گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 27

شماره 275 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت چهارم: کبوتر باز یک لاقبایی!

...کسی جرمی مرتکب شده!؟ دنبال مجرم می گردین!؟» حاجی:«می خواستی چی بشه خانم؟ آبروریزی تا کجا!؟ مسخره و مضحکه مردم شدن تا کجا!؟ کو کجاست!؟ شیرین کجاست!؟»خانم با صدای آهسته و مهربان:«حاجی! حالا از راه رسیدین لباساتونو عوض کنین، آبی به سر و صورتتون بزنین! تا من میز پذیرایی رو بچینم. شیرینم همینجاس و منم همسر شما و در خدمت به شما تا هر سوالی دارین جواب بدم و اگر لازم شد توضیحم میدم.»

حاجی(با صدای بلند): چه جوابی؟ چه توضیحی؟ شیرین کجاست؟ شیرین رو کی صبحا به دانشگاه می رسونه؟ مگر راننده گرفتینو من خبر ندارم؟ یعنی بدون اطلاع من!؟ حالا چی جوابی، چه توضیحی دارین!؟» و داد می زند:«شیرین!شیرین!»

و شیرین با گفتن سلام و خسته نباشید وارد اتاق شد. حاجی چون چشمش بر جمال دخترش افتاد که قد و بالایی کرده با لحن ملایم تری پرسید:« شیرین! ماجرایی به دانشگاه رفتنت چیه؟ مگر صبحها کسی شما رو به دانشگاه می بره؟ مگر قرار نبود با مترو بری؟ مگر نگفتی مترو جلو دانشگاه ایستگاه داره پس چرا باید کسی  شما رو به دانشگاه ببره!؟ اونم بدون اطلاع پدر!؟»پیش از آنکه شیرین دهن باز کند و لب بجنباند مادرش جواب داد:«حاجی!شیرین تازه از کلاس درس اومده، من توضیح میدم، چند روز پیش معاون دانشگاه از همکاراش می خواد که اگر کسی نقاش ساختمونی خوب سراغ داره معرفی کنه...

شیرین جون اونجا بوده و می خواسته مدارکشو تحویل معاون بده، یاد اسمال آقا می افته و ایشونو معرفی می کنه، من و شما هم اگر اونجا بودیم با افتخار اینکار رو می کردیم چون کار اسمال آقا رو دیدیم و مهارت و استادیشو از دیگرونم شنیدیم...»

حاجی:«خوبه! خوبه! فهمیدم ولی اینقدر آقا آقا نکنین که حالم بهم می خوره... خدایا! از هر چی بدم اومد، به سرم اومد(1)!و شما دختر! طفلک معصوم ! می دونین انتشار این خبر چقدر برات هزینه داره!؟ چقدر حرف و حدیثه!؟ آخه دختر! به دانشگاه رفتنت با یک کبوتربازِ یک لا قبایی که تو این آسمون شانس و ستاره ای نداره... به جز یک اسکلت استخونی! چه معنی داره!؟ پس همسایه ها حق دارن فکر کنن شیرین دختر حاجی نومزد داره، عروس شده»...


1-ضرب المثل


داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 20

شماره 268 از مجموعه داستانک در عصر ما

لبخند باغبان

قسمت دوم

...پیرمرد از خیال و رویا بیرون آمد، پنجره را بست، پتویی بر سر کشید و از در کلبه بیرون زد و به سوی انباری در انتهای باغ شتافت...

 آسمان می غرید و ریزش باران و تگرگ همراه با  وزش باد شدید ، کلافه کننده بود به طوری که شدت باد پتو را از دستهای پیرمرد بیرون کشید و به تنه ی درختی پیچاند، چمنها به چپ و راست خم می شدند و گل و گیاهِ کَنده شده را باد به اطراف می پراکند و شاخه های ریز و درشت شکسته در خیابانهای باغ به بازی گرفته شده بودند.

پیرمرد خودش را به انباری رساند. از سر و صورتش آب می چکید. هوای سرد و سوز داری، دوباره وجودش را لرزاند...

