گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره11

شماره259 از مجموعه داستانک در عصر ما


آنتونی(1) و کلئوپاترا(2) و پیر هدایتگر(3)

(داستانی کوتاه در چهار قسمت)

مدیر موسسه گلادیاتوری با هیجان به دیدار پیرهدایتگر شتافت و گفت:«ای پیر! بختت بلند! عمرت دراز و دلت خرسند! آمده ام خبری خوشایند و طلایی را برایت بیان کنم!» و در حالی که بیقراری و نشاط در چشمانش می درخشید ادامه داد:«ای پیر! قصد دارم قراردادی ببندم. بپرس با کی!؟ با نماینده ی سردار، مارکوس آنتونی!!! مبنی بر اینکه گلادیاتورهای ما با جنگجویان سردار اوکتاویوس نبرد کنند! و چون ایشان رقیب سیاسی سردار آنتونی است اگر ما بتوانیم جنگجویان را شکست بدهیم، سبب سرافرازی و غرور مارکوس آنتونی خواهد بود و هدیه اش برای ما بدون شک بسی با ارزش تر از هدیه قیصر(4) است.

به ویژه اینکه نبرد در حضور ملکه کلئوپاترا معشوقه سردار آنتونی برگزار می گردد و به طور یقین سردار در حضور او از خود سخاوت بیشتری نشان خواهد داد!!!»

و رو کرد به پیر هدایت گر و گفت:«ای پیر! همه ی این حدس و گمان ها وقتی شکل واقعی به خود می گیرد که تو مثل همیشه، گلادیاتورها را کمک کنی و از هوش و فراست و تجربه ی سی ساله ات بهره ببری! مهم تر اینکه چون در نبردهای قبلی شهرتی کسب کرده ای، مردم مشتاقند دوباره تو را در میدان ببینند!

و این است یک قرارداد ناب و جذاب! عالی! عالی! و طلایی...

هان!؟چه می گویی پیرمرد!؟»

پیرهدایت گر به زحمت از جایش بلند شد، نمی توانست زیاد سرپا بایستد، ضعف بدنی حالی برای او باقی نگذاشته بود! مدیر این ناتوانی و بینوایی او را دریافت و کیسه ای سکه در دستهای او گذاشت و گفت:«تا روز نبرد حدود دو ماه فرصت است و در این مدت می توانی خوب به خودت برسی! حالت که جا آمد، می دانی که باید در تمرینات گلادیاتورها شرکت کنی و به مهارتهای یکایک آنان پی ببری! اکنون من باید بروم و به تدارکات بپردازم!» و چشمکی به پیرمرد زد و ادامه داد:«نباید گلادیاتورهایی را که مدتها پرورش داده ایم به آسانی از دست بدهیم!» و از اتاقک پیر هدایتگر به سرعت خارج شد...


1-مارکوس آنتونی(خواهرزاده قیصر)

2-کلئوپاترا (ملکه مصر و معشوقه آنتونی)

3-به داستانکهای 7-42-57-62-103-114 و 131 رجوع شود.

4-اشاره به داستانک شماره 57


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(37)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(37)

سیدرضا میرموسوی

شماره 197 از مجموعه داستانک در عصر ما


قهر و ناز و روی باز!

...و دایی کلاه مخملی! این بنده خدا، هیکلش غلط اندازه و ظاهراً اونو خشن و بداخلاق نشون میده، نوع گفتارشم این مورد رو تشدید می کنه! ولی نظر من اینه که نباید آدم بدی باشه! بلکه برعکس در باطن آدم مهربون و خوش قلبیه که مشخص نمی کنه!

شاید بیشتر به ایشون نزدیک بشیم دوست داشتنی ام باشه!

اگر خلاف این بود اون شب مهمونا رو به شام دعوت نمی کرد و یا دست کم ما دو تا رو به حساب نمی آورد! و حالا نگاه آیناز خانم، آقا پسر! از همون ابتدا که موضوع دلبستگیتو به ایشون گفتی و حکایت گلهای سرخی که  به خونه می بردی رو شرح دادی من خیالم راحت شد و به همین دلیل خانمم رو پی گیر قضیه کردم. ارتباط و دوستی و گفتگوی صمیمانه خانم با آیناز و به دنبال اون دعوت بابایاشار، کنجکاوی دایی،  همه و همه... نشون از مهر و علاقه ی دختر داره و مهمونا هم همین برداشت رو دارن...

رابطه ی اشاره ای دختر خانم با دایی ام به این خاطر بوده که ایشون می خواسته از رضایت خواهرزاده خاطر جمع بشه! و اما مسأله ی سر سنگینی آیناز به وقت خداحافظی!

