گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 236 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

غصه بچه خرس

جلد نهم 

قسمت دوم

آقا شغال که به این حرفها اهمیت نمی داد گفت:«آها! حالا یک اتفاقِ اتفاقی رخ داده، همیشه که اینطوری اتفاق نمی افتد!» روباه کوچولو فکر می کرد و در حالی که  دور خودش می چرخید و دُم مخملی اش را تکان می داد ایستاد و گفت:«دوستان! این بچه خرس جان آقا سنجاب و آقا خرگوش را نجات داده، نمی شود همینطور تنها و ناراحت رهایش کنیم! او باز هم می تواند به دیگرِ حیوانات یا شاید به خود ما، کمک کند! من نقشه ای کشیده ام!» و نقشه ی خود را با سایر دوستان در میان گذاشت و توضیحات لازم را داد که همه راضی شدند و آقا خرگوش مامور شد هر طور شده خارپشت پیر را پیدا کند و آقا خرگوش که خود را بدهکارِ بچه خرس می دانست با جان و دل این ماموریت را پذیرفت و قول داد که فردا صبح خارپشت را جلوی لانه ی بچه خرس حاضر کند! و نیز می دانست که خارپشتها مثل خرسها زمستان خوابی دارند و چون فصل سرما شروع شده ، باید هر چه زودتر خارپشت را بیابد! 

صبح روز بعد، روباه کوچولو، آقا سنجاب و آقا شغال به طرف لانه ی بچه خرس می رفتند که آقا گرگ آنها را دید و گفت:« هر وقت شما را با هم می بینم فکر می کنم باید خبری باشد!؟» و روباه کوچولو موضوع بچه خرس را به طور خلاصه گفت و آقا گرگ زمزمه کرد:«من هم بچه خرس را دوست دارم، چون شنیده ام جان دوستان شما را نجات داده است بنابراین باید حیوان دلسوزی باشد و در آینده ممکن است خیلی کارها از دستش برآید!

من هم می آیم و هر کاری از دستم بربیاید با کمال میل انجام می دهم!» و بدین ترتیب دوستداران بچه خرس جلو لانه ی او جمع شدند که آقا خرگوش و خارپشت پیر زودتر آنجا حاضر شده بودند و انتظار می کشیدند تا بچه خرس از خواب بیدار شود.

دوستانِ آقا خرگوش کم کم متوجه شدند که بچه خرس خودخواسته ، چشمهایش را بسته تا هیچ حیوانی را نبیند! لذا آقا گرگ نگاهی به آقا شغال کرد و با هم به نوبت زوزه های بلندی را سر دادند به طوری که  هر حیوانی این صداها را می شنید، عکس و العملی از خود بروز می داد اما بچه خرس هیچ واکنشی از خود نشان نداد! در نتیجه خارپشت پیر مجبور شد کار خود را  شروع کند و دیگر حیوانها هر کدام پشت بوته ای یا درختی به تماشا نشستند.

خارپشت آرام آرام وارد لانه ی بچه خرس شد و داخل لانه گشتی زد و کنار پوزه ی بچه خرس خواب آلود قرار گرفت و سعی کرد خیلی یواش خودش را به صورت و دماغ خرس بمالد! بچه خرس خُرخُری کرد و با عصبانیت با ناخنهایش خارپشت را که به صورت گلوله ای خار در آمده بود بیرون انداخت...

خارپشت دوباره به طرف لانه به راه افتاد و کار خود را از سر گرفت و باز به بیرون پرت شد! این نمایش تکراری دیگر حیوانات را کنجکاو کرده بود و مانند تماشاگرانی تشنه پایان کار می خواستند ببینند چه می شود و یا کار به کجا خواهدکشید!

اما اوضاع طبق نقشه روباه کوچولو پیش می رفت. بچه خرس یکبار با ناخنهایش خارپشت را پشت و رو کرد، ولی چیزی نفهمید!...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.