وقتی مدیر بودم(8)
نوشته: سیدرضا میرموسوی
هر زمانی که خانم... خواهر یکی از دانش آموزان به مدرسه می آمد تا از وضعیت درسی برادرش با خبر شود، یکی از معلمان جوان ما به دست و پا می افتاد و با شتاب زدگی جلو می دوید، رنگ به رنگ می شد و با تعارفات بسیار به استقبال می رفت. چایی جلوش می گذاشت و از برادرش بسیار تعریف و توصیف می کرد.
هرگاه معلمی نظری می داد، خود را مسئول می دانست و نظریه ی معلم را طبق خواسته خودش تفسیر می کرد. هر چه قدر معلمان کنایه و طعنه می زدند، اصلا گوشش بدهکار نبود و چنان برای خانم شیرین زبانی داشت که سرانجام خانم خجالت کشیده و قرمز شده و ظاهرا راضی از این رفتار خداحافظی نموده و تا از مدرسه خارج شود، معلم ما بی هوا به اطراف، با نگاه بدرقه اش می کرد.
تا این که روزی به علتی از کلاسش فراغتی پیدا کرد و به دفتر مدرسه آمد و نشست. فرصت مناسبی بود. کنارش نشستم. بعد از خوش و بشی محترمانه اجازه سوال خصوصی گرفتم. گفت: « خواهش می کنم، شما جای پدرم هستین» گفتم:« تصمیم نداری متاهل بشی؟» ابتدا جا خورد، اما بعد لبخند تلخی زد و گفت:« فکر می کنم کمی زوده، پدر و مادرم به رحمت خدا رفتن، مستاجرم چندسالی باید بگذره تا خودم را جمع و جور کنم، فعلا که قضیه منتفی است...»
گفتم:« همین قدر که شغل ثابتی داری برای خیلی خانواده ها کافیه!» گفت:« نه! نمیشه، نه! به دلیلی که گفتم فعلا قضیه منتفیه...»
گفتم:« نظرت راجع به این خانم چیه؟ خواهر دانش آموزت...»
ابتدا باز رنگ به رنگ شد، خودش را کج و راست کرد و عرقی روی پیشانی اش نشست. مذبوحانه گفت:« نه... نمیشه.... گفتم فعلا به قضیه منتفیه....»
گفتم : « می دونی که آشنای ماست، خواستگار داره...»
مثل سپند روی آتش از جا پرید...گفت: «نه... نه... و بی اختیار دست مرا بوسید و گفت:« شما جای پدرم هستین! هر کاری از دستتان ساخته است انجام بدین تا آخر عمر مدیونتان هستم!!!»
گفتم:« پس قضیه منتفی نیست...!»
بعد از تلاشی چند ازدواج سر گرفت