گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 99

شماره 347 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت دوازده

جای امیدواریه!

اما حاجی ادامه می داد:«وقتی فشار خون میره بالا که روی اعصابت راه میرن... یارو می گفت تو اگر مردی هوای دخترتو داشته باش! خوبه که تموم محله خبر دارن...»

دیگه آدم چه کنه؟ و چی بگه!؟ یک راه می مونه، دهن یارو رو باید خُرد کنی که به تو چه!؟»

***

و حاج جعفر برای دوستانش خبر آورد و گفت:« این بارِ سومِ که امسال حاجی با مردم درگیر میشه!»

اولی:«اعصابش آروم نیس! مشکل اصلی شاغلامه! بیچاره حاجی!»

دومی:«آره بابا! بنده خدا... سر دو راهی مونده تنهای تنها! آره بابا!»

سومی:«حاجی باید اول رک و راس تکلیفشو با شاغلام معلوم کنه!»

چهارمی:«توی رودربایستی گیر کرده! شاغلام برادر خانمشه!»

حاج جعفر:«از طرف بازاریان اقداماتی شده و با نقشه اینکه شاغلامو از خر شیطون پیاده کنن خوب پیش میرن و به جاهایی که مقصودشونه دارن میرسن! از طرف ننه اسمال هم فعالیتهای زیادی شده و این روزا باید خبرایی از او برسه، دیگه هر کاری که لازم بوده انجام شده و در حال نتیجه گیری هستیم، مثل وقتی معامله ای بزرگ می کنیم و منتظر مال التجاره می مونیم! در انتظار می مونیم تا هواپیما بیاد! کشتی لنگر بندازه و پهلو بگیره...

دوستان! زیاد نگران نباشین جای امیدواریه...»

***

و گوشی ننه اسمال سرانجام زنگ خورد و به صدا در آمد! ننه اسمال کارهایش را رها کرد و به سرعت آن را به گوش گرفت و سلام کرد. حاج حسین بزاز بود، پدرِ خانم شاغلام و پس از تعارفات و احوال پرسی، چی می شنید که مرتب می گفت:« خدا خیرت بده حاجی... خدا عمرت بده حاجی، عاقبت به خیر بشی حاجی!» و مرتب دعا و تشکر می کرد و پس از تشکرهای فراوان و چندین بار خداحافظی چادر و چاقچور کرد مثل همیشه با سرعت قدم بر می داشت تا زنگ خانه حاج جعفر را  به صدا درآورد.

حاج خانم در را گشود و ننه اسمال او را بغل زد و گفت:« داره خبرهای خوش می رسه...»

و حاج خانم هم با سرعت و لبخند زنان با بیان الهی شکر، ننه اسمال را  به اتاقی برد و سینی چایی را آماده کرد. ننه اسمال که التهابی داشت شروع به سخن گفتن نمود:«خانم جان! حاج حسین بزاز خودش به من زنگ زد، چی می گفت...» و صدای او را تقلید می کند:«شب گذشته فرصتی پیش اومد تا با دخترم گپی بزنم و من ماجراهای سید بازار و شاغلام و حاج ناصر رو به طور مفصل برایش گفتم که بسیار می خندید...

 در خاتمه قضاوت کردم که این دو هیچ کدوم یکدیگر رو کتک کاری نکردن! از بد حادثه گرفتار بدشانسی شدن! و این دلیل نمیشه سید بازار از نظر شاغلام بدشگون و بدیُمن باشه! مگر میشه کسی که امروز معتمد بازاریان و محله س و سالها خدمت به مردم می کنه و مشکلاتشون از سر راه بر می داره بدشگون باشه!؟ و جناب شاغلام با همین باور خودساخته سد راه ازدواج دو جوون خاطرخواه شده... چرا که آقا پسر، پسرِ سید بازارِ و دختر، دختر حاج ناصره یعنی دختر خواهر شاغلام!» و گفت:« مادر اسمال آقا! ما به وظیفمون در حد اعلا عمل کردیم انشاءالله که خیره تا ببینیم دختر ما چه رفتاری با شاغلام داشته باشه!»...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.