گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(22)

داستانی بلند برای نوجوانان(22)

سیدرضا میرموسوی

شماره 182 از مجموعه داستانک در عصر ما


پیام پیر فرزانه

...نهایت درماندگی! برای رهایی از آن صادقانه گفتم:« آقا! ببخشید! من سواد ندارم!»

بدترشد! پیرمرد با تعجب سراپای مرا برانداز کرد و گفت:«نمی تونم باور کنم! مگه میشه جوونی خوش تیپ به زیارت حافظ اومده باشد و با شنیدن غزل او شارژ بشه اما سواد نداشته باشه!؟»

در راه برگشت ایلیار در حین رانندگی گفت:« سفر خاطره انگیزی شد، اما رضا! تو خاطرت شاد نیس!»

گفتم:«چرا!؟ از صدای خواننده لذت بردم مگه کی بود که این همه از ایشون استقبال می شد!؟»

ایلیار گفت:«بهترین خواننده در میان آوازخوانان! یعنی استاد آواز و کارش میشه، کار عاشقونه!

اما تو نگفتی که چرا گرفته ای!؟»

با شناختی که از ایلیار داشتم، ول کن نبود باید ماجرا را شرح می دادم، و اضافه کردم:« پیرمردی شبیه شما شیفته اشعار حافظ بود!

ولی حیف که با چماقی از شرم بر اون کاخ حس و حال به یادموندنی چنان کوبید که حالمو گرفت... کاخی که با مصالحی از احساس و اندیشه توسط اون هنرمند توانا در ذهن و فکرم ساخته شده بود! حالام حواسم به اینه که پیرمرده مقصره  و مجرمه یا اینکه مشکل اصلی در خود منه!؟»

ایلیار لبخندی زد و گفت:«در هیچ کدوم! پیرمرده از شما کمک خواسته و شما و هم هیچ شانسی در گذشته نداشته ای که به مدرسه بری!»

و باز بلندتر خندید و ادامه داد:«میگم رضا! ممکنه پیرمرده، همون پیرفرزانه حافظ باشه! اومده در حضور جمع مواخذه ات کنه! آخه اینجوری تاثیرش بیشتره! امیدوارم پیامشو گرفته باشی!»

با ورود به تبریز پیام پیر فرزانه را به اجرا درآوردم و در کلاسهای شبانه(اکابر) ثبت نام و در مدت سه سال با تشویق های مکرر ایلیار و حاجی معمار(تصدیق) ششم ابتدایی را گرفتم و در این ایام هر روز...



داستانی بلند برای نوجوانان(20)

داستانی بلند برای نوجوانان(20)

سیدرضا میرموسوی

شماره 180 از مجموعه داستانک در عصر ما



دوستان وفادار(1)

وقتی که کمی چشمهایم را باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم. پلکهای سنگینم حکایت از ورم داشت و شاید سیاه و کبود!

و این موضوع شامل تمامی بدنم می شد، چون با کمترین حرکت همه ی بدنم تیر می کشید و درد می کرد!

اطرافم را می توانستم ببینم، کنار تختم خانمی محترم نشسته بود و با لبخند می گفت:« من خانم حاجی معمارم، حاجی و آگا(آقا) ایلیار رفتن دنبال دارو...»

با پلک زدن تشکر کردم و بغضی گلویم را فشرد! خانمی غریبه مراقبم بود و همسر این خانم به اتفاق دوستم در پی درمان من!

و صدای مهربان خانم پرستار:« آقا پسر! این قرصو باید سر وقت میل کنی!»

آقا پسر، کلام عروس خانم بود...

چشمهایم چشمه ی جاری اشک شدند و بغض مانده در گلو خود را رها کرد! صدای ایلیار:« عموجون! شما و خانم تشریف ببرین! من پیشش می مونم!» کمی بعد گفتم:« ایلیار! اون شعری که تو تهرون به آواز می خوندی برام بخون!»

ایلیار گفت:« نمیشه! اینجا بیمارستانه!» گفتم:«آهسته زمزمه کن!»

 ایلیار:


پس از مرخص شدن از بیمارستان تنم را به کار کشیدم، دلبسته کار بودم و بدون آن احساس حقارت می کردم و یاد گذشته آزارم می داد.

البته ایلیار چند روز اول مراعات مرا می کرد و سعی داشت جُور مرا بکشد تا به کار لطمه ای وارد نشود.

