گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل


قصه های جنگل

شماره 234 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

عروسی پرندگان

جلد هشتم

قسمت چهارم

بخش پایانی

روباه کوچولو جواب داد:«کار بچه میمون به جایی رسید که رفت روی ماشین وانت و میوه های  شکارچی ها را خورد! این بچه میمون نمی داند که شکارچیها به هیچ حیوانی محبت نمی کنند مگر پشت این محبت دامی باشد آنهم به اندازه یک قفس آهنی بزرگ!

شکارچی ها قصد دارند همان بلایی را که سر خرگوش در آوردند، سر حیوانی بزرگتر در بیاورند و این بار با وسایل آهنی آمده اند!»

کار هر روز صبح بچه میمون فضول این شده بود که وقتی شکارچی ها در چادرشان خواب بودند،  او خودش را به بالای وانت می رساند و حفاظ میوه ها را  کنار می زد و چند تا موز را می خورد و این صبحانه خوردن برای او به صورت یک عادت درآمده بود! چند روزی به همین طریق گذشت. یک روز صبح زود بچه میمون فضول طبق عادت هر روز وقتی از ماشین بالا رفت از سبدهای میوه خبری نبود! فقط یک سبد پر از موز زرد در انتهای قفس قرار داشت، موزهای زرد و درشتی که دهن آب می افتاد! بچه میمون گرسنه طاقت نیاورد و بدون تامل وارد قفس شد...

غیژ....غیژ...تق... در آهنین قفس بسته و قفل شد...

بچه میمون در جای خود به هوا پرید که سرش به میله های قفس خورد، هراسان خودش را به در و دیوار قفس می زد و میله ها را با چنگ و دندان می گرفت و زور آزمایی می کرد که بی ثمر بود. از میله های سقف آویزان می شد و تلاش و تقلایی زیاد از خود نشان می داد تا سرش را  از لابلای میله ها بیرون کند، اما تلاشش به جایی نمی رسید. کارش به جیغ زدن کشید... جیغ و صداهای عجیب و غریبش، پرندگان را در آسمان آن منطقه به پرواز در آورد! و در اندک مدتی سر و صدای پرندگان گوناگون غوغایی به پا کرد و هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشد، گویی یکدیگر را خبر می کردند یا صدا می زدند! روباه کوچولو و آقا سنجاب خودشان را به کنار رودخانه رساندند و از پشت درختی دیدند که دو مرد شکارچی چادرهایشان راجمع کرده و در همان حال می خندیدند! یکی از آنها در میان سر و صدای زیاد پرندگان با صدای بلندی گفت:« این هم هدیه برای مدیر سیرک!

 چقدر سفارش می کرد برایش یک بچه میمون بگیریم، چه پولی خواهد داد! هنوز که میمونها خبردار نشده اند باید هر چه زودتر برویم!»

شکارچی دومی پرسید:« این پرندگان چرا جمع شده اند!؟ خیلی زیادند و زیادتر می شوند، نگاه کنید! آسمان تیره و تار شد، چه سر و صدایی!» شکارچی اول ضمن نگاه به پرواز و سر و صدای پرندگان گفت:«قدیمی ها می گفتند، عروسی دارند!» ماشین وانت حرکت کرد، بچه میمون همچنان خودش را به در و دیوار قفس می زد و جیغ می کشید...

آقا خرگوش و آقا شغال از سر و صدای پرندگان به رودخانه نزدیک شده بودند و با دیدن بچه میمون فضول در قفس خودشان را به روباه کوچولو رساندند و آقا خرگوش گفت:«برویم کمکش کنیم!» روباه کوچولو جواب داد:«مگر می خواهید هیچ پرنده ای در جنگل باقی نماند!؟ عادت زشت و خطرناکی پیدا کرده بود، آدم ها ادبش می کنند، ببینید پرندگان چه جشنی گرفته اند!» و آقا شغال که با چشم حسرت به جمعیت زیاد  پرندگان نگاه می کرد لبهایش را لیسید و گفت:«کاش یکی دوتا از این پرنده ها قسمت ما می شد!» وانت کم کم لابلای درختان از نظرها محو می گردید و جفت طوطیهای سخنگو که روی شاخه درخت هنوز وانت را می دیدند گفتند:« شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!»

