گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 242 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج- سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(1)

قسمت چهارم

بخش پایانی

و اینک برای حمله ی جدید به کمین نشسته است! دوباره نشانه گرفت، این مورد واجب تر بود و به خانم هشداری داد و انگشتش روی ماشه رفت که آهو با خیزی بلند و باور نکردنی خودش را به مرد رساند و با دستهایش بر شکم مرد کوبید!

و آنقدر این حرکت برق آسا انجام گرفت که مرد غافلگیر بی اختیار تیرهایی هوایی شلیک کرد و خود عقب عقب رفت و به زحمت توانست تعادلش را حفظ کند!

حیوانهای کوچولو مانند سایه ای محو شدند! فقط همان گیاهان تکانی شدید خوردند و آرام آرام ثابت ایستادند.

مرد خشمگین و عصبانی بود و هم از کار آهو شگفت زده و مبهوت!!!

حالش که جا آمد، به خانمش گفت:«می خواستم برای ناهار امروز خوراک خرگوش داشته باشیم! می خواستم آن بچه روباهی که  به مرغدانی دستبُرد زده بود را بزنم که همه این نقشه ها را آهو خانم بر هم زد! خیلی عجیبه!!!»

و خانمش از اینکه آهو تعادل مرد را بهم زده بود می خندید و گفت:« شاید باورت نشود ولی برای من ثابت شد که برخی حیوانات هم پیمان دوستی نگفته و ننوشته دارند! به این دلیل که  همین بچه روباه باعث شد تا من این آهو را  با نوزادش پیدا کنم و چند تا خرگوش هم  روباه را همراهی می کردند! و آهو خانم که دلسوزی مرا دید و شما هم می بینید که چگونه خودش و بچه اش از من مواظبت می کنند.

با اینکه رهایشان می کنم از من جدا نمی شوند و باز به همین دلیل شاید آهو خانم نسبت به روباه و خرگوش ها احساس وظیفه می کند!»

مرد از روی بی حوصلگی پوزخندی زد و گفت:«عزیزم! شما هم مانند برخی خانم ها خوب بلدید قصه پردازی کنید! عزیز من! آن بچه روباه بد عادت شده، آمده بود دوباره به مرغدانی حمله کند! خرگوشها هم به هر مزرعه ای سَر می زنند، آنها دنبال یک باغچه هویج و سبزی می گردند!» و بی حوصله تر ادامه داد:«وای ! چرا بیهوده بحث می کنم؟ شما تصور خودتان را دارید و بهتر است به کار خودمان بپردازیم.»

و اما آقا سنجاب و خرگوشها و روباه کوچولو پس از تماشای شرایط خوب و مناسب آهو خانم و بچه آهو، بیش از هر زمانی احساس سبکی می کردند و بدین سبب با شادی زیاد دل به بازیگوشی سپردند و در لابلای درختان جنگل به دنبال یکدیگر می دویدند. به خصوص روباه کوچولو سر به سر بقیه می گذاشت و آنها را به مسیری که در نظر داشت می کشاند! و ناگهان پشت درختی کوتاه با شاخ و برگی انبوه کمین گرفت! آقا خرگوش و خانم خرگوش و آقا سنجاب در فاصله ی دورتر ایستادند و با تعجب به روباه نگاه می کردند! روباه با صدای بلندی گفت:«آقا سنجاب! آن طرف تر منطقه ی سنجابهاست اگر مرا ببینند فرار می کنند، شما می توانید به میان آنها بروید و یک همبازی انتخاب کنید...!» و سخن روباه کوچولو تمام نشده بود که آقا سنجاب با دیدن جمعیتی از همنوعان، ذوق زده دوید و پرید و جهید تا به همجنسان خود رسید و میان آنها گم شد!

پایان

هفته آینده

بهار و رایحه دوستی( 2)

آهو خانم و بچه اش را می دزدند!




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.