گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 209 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که در این ایام به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

نبرد خانم خرسه(2)

جلد دوم

قسمت دوم

نگاه کنید! خورشید خانم به طرف پشت کوه می رود...»

اما آقا خرگوشه تا به آسمان نگاه کرد، چند پرنده بزرگ سنگین بال با چنگال و منقاری قوی را دید که می چرخند و هر لحظه پایین و پایین تر می آیند...

دیگر هیچ نفهمید که چی می گوید، صدایش شنیده شد که فریاد می زد:«آقا سنجابه! آقا سنجابه! فرار ... فرار... اینجا دیگر جای ما نیست...!»

فقط چند بوته و علف در مسیر جنگل تکان خوردند و بعد هیچ اثری از آنها نبود...

خانم خرسه اطراف خود را بو کشید و مشکوک از جای خود بلند شد. کنار آقا خرسه ایستاد. آقا خرسه خُرخُر خفیف و دردناکی کرد.

می خواست چشمهای خود را باز کند، اما نمی توانست. خانم خرسه دو سه بار دیگر گوشه و کنار را بو کشید، بوی حیوانی خاص از سمت جنگل می آمد.

نگاهش را به آن سو دوخت، درست تشخیص داده بود! روی دو پایش بلند شد، لابلای درختان زیر بوته ها، حیوانی چهاردست و پا اما با شکم روی زمین می خزید و جلو می آمد.

پوزه و چشمهای حیوان شکل کفتار را داشت.

بوی لاشه می داد و بوی لاشه به مشامش رسیده بود.

خانم خرسه از پشت سرش هم صدایی شنید و بلافاصله برگشت...

دو کرکس با گردنهای لخت و برهنه روی سنگی که قبلا جای خرگوش و سنجاب بود نشسته و آقا خرسه را تماشا می کردند...

آنها مشغول تمیز کردن بالهای خود بودند. یکی از آنها بالهایش را تکانی داد و از خانم خرسه پرسید:« این آقا خرسه، مرده است!؟ اگر مرده که ما خدمتش برسیم و جمعش کنیم!» خانم خرسه که نگاه آزاردهنده آنها ، حواسش را گرفته بود، متوجه حرکتی شد که پشت سرش رخ داد، سریع برگشت، کفتار از حواس پرتی خانم خرسه استفاده کرده بود و با چنگ و دندان تقلا می کردآقا خرسه را روی زمین بکشد و ببرد...

ولی زورش نمی رسید.

کفتار نفس زنان ایستاد و به کرکسها گفت:«لازم نکرده شما خدمتش برسید! من خودم هستم و این لاشه غذای زمستان ما را جواب می دهد.»

کرکس دیگر در جواب صداهایی در آورد و گفت:«لعنت به شانس ما... نشد ما به یک لاشه برسیم، این کفتار بدترکیب سر نرسد...

خانم خرسه آهسته جلو می رفت و به گفتگوها  گوش می داد، ناگهان روی دوپای خود ایستاد و با پنجه محکم و سنگین خود چنان ضربه ای به سر و گردن کفتار کوبید که حیوان خونین و مالین و زوزه کشان پا به فرار گذاشت و چند لحظه بعد خود را در تاریکی جنگل گم و گور کرد.

از طرف دیگر، کرکسها پر کشیده، خیلی دورتر روی یک بلندی به تماشا نشستند.

حرکات میمونها هم با جیغ و شکلک درآوردن روی درختان دیدنی بود، اتفاقات صحنه آنها را به جست و خیز و فریاد کشیدن  وا می داشت.

خورشید خانم از خجالت قرمز رنگ شده بود زیرا بخشی از زمین که موقع خوابش رسیده بود جلو تابشش را می گرفت تاریکی شب کم کم فرا می رسید و پرندگان دسته دسته به آشیانه های خود باز می گشتند. بادی تند می وزید، شاخه های درختان تکان می خوردند، همهمه ی انبوه برگها دلهره آور بود. شاخه ها با حرکات خود شکل اشباحی را می ساختند که قصد حمله دارند...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.