ممکن است پول گرفته باشم و بدبین شده بودند ولی من به خودم شک نداشتم و باور کرده بودم که خیلی از این بچه را می شود اصلاح کرد. 

دبیر ورزش گفت:« فقط فوتبالیست خوبی ست...بعد از میدون فوتبال قابل تحمل هم نیس...» بلافاصله گفتم:«شما یک هفته به من فرصت بدین... اگه بهتر نشد اخراجش می کنم.» فردای آن روز ، ساعت ورزش از پنجره میدان فوتبال را به تماشا ایستادم و دانش آموز احمدی را زیر نظر داشتم، انصافا خوب بازی می کرد.

روز بعد، اول صبح برای سخنرانی به جلو صف دانش آموزان رفتم که چند پله با آنها فاصله داشت. بعد از تشویق دانش آموزان مستعد، دنباله سخنانم را به احمدی که سر جایش آرام و قرار نداشت اختصاص دادم. تا نامش را از زبان من شنید، درجا ایستاد و به من خیره شد.

شروع کردم به توصیف بازی فوتبال دیروز و از او به خاطر همکاری با دوستانش، یعنی همراهی و همیاری خوب یعنی دیگران را بر خود ترجیح دادن بسیار تشکر کردم.

 بچه ها شدیدا کف می زدند و در این لحظه صدایش کردم و یک مدال فوتبالی به یقه اش سنجاق زدم. بچه ها همواره کف می زدند. با او دست دادم و آرزوی موفقیت در سایر درسها داشتم. می دیدم از روز بعد کمی تغییر کرده بود. هفته بعد معلم ها اظهار رضایت داشتند سر به زیر تر شده بود. چند سال بعد شنیدم در باشگاهی توپ می زند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.