آقا خرگوش به بالای درخت نگاهی کرد و گفت:«نه! نه! شکارچی ها نیامدند! شما باید بگوید، شکارچی ها رفتند!» و طوطیها که همان جمله اول را گرفته بودند باز صدایشان بلند شد:«نه! نه! شکارچی ها نیامدند! نه! نه! شکارچی ها نیامدند!» و به هوا پریدند با پرندگان دیگر همراه و هم آواز شدند

پایان

هفته آینده جلد نهم: غصه بچه خرس





داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(42)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(42)

سیدرضا میرموسوی

شماره 202 از مجموعه داستانک در عصر ما


بخش پایانی

دنباله ی سورپرایز ویژه-درام

... زنگوله ای که بر گردن پیرزن دیده می شد و با هر قدم او تکان می خورد به صدا در می آمد... و من حیران و شگفت زده...

این زنگوله و این صدا برایم آشنا بود!!!

شاید زنگوله ی خودم باشه...

خدایا! 

خدایا!

شاید این پیرزن مادر من باشه!!!

رعشه ای بر وجودم پیچید...

سورپرایز ویژه آقا معلم!!!

گویی پر کشیدم و در یک قدمی مادر، محو شباهت هایش با خودم شدم! ایشان از پشت شیشه های ته استکانی عینکش نگاهی عاشقانه به قد و بالای من کرد و گفت:« ماشاءالله! الحمد الله! فقط خدا می دونه که در تمامی این سالها به هر کسی که نزدیکم بود می گفتم، پسر من پیداش میشه! هر کجا که باشه! دلم روشنه! خدایا شکرت!»

صدایش لرزش داشت و اشکهایش از زیر قاب عینک صورتش را خیس می کرد که با گوشه ی روسری آنها را می گرفت...دستهایش را گشود و مرا در آغوش گرفت...

یا من مادرم را در آغوش گرفتم!

و از شوق بیش از حد می گریستیم...

صدای گرم ایلیار را می شنیدم که در سالن پیچید...

می دانستم او هم احساساتی شده و با چشمانی اشکبار بی پروا مثنوی می خواند:

بشنو از نی ....چون حکایت... می کند/ از جدایی ها....شکایت... می کند(1)

و آوای دلنشین او حاضرین را در مجلس نشانده بود!

خانمها آمده بودند و چهره ها خیس اشک...

پیشتر از همه آیناز بود که اشک ریزان می گفت:« شبیه مادر خودمه! خدا برام فرستاده! مثل چشمانم ازش مراقبت می کنم!»

و شور انگیز تر اینکه آتمین از آغوش مادر جدا نمی شد!!!

 و شما آقا معلم را دیدم که با شور و شعف به نظاره ایستاده اید و غرق تماشای صحنه ی  درام طبیعی هستید که خود عامل و بانی آن می باشید!

آقا معلم! این صحنه را یادآوری کردم که بدانید در تمام عمر مدیون و مرهون زحمات جنابعالی خواهم بود، زحماتی که برای پیدا کردن مادر متحمل شده اید! سپاسگزارم و همیشه دعاگوی شما می باشم.

1-مولوی

*************************

و بدین سان داستان معجزه گل سرخ به پایان می رسد!اینک که من در ایام بازنشستگی به سر می برم، پیامکی از ایشان(استاد رضا بنا یا معمار کنونی) برایم آمد که عبارت انتهایی متن خیلی خیلی خوشحالم کرد و بر آن شدم که موضوع را به گوش خانواده مهندس برسانم تا آنها هم در این خشنودی من سهیم شوند و آن عبارت:«... آقا معلم! من و ایلیار این روزها کار قبول نمی کنیم، مگر برای  روستاهای محروم که نیازمند بنای مدرسه باشند و به طور افتخاری مسئولیت ساخت را به عهده می گیریم و این مطلب را برای شما نوشتم که یقین دارم خوشحال خواهید شد و امیدوارم حمل بر خودستایی نشود.

انشاءالله مورد قبول حق تعالی واقع گردد.»



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(36)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(36)

سید رضا میرموسوی

شماره 196 از مجموعه داستانک در عصر ما


خطر خیالبافی

... من و ایلیار روی داربستی مشغول سنگ کاری ساختمانی بودیم و چند کارگر با ما همکاری می کردند. ایلیار نگاه عمیقی به من انداخت و با لبخندی مهرآمیز گفت:«اوستا رضا! خسته نباشی! می دونم که این روزها شور و حال خاصی داری و دلت لطیف و نازک شده و سراپای وجودت سرشار از عشق و امیده و بیشتر از همیشه با شوق و ذوق کار می کنی! من این ایام شیرین و فراموش نشدنی رو  پشت سر گذاشتم و در این شرایط گاهی دوس داری آیناز سر برسه و تو رو در حال کار استادانه ببینه و افتخار کنه!

