گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 213 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)


آقا شغاله و جشن انگور خوران

جلد سوم

قسمت دوم

آقا خرگوشه روی دو پای بلندش جَست می زد و می دوید و گاهی نفس زنان می ایستاد و خستگی می گرفت، تا دوستان نزدیک می شدند، دوباره از میان سنگها و بوته های کوهی می گذشت و بالا می رفت. 

آقا شغاله شروع کرد به تعریف و توصیف از باغ انگور...

آقا خرگوشه از آن بالا داد زد:«ولی من هویج را بیشتر دوست دارم!» روباه کوچولو که از پر حرفیِ آقا شغاله حوصله اش سرآمده بود گفت:«دوست عزیز! من هم انگور را خیلی دوست دارم، ولی این تاکستان پربار، حصاری، پرچینی یا صاحبی ندارد!؟» آقا شغاله گفت:«کوچولوی عزیز! من خودم چند شب است که بعد از غذا خوردن، سری به این باغ می زنم و تا دلم بخواهد انگور می خورم، البته از قرمزها... و هیچ مشکلی پیش نیامده، خیالتان آسوده باشد.»

روباه کوچولو پرسید:« یعنی هیچ صدای سگی را هم نشنیدید!؟» آقا شغاله جواب داد:«کوچولوی عزیز! سگ کجا بود!؟ اگر سگی وجود داشت که با خود من می جنگید!» آقا گرگه گفت:« سگ فقط سر و صدا دارد، کاری نمی کند!»

آقا خرسه ایستاد و گفت:«شغال عزیز! زنبور چی!؟زنبور هم نیست!؟ می دانی که من خاطره خوبی از زنبور ندارم!»(1)

آقا شغاله جواب داد:«باغ انگور بی زنبور نیست، شما باید بدانید که زنبورها ، شبها می خوابند وگر نه خود مرا نیش می زدند...

آها راستی دوستان عزیز! اگر خطری باشد من که یاران خوبم را به خطر نمی اندازم!»

خانم خرسه همین طور که سرش پایین بود و به دنبال آقا خرسه می رفت گفت:« خودش چند شب آنجا رفته است نباید نگران باشیم!»

حیوانها به بالای کوه رسیدند به راستی که چه مهتابی بود! ماه گرد و بزرگ نور افشانی می کرد و آسمان پر از ستاره های  ریز و درشتِ درخشانی بود که  به طور مداوم چشمک می زدند...

لکه های کوچک ابر از کنار ماه به اشکال گوناگون آرام و بی صدا می گذشتند و زمین و هر چه در آن بود زیر نور مهتاب به رنگ نقره ای می درخشید.

آقا خرگوشه در سراشیبی با فاصله از دوستان روی تخته سنگی ایستاده بود و تندِ تند دهنش تکان می خورد، مثل اینکه گیاهی را می جَوید.

آقا شغاله روی یک بلندی رفت و گفت:«نگاه کنید! آن پایین باغ انگور است... من خودم در همین باغ پربار، بارها انگور خورده ام البته از نوع قرمز...»

آقا خرگوشه از آن پایین با صدای بلند گفت:«ولی من هویج را بیشتر دوست دارم!»آقا شغاله گفت:«خرگوش عزیز! شما می توانید کنار آن اتاقکِ باغ بروید! آنجا یک کَرت(2) به سبزی و هویج اختصاص دارد، می توانید حسابی هویج بخورید!»

روباه کوچولو که همیشه فکر می کرد گفت:«باغ پرباری به نظر می رسد، اما شغال عزیز! مطمئن هستید که این باغِ پربار بی صاحب است!؟ و اگر بی صاحب است، آن اتاقک برای چه کاری می باشد!؟»...