این مرد جوان با خلاقیت و خوش ذوقیهای خود و نیز خوش اخلاقی اش در جمع کارگران نه تنها مرا بیشتر و بیشتر مجذوب می کرد بلکه هر کارگری مشتاق بود زیر دست او کار کند!

ایلیار چنان ابزار کار را ماهرانه به کار می برد که از تماشای آن لذت می بردی و از ته دل تحسینش می کردی!

و بر این اساس بود که خیلی زود زبانزد و مورد توجه معماران و شرکت های ساختمانی قرار گرفت... و روزگار کاری به ما سازگاری نشان می داد...

روزی کنجکاوانه پرسیدم:« اوستا ایلیار! از کی متوجه شدی به کار بنایی علاقه داری!؟»


1-اشاره به بیت سعدی:  مرا به علت بیگانگی از خویش مران          که دوستان وفادار بهتر از خویشند

2-حافظ


داستانی بلند برای نوجوانان(17)

داستانی بلند برای نوجوانان(17)

سیدرضا میرموسوی

شماره 177 از مجموعه داستانک در عصر ما


خوره!

...و سرانجام کارگر کوتوله کار خودش را کرد و ناگهان ما از چشم مهندس و معمار و کارگر افتادیم! و من مرتب زمزمه می کردم:« که چرا!؟ چرا!؟ ما که هر روز کارمون مطلوب تر و کارایی مون بیشتر می شد!؟ تازه جا افتاده بودیم و شرایطمون خوب شده بود!

یعنی چی!؟ چرا!؟»

 و ایلیار جواب می داد:«نیش عقرب نه از ره کین است             اقتضای طبیعتش این است

رضا! این جور آدمای خودبین و خودخواه ممکنه تو هر محیط کاری پیداشون بشه! میخوان خودشونو نشون بدن و چون باری ندارن به این روش متوسل میشن و این خودبینی و خودخواهی آخرش خوره میشه و خودشونو میخوره...»

ایلیار نگاهش که به چهره گرفته و محزون من افتاد، دستش را کنار گوشش گرفت و خیلی جدی زیر آواز زد:«غمناک نباید بود .... از طعن حسود ای دل   شاید که چو وابینی... خیر تو در آن باشد»(1)

خواهش کردم تکرار کند و سپس گفت:«رضا طوری شده!؟» گفتم:«نه! هم صدات به دل میشینه و هم مفهوم شعر در شرایط ما بجاست!

می تونم بپرسم چطوری با شعر و آواز آشنا شدی!؟»

ایلیار:«پدر خدا بیامرزم در تمام طول عمر تا فراغتی می یافت اشعار شاعران را قرائت می کرد و گاهی ابیات را با صدای بلند و آهنگین می خواند به خصوص مثنوی!

و من از مدرسه به خاطر تشویق معلم و دوستان مدتی پی آواز را گرفتم ! و نُه کلاس درس خوندم!»

و پرسید:«باز که ماتم گرفتی!؟ یادت باشه رضا! غم و غصه و عصبانیت هیچ دردی رو دوا نمی کنه! تنها راه، چاره جوییه!»

گفتم:« حالا چاره چیه!؟»

ایلیار جواب داد:« ما همین کارو تلاش رو می تونیم تو تبریز انجام بدیم با پشتوانه بهتر و پیشرفت بیشتر!» پرسیدم:«چطوری!؟»

ایلیار:« من عمویی دارم که معماره و برای شرکت های ساختمونی با اعتبار...

همه جا هم نفوذ داره...

ببینه که ما کارگرای مسئول و زحمت کشی هستیم رهامون نمی کنه...»

پرسیدم:«پس چرا آواره تهرون شدی؟» و چشمهای ایلیار در اشک نشست...


1-حافظ


داستانی بلند برای نوجوانان(16)

داستانی بلند برای نوجوانان(16)

سیدرضا میرموسوی

شماره 176 از مجموعه داستانک در عصر ما


کارگر کوتوله!

...سریع دسته های فرقان را گرفتم و تا ظهر کوهی از آجر و ماسه را  به محل مورد نظر انتقال دادم به طوری که همه تعجب کردند! و از همان روز من شدم یک کارگر حرفه ای ساختمانی!

دستهایم تاول زد، سر انگشتانم را آجرها سائیده بودند و سوزش داشت، شبهای اول از خستگی زیاد خوابم نمی برد با این حال خوشحال و راضی بودم، زیرا  هم کار داشتم و هم دوستی به نام ایلیار، که مهر و وفایش غم غربت و تنهایی و آوارگی را  از یادم برد! و هنگامی که اولین دستمزد هفتگی را دریافت کردم از شادی به هوا می پریدم! ایلیار که این خوشحالی مرا دید زیر آواز زد:«بی رنج گنج... میسر، نمی شود...»(1)

صدای گرم و دلنشین او بر دلم نشست...

