گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم(6)

وقتی مدیر بودم(6)

نوشته: سیدرضا میرموسوی

مدتی از مدیریت من در مدرسه نگذشته بود که اتفاق آن روز زندگی مرا زیر رو رو کرد. صبح آن روز زودتر از همیشه عازم مدرسه شدم. چند بچه توی حیاط بازی می کردند. وارد دفتر شدم که صدای کفش زنانه ای در سالن پیچید...

خانمی بلند بالا با جعبه ای شیرینی وارد شد. از این که من تنها بودم کمی خجالت کشید و چادرش را محکم تر گرفت. صدای لطیف و لحن مهربانش در فضای اتاق پخش شد:« ببخشید! صبح زود اومدم که از شما و از معلم ها تشکر کنم.» جسارتا نگاه کردم، نگاهمون بهم گره خورد و لحظاتی درنگ داشت. دلم ریخت...چشمان سیاه درشتش که سفیدی زیاد آن بر جذبه چشم ها می افزود. مژگان بلندش که مثل دو بال فرشته، باز و بسته می شد... سرم تیر کشیدو عرق سردی بر پیشانی ام نشست. به زحمت خودم را سر پا نگاه داشتم و موقعیتم را حفظ کردم. گفتم:« بفرمایین... تشریف داشته باشین... معلم ها الان می رسند...» معلوم بود صدایم می لرزید.عجیب تر، صدای او هم لرزش داشت:« من شما را می شناسم شما برادر آقای... هستین که دوست شوهر مرحوم من بودن، یعنی شوهرم شهید شدند و دوپسر دوقلو رو به من سپردن، که خدمت شما هستن...»

تمام شد... گره خوردگی نگاه کار خودش را کرد. پس از پرس و جوی بیشتر و واسطه بازی بسیار من که به خاطر مجردی و سن بالا مورد طعنه و شوخی اطرافیان بودم، ازدواج کردم و ناگهان خانواده چهار نفری را تشکیل دادم. حالا حسابی از تنهایی درآمده بودم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.