گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم(15)

وقتی مدیر بودم(15)


نوشته: سیدرضا میرموسوی


خانمی شلوغ و پر سر و صدا وارد مدرسه شد و با شتاب و مستقیم به سراغ من آمد، لیست نمرات پسرش را جلو من گذاشت و گفت:« خواهش می کنم ببینین! تمامی دروس رو بیست گرفته، الا ورزش... اخه مگه ورزشم درس حساب میشه!؟»

در همین لحظه دبیر ورزش برای بردن توپ وارد دفتر شد و از شنیدن جمله ی آخر خانم رنجیده خاطر شد، توپ را به زمین انداخت و بلافاصله بیرون رفت و با دو پسر برگشت. یکی لاغر و ضعیف، اما باهوش و مرتب به نظر می رسید که پسر خانم بود. دیگری پسری پهن و درشت اندام که کشتی گیر مسابقات دانش آموزی بود. دبیر رو به خانم کرد و گفت:« شما میگین من این دو نفر رو یکسان نمره بدم!؟»

خانم گفت:« وا !!! چرا مقایسه فیل و فنجون می کنین!؟ هر کسی جایگاهی داره آقا !»

دبیر گفت:« از پسرتون بپرسین اصلا توی ورزش جایگاهی داره!؟ یا سر درد داشته یا غایب بوده...» خانم گفت:« بفرمایین بچه های دیگه مریض نمیشن!؟» دبیر گفت:«  خانم ما اصولی داریم که طبق اون عمل می کنیم، پسر شما یه تست ورزش هم نداره...»

خانم که کم نمی آورد جواب داد:« بچه ی من حواسش به درسشه... حالا یکی دو جلسه غایب بوده، مریض بوده، آسمون به زمین که نیومده...»

بلند شدم قضیه را فیصله بدم که پسر خانم با اون قد و قواره ریزه خود دهان گشود:« جناب آقای مدیر خواهش می کنم، استدعا دارم بفرمایین... جناب آقای دبیر به خاطر عدم شرکت در ورزش عذر می خواهم مرا عفو بفرمایین! خواهش می کنم لطف کنین، محبت کنین یه فرصت دیگه به من بدین! مادر از شما هم تقاضا دارم تشریف ببرین! من خودم از آقای دبیر خواهش می کنم عذر مرا بپذیرن و آمادگی ام رو برای تست ورزش اعلام می کنم.

مادر که لفظ قلم پسرش را شنید با چشمانی از حدقه درآمده آهسته خداحافظی کرد و رفت. بعد ها شنیدم این پسر یک حقوقدان معروف شده است.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.