در کارهای بنایی چنان زحمت می کشیدم و دلبستگی نشان می دادم که رویم حساب می کردند و ایلیار می گفت:« همینه،  آدم زحمت کش و کاری رو همه دوس دارن!»

و هر نکته ی ظریفی که می آموختم از ایلیار بود! این جوان رشید شکلهای گوناگون ساخت و ساز را به خوبی از پسش بر می آمد و شسته رفته ارائه می کرد.

ویژگی او خوش ذوقی و خلاقیتی بود که از ذاتش سرچشمه می گرفت و در هر کاری مهارتی نشان می داد!

و با این روش ، خیلی زود آجر چین دیوار شد و سیمان و گچ کاری را  چنان کامل و تمیز انجام می داد که دیگران نمی توانستند از تحسین کارش خودداری کنند.

ویژگی دیگرش این بود که در تمام مدت کار روزانه کوچکترین علایمی از رابطه ی  دوستی برجای نمی گذاشت و بدین سان کار و روزگار کاری بر وفق مراد ما می چرخید تا اینکه شبی ایلیار هشدار داد:

«رضا مواظب کارگر کوتوله باش!نقطه ضعفی در کار کردنت نبینه!»

اتفاقا مدتی میشد که به این مرد کوتاه قد فکر می کردم! مردی به ظاهر خوش برخورد، خوش خلق و خو و خنده رو، اما متوجه شده بودم که هر گاه ایشان به مهندس و معمار نزدیک می شود یکی دو  روز بعد یک استاد کار قابل حذف می گردید و پی بردم ظاهرا پیشرفت کسی را نمی تواند ببیند و به اصطلاح زیرابش را می زد و خود را عزیز می کرد و به تازگی متوجه شدم به من و ایلیار هم نظر خوبی ندارد...


1-سعدی




داستانی بلند برای نوجوانان(13)


داستانی بلند برای نوجوانان(13)

سیدرضا میرموسوی

شماره 173 از مجموعه داستانک در عصر ما


شب وحشت

...سرو صدای مسافران درآمد که دست کم سرعت اتوبوس را کم کند و خسروخان با غرور جواب می داد:« ما راننده ها پیش هم آبرو داریم هر چه زودتر به مقصد برسیم افتخارمونه!»

تقریبا نیمه شب در تهران وارد گاراژی شدیم که جیپ پلیس کنار اتوبوس ایستاد! بلافاصله به خسرو خان و من دستبند زدند! هر چه مسافران گفتند که بی گناهم و مسافر بین راهی هستم ، جواب دادند:« ما دستور داریم راننده و شاگردش رو بازداشت کنیم! اما شهادت شما مسافران در گزارش قید می شود!»

و سپس ما را به پاسگاه پلیس بین راه برگردوندند!

و تا تعیین تکلیف شویم در زیر زمین پاسگاه در جمع زندانیان دیگر محبوس شدیم! نور ضعیف یک مهتابی کوچک فضای زیر زمین را کمی روشن می کرد. مردی با ریش و موی بلند آهسته زمزمه می داشت:«یا مولا دلم تنگ اومده-شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ اومده...»

تک تک چهره ها را می دیدم، هر یک به گونه ای ترس آور بودند و چشمانشان یک جورایی برق می زد! غم سنگینی دلم را آزار داد و بی اختیار زدم زیر گریه...نمی دانم چرا!؟

خسرو خان گفت:«نُنُر بازی درنیار! فردا معلوم میشه که بی گناهی!»

مرد لاغر اندام با گونه های گود افتاده گفت:« مامانشو می خواد! تا براش قشه بگه که بخوابه!»

مردی شکم گنده با دماغی عقابی شکل و چشمهایی درشت و دریده که از ابتدای ورود ما خیره خیره به من نگاه می کرد بلند شد و با صدایی خش دار گفت:«همه بخوابن! من خودم برای بچه قصه میگم تا بخوابه!» مرد لاغر اندام گفت:«چی شده داداش!؟ اگه شور و شات جوره ما هم هشتیم!»

مرد شکم گنده گفت:«خفه مردنی! چشاتو اگه نبندی خودم اونا رو برای همیشه می بندم!»...

مرد لاغراندام گفت:« ای به چشم ما کور شدیم مشلاً شتر دیدیم ندیدیم»...