قربون اوستا رضا که شما باشین! عزیز من! بین شما دوتا که حقی ثبت نشده...

چه انتظاری داری!؟ هر دختری در این موقعیت حال و هوای تقریباً خواستگاری! بارها خودشو به فرمهای قهر و ناز و روی باز و گاه طناز نشون میده و این جزئی از طبیعتشه...

می خواد خواهش خاطرخواشو  بالاتر ببره تا اینکه بیشتر به فکرش باشه!

«صحبتهای ایلیار در بزنگاه ها همیشه آرومم می کرد. باور داشتم که ایلیار خیلی نکات رو می دونه اما اونقدر سرش به کارشه که فرصت پیدا نمی کنه افکارشو بروز بده...»

و اینک من روحیه بهتری دارم و کوشا تر از پیش کار می کنم تا وقفه های بوجود آمده را تلافی کنم گرم کار کردن بودیم که صدای مردی حواسمان را جلب کرد:«خداقوت! خسته نباشین!» دایی کلاه مخملی بود! ایلیار با لبخندی که به من زد گفت:«تو به کارت باش!» و خودش از داربست پایین پرید...


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(36)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(36)

سید رضا میرموسوی

شماره 196 از مجموعه داستانک در عصر ما


خطر خیالبافی

... من و ایلیار روی داربستی مشغول سنگ کاری ساختمانی بودیم و چند کارگر با ما همکاری می کردند. ایلیار نگاه عمیقی به من انداخت و با لبخندی مهرآمیز گفت:«اوستا رضا! خسته نباشی! می دونم که این روزها شور و حال خاصی داری و دلت لطیف و نازک شده و سراپای وجودت سرشار از عشق و امیده و بیشتر از همیشه با شوق و ذوق کار می کنی! من این ایام شیرین و فراموش نشدنی رو  پشت سر گذاشتم و در این شرایط گاهی دوس داری آیناز سر برسه و تو رو در حال کار استادانه ببینه و افتخار کنه!

اونم اوستا رضایی که همیشه کارش عاشقونه س، یعنی با احساس مسئولیت و در نتیجه بروز خلاقیت در کار...

و ما بناها در این موقعیتها به خود می بالیم! و هر کسی در کار خوب و خلاق خود...

و حالا پس از این نطق کردن! میخوام به سلامتی آقا رضا! شعر و آوازی بخونم و در شور و حالش شریک باشم!»

ایلیار طبق معمول دستش را کنار گوش گرفت و خواند

گر چه می گفت که زارت بکشم می دیدم            که نهانش نظری با من دلسوخته بود(1)

کارگران و رهگذرانی که آواز او را شنیدند، تشویقش می کردند و ایلیار به طرف من برگشت و گفت:«اوستا رضا این شعر و آواز بی رابطه با آیناز نیس! راز نگاه شب چله ایشون رو آشکار می کنه که همه مهمونها متوجه شدن»

گفتم:«آقا ایلیار! مشکل منم همینجاس! نه یکی که چندتاس! اول اینکه او نگاه ایشون به من از سر علاقه بود یا از سر دلسوزی و ترحم!؟

دوم، چه ارتباطی بین آیناز و دایی کلاه مخملی اش برقرار شد!؟

سوم، دایی کلاه مخملی چه جور آدمیه؟ من که نتوستم بشناسمش!یا از پرس و جوی زیادش می رنجم یا از چهره اخمو و جدی اش می ترسم!

چهارم، اون شب نمی دونم متوجه شدی که آیناز هنگام خداحافظی انگاری با من سرسنگین بود!؟» ایلیار خندید و گفت:«حق داری اوستا تو این وضعیت احساسی و عاطفی هر جوونی گرفتار هجوم خیالات میشه! و اگر مثل تو دلبسته کار نباشه ، ممکنه تسلیم این دشمنان منفی باف نامرئی بشه که دچار غم و اندوه میشه و میگن افسردگی شدید...



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(35)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(35)

سیدرضا میرموسوی

شماره 195 از مجموعه داستانک در عصر ما


راز میزبانی آیناز

...«خانم! شما رو به خدا تشریف داشته باشین! شیرینی این مجلس شب چله رو کم نکنین!

و خوبه بدونین من و حاجی خانزاده، مدتی از ایام کودکی رو با هم گذروندیم و دلم نمی آید که به این زودی از دستش بدم. در ضمن جهت اطلاع شما ، بچه ها زحمت کشیدن و کلی میوه مخصوص امشب رو تدارک دیدن،  حیفتون نمیاد این چنین مجلسی رو از حضور پر مهرتون خالی کنین!؟

ببینین میوه ها هم رسید...»

و ایلیار با سینی بزرگی پر  از قاچ های سرخ هندوانه از مهمانان پذیرایی می کرد.