اونم اوستا رضایی که همیشه کارش عاشقونه س، یعنی با احساس مسئولیت و در نتیجه بروز خلاقیت در کار...

و ما بناها در این موقعیتها به خود می بالیم! و هر کسی در کار خوب و خلاق خود...

و حالا پس از این نطق کردن! میخوام به سلامتی آقا رضا! شعر و آوازی بخونم و در شور و حالش شریک باشم!»

ایلیار طبق معمول دستش را کنار گوش گرفت و خواند

گر چه می گفت که زارت بکشم می دیدم            که نهانش نظری با من دلسوخته بود(1)

کارگران و رهگذرانی که آواز او را شنیدند، تشویقش می کردند و ایلیار به طرف من برگشت و گفت:«اوستا رضا این شعر و آواز بی رابطه با آیناز نیس! راز نگاه شب چله ایشون رو آشکار می کنه که همه مهمونها متوجه شدن»

گفتم:«آقا ایلیار! مشکل منم همینجاس! نه یکی که چندتاس! اول اینکه او نگاه ایشون به من از سر علاقه بود یا از سر دلسوزی و ترحم!؟

دوم، چه ارتباطی بین آیناز و دایی کلاه مخملی اش برقرار شد!؟

سوم، دایی کلاه مخملی چه جور آدمیه؟ من که نتوستم بشناسمش!یا از پرس و جوی زیادش می رنجم یا از چهره اخمو و جدی اش می ترسم!

چهارم، اون شب نمی دونم متوجه شدی که آیناز هنگام خداحافظی انگاری با من سرسنگین بود!؟» ایلیار خندید و گفت:«حق داری اوستا تو این وضعیت احساسی و عاطفی هر جوونی گرفتار هجوم خیالات میشه! و اگر مثل تو دلبسته کار نباشه ، ممکنه تسلیم این دشمنان منفی باف نامرئی بشه که دچار غم و اندوه میشه و میگن افسردگی شدید...



داستانی بلند برای نوجوانان(4)

داستانی بلند برای نوجوانان(4)


سید رضا میرموسوی


شماره 164 از مجموعه داستانک در عصر ما


هدیه عروس
...با شگفتی گفتم:«انگاری بد نگذشته! موضوع این شاخه گل چیه!؟
لبخندت هم که میگه دلی از عزا در آوردی!؟ بگو! با چه جراتی پاتو اونجا گذاشتی و می دونی همین امروز یکی از جووناشونو شاید ناقص کرده باشی!؟» و در مقابل پرسش ها رضا لبخند بر لب و سر به زیر ایستاده بود و این مرا بیشتر سردرگم می کرد!
صدایش در آمد:«من مرغا رو خوردم! ولی ندزدیدم!»
برای اولین بار صورت رضا را باز دیدم!
و ادامه داد:« این شاخه گلم هدیه عروس خانمه...»
یعنی چی!؟
داشتم بهم می ریختم...
تقریبا داد زدم:«جون به لبم کردی بیشتر توضیح بده!»
رضا گفت:«غروبی بوی مرغ سرخ شده در فضا پیچید...
منم گرسنه!
رفتم یواشکی سرک بکشم ببینم چه خبره!
دیدم همه رفتن تو ساختمون و صدای بلند بزن و بکوب...
چن دیگ رو آتیش و دیگی زیرش خاموش بود! سر دیگو برداشتم چه بویی! دست بردم که مرغا رو بردارم، صدای لطیفی گفت:« نه! پسر خوب! اجازه بدین!» و به سرعت پنج رون مرغو لای نونی پیچید و به دستم داد!
چه نگاهی!
دنیای شهر فرنگ!
و شاخه گلی چید و گفت:« این هم هدیه عروس به شما! برای من دعا کن آقا پسر! منم برای شما!»
رضا در سکوتی سنگین، بی صدا اشک می ریخت... و هق هق کنان گفت:« من نمی خوام دزد باشم! می خوام کار کنم، ولی کسی به من کار نمیده... و در یک لحظه غافلگیر کننده مرد خپله پرید و مچ دست و یقه رضا را گرفت و به دنبال خود می کشید...
شاخه گل افتاد، که من آن را برداشتم و رضا دید و در عین گرفتاری لبخند زد و عجیب اینکه خودش به دنبال مرد می دوید...
گویی دوباره سر دیگ می رود...
مجازات حربا به تحمل آفتاب!(1)

1-سهروردی