1-اشاره به حادثه ی قصه ی جلد اول، قسمت چهارم

2-قطعه زمینی برای زراعت



قصه های جنگل

قصه های جنگل

جلد اول(1)

قسمت(4)

شماره 207 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که در این ایام به خاطر شیوع کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

کنار رودخانه چادری برپاست. کنار چادر یک جیپ لندرور پارک شده است. دیگی روی اجاق در حال جوشیدن می باشد و دود بخار آن  با نسیم می چرخد و در هوا پخش و محو می گردد. دو مرد شکارچی، تفنگ به دوش پوست روباه های شکار شده را روی تخت سنگها پهن می کنند. یکی از شکارچی ها تفنگش را به سنگی تکیه می دهد، چکمه ها و بلوزش را در آورده، آهسته وارد آب رودخانه می شود.دیگری به دنبال او آماده شده از روی بلندی توی آب می پرد. با پاشیدن آب بر روی یکدیگر، شوخی و تفریحشان گل می کند.

صدای خنده و قهقهه آنها با صدای خروش رودخانه در هم می آمیزد. در غوغای شوخی و تفریح، صدای زوزه گرگ و شغال و فریاد فیل، در جنگل و کوه می پیچد...

شکارچی ها مشکوک شده، لحظاتی سکوت می کنند.

آقا گرگه و شغال سر کوه پوزه خود را بالا گرفته، زوزه ممتد می کشند.

صدای نعره شیر از دورترها به گوش می رسد. میمونها جیغ کشان و تهدید کنان از شاخه درختی به درختی دیگر بند بازی دارند.

آقا خرگوشه و سنجابها با پرّش های متناوب پیش چشم شکارچی ها پیدا و پنهان می شوند.

اما آنچه از همه بیشتر عجیب به نظر می رسد فرار آقا خرسه است که از دامنه کوه، افتان و خیزان به طرف رودخانه سرازیر است.

و توده ای ابر ، سایه وار روی سر و بدنش در حرکت می باشد.

شکارچیها به سرعت خود را به تفنگهایشان می رسانند. خرس خود را داخل آب انداخته و با امواج آب به طور مداوم معلق می زند و قبل از این که شکارچیها شلیک کنند، توده ابر که شامل انبوهی زنبور کینه جو هستند بر سر و بدن لخت آنها هجوم می برند، دیگر از تفنگها کاری ساخته نیست. با لباس های خود که فرصت پوشیدن نیافته اند، زنبورها را می زنند...

اما زنبورها کار خود را کرده اند! شکارچیها شکار شده اند!

داخل آب هم نمی توانند بروند زیرا خرسی خشمگین در آب است! ناچار خود را به ماشین رسانده در و شیشه ها را می بندند.

کسی که کمتر آسیب دیده ، ماشین را روشن می کند و دیگری به خود می پیچد و از درد و سوزش ناله می کند و لحظه به لحظه چاق تر می شود!

در این شرایط دردناک داد می زند که دوستش خرس را بکشد! گرگ را بکشد...

مرد پشت فرمان که خود بی طاقت است و لبش را گاز می گیرد، می گوید:«به خودتان نگاه کنید! مثل بادکنک باد شدید! فعلا باید شما را به درمانگاه برسانم، ما که نیامدیم با حیوانات جنگل بجنگیم! ما دنبال پوست و دم روباه آمدیم!» ناگهان خود را از ماشین پایین می اندازد و در چشم بر هم زدنی پوستها را جمع و داخل ماشین می ریزد.

وقتی که پشت فرمان می نشیند با صدایی ناشی از خشم و سوزش و درد نیش زنبورها فریاد می زند:«دیگر به اینجا برنمی گردیم! نمی دانم چه خبر شده... اول نیروی هوایی جنگل حمله می کنند... حالا از شیشه نگاه کنید! بندبازان، میمونها هم آمدند! لابد شیر و پلنگ و ببر و گرگ و ... چه می دانم نگاه کنید! خرگوشها و سنجابها برای ما شکلک در می آورند و با ما قایم موشک بازی می کنند!»

جیپ لندرور حرکت می کند و با سرعت هر چه تمام تر با بالا و پایین رفتنهای زیاد، در حاشیه رودخانه دور می شود. روباه کوچولی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ از آقا گرگه و دیگر حیوانها تشکر می کند و به خود می بالد که این همه دوست فداکار دارد. او دیگر نمی ترسد و می خواهد مثل گذشته از همین امشب به شکار برود.

روباه کوچولو با آقا گرگه و شغال قرار شکار می گذارد.

پایان

هفته آینده، جلد دوم نبرد خانم خرسه