خانمش هم پیاله های انار دون شده را  جلو آنان می گذاشت و به دنبال آنها، آِیناز  خانم مثل همیشه خرامان خرامان با لبخندی شیرین که چهره اش را دوست داشتنی تر نشان می داد دیسی پر از کیک بریده شده را تعارف می کرد.

شور و هیجان زائد الوصفی وجودم را فرا گرفت...

از شدت شوق و شور در پوست خود نمی گنجیدم!

و شدم محو تماشای ، تماشایی او...

و هنگامی که دیس کیک را پیش دایی کلاه مخملی برد، گفتگویی بی صدا و راز آلود بین آنان رخ داد که چهره آیناز به سرخی گرایید و نگاهی سرشار از مهر به من کرد و چادرشو  روی صورتش کشید...

تصویر در نهایت زیبایی، جذاب و دل انگیز! که من تا آخر شب این تابلو را در خیال خود مرور می کردم و از جوانب گوناگون مورد بررسی قرار می دادم!

کنجکاو بودم که به هر شکلی شده به راز  گفتگوی اشاره ای آیناز با دایی کلاه مخملی اش پی ببرم!

به گفتار دیگران هم به دقت توجه کرده بودم اما تصویر آیناز آنها را محو می کرد!

آخر شب موقع خداحافظی، همه ی ما دایی کلاه مخملی یا خانزاده را با احترام تا سر کوچه مشایعت کردیم که ایشان مرتب تشکر می کرد و آخرین لحظه برگشت و گفت:«دوستان عزیز! افتخار بدین جمعه شب آینده، مهمون خونه ما باشین! البته عرض شود، مختصر شامی هم تهیه خواهد شد، انشاءالله!»

و جمع یکصدا خواندند:«ساغول! ساغول! چخ ساغول!»...





داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(33)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(33)

سیدرضا میرموسوی

شماره 193 از مجموعه داستانک در عصر ما


(شب چله ی 1-عروس ناز)

... شب چله ، طبق معمول هر ساله مهمان خانه ایلیار بودم.

حاجی معمار و خانمش تشریف داشتند. معمار از ایلیار خواست با صدای خوش خود شب چله را خاطره ساز کند.

ایلیار جواب داد:«به روی چشم! ولی فعلا دلواپس گروه مهمونی هستم که دیر کردن! و شما می دونین!»

زنگ خانه به صدا درآمد...

عجیب اینکه من دچار اضطراب و هیجان شدم! بله، حدسم درست بود! دایی کلاه مخملی و خانمش، بابا یاشار و دخترش آیناز خانم وارد شدند...

حاجی معمار به استقبال کلاه مخملی رفت و یکدیگر را در آغوش گرفتند و پس از خوش و بشی و اشاره ی موجزی به خاطرات گذشته، صمیمانه کنار هم نشستند.

ایلیار ضمن پذیرایی گفت:« لطفاً فارسی صحبت بشه که فارسی شکر است(1)

و همه کامشون شیرین میشه!»

و حاجی معمار مرا نشان کلاه مخملی داد و گفت:«حکایت این اوستا بنای جوون هم شنیدنیه، ایشون به اتفاق ایلیار شهرتی کسب کردن، همه می خوان کارای ساختمونیشونو به این دو جوون بسپرن!

و این اوستا رضا با همین شهرت به خدمت نظام رفته، فقط دو ماه دوره تعلیماتی  می بینه و مابقی رو برای پادگان آسایشگاه و سالن می سازه...

و با گرفتن دو گواهی نامه مرخص میشه، یکم پایان خدمت، دوم گواهینامه رانندگی...

جالب تر اینکه این دو بنای جوون توی این چن سال یکی یک خونه برای خودشون می سازن...

و حالا خونه این اوستا رضا چی کم داره!؟»

همه سکوت کردن و به دهان حاجی معمار چشم دوخته بودند و حاجی زیاد مهمانها را در انتظار نگذاشت و گفت:«یک عروس ناز! اهل زندگی و زندگی ساز...»

همه می گفتند:«ساغول! ساغول! چخ ساغول(2)

و دیدم آیناز صورتش گل انداخته، نگاهی مهربان به من کرد و چادرش را روی چهره کشید...

که برای من صحنه ای زیبا و شورانگیز و فراموش نشدنی بود!

فکر کردم اکنون نوبت من است که چیزی بگویم و گفتم:«والله حاج آقا! هر چی من آموختم چه تو کار ساختمونی چه در زندگی، همه از اوستا ایلیار بوده و وظیفه ی شاگرده که یک جورایی از اوستا تشکر کنه و الان فرصت مناسبیه!»...


1-اشاره به داستان جمالزاده

2-خوبه خوبه خیلی خوبه