با همه شتاب و تلاش پیرمرد، دقایقی طول کشید تا از انباری بیرون بیاید.

انبوهی از نایلون فرشهای کهنه و تا شده را زیر بغل گرفته بود. روی پله بالایی به تماشای باغ ایستاد... پاهایش لرزید و زانوانش خم شدند...

گلهای پر پر شده... چمنهایی که زیر پوششی سفید از تگرگ خوابیده بودند...

و خیابان های باغ پر از شاخه و برگ درختان که در گوشه گوشه تلنبار دیده می شدند... باران و تگرگ شلاق وار به زمین می کوبیدند، گویی آسمان ترکیده بود...

باغبان پیر بی اختیار زانو زد، چین و چروک سالها خستگی کار بر چهره اش بیش از پیش نمایان شد زیرا تباهی تلاش و زحمات چند ماهه اش را به چشم می دید...

فقط لبانش لرزید و توانست بگوید:«به این سرعت!!!» تا این سن و سال به یاد نمی آورد که از شدت درماندگی دچار ضعف شده باشد! حلقه های اشک چشمانش را پوشاند و باغ را به صورت شاخه و تنه های لخت و شکسته می دید، در همان جایی که زانو زده بود، از حال رفت...

هنگامی چشم گشود که زیر بسته هایی از نایلون فرش افتاده بود... با این وجود سرتا پایش خیس آب بود و احساس سرما می کرد. آفتاب بهاری چشمهایش را آزار می داد، از ابرهای تیره و سنگین اثری نبود  و لکه های ابر بریده بریده به کُندی دور می شدند...



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(36)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(36)

سید رضا میرموسوی

شماره 196 از مجموعه داستانک در عصر ما


خطر خیالبافی

... من و ایلیار روی داربستی مشغول سنگ کاری ساختمانی بودیم و چند کارگر با ما همکاری می کردند. ایلیار نگاه عمیقی به من انداخت و با لبخندی مهرآمیز گفت:«اوستا رضا! خسته نباشی! می دونم که این روزها شور و حال خاصی داری و دلت لطیف و نازک شده و سراپای وجودت سرشار از عشق و امیده و بیشتر از همیشه با شوق و ذوق کار می کنی! من این ایام شیرین و فراموش نشدنی رو  پشت سر گذاشتم و در این شرایط گاهی دوس داری آیناز سر برسه و تو رو در حال کار استادانه ببینه و افتخار کنه!

اونم اوستا رضایی که همیشه کارش عاشقونه س، یعنی با احساس مسئولیت و در نتیجه بروز خلاقیت در کار...

و ما بناها در این موقعیتها به خود می بالیم! و هر کسی در کار خوب و خلاق خود...

و حالا پس از این نطق کردن! میخوام به سلامتی آقا رضا! شعر و آوازی بخونم و در شور و حالش شریک باشم!»

ایلیار طبق معمول دستش را کنار گوش گرفت و خواند

گر چه می گفت که زارت بکشم می دیدم            که نهانش نظری با من دلسوخته بود(1)

کارگران و رهگذرانی که آواز او را شنیدند، تشویقش می کردند و ایلیار به طرف من برگشت و گفت:«اوستا رضا این شعر و آواز بی رابطه با آیناز نیس! راز نگاه شب چله ایشون رو آشکار می کنه که همه مهمونها متوجه شدن»

گفتم:«آقا ایلیار! مشکل منم همینجاس! نه یکی که چندتاس! اول اینکه او نگاه ایشون به من از سر علاقه بود یا از سر دلسوزی و ترحم!؟

دوم، چه ارتباطی بین آیناز و دایی کلاه مخملی اش برقرار شد!؟

سوم، دایی کلاه مخملی چه جور آدمیه؟ من که نتوستم بشناسمش!یا از پرس و جوی زیادش می رنجم یا از چهره اخمو و جدی اش می ترسم!

چهارم، اون شب نمی دونم متوجه شدی که آیناز هنگام خداحافظی انگاری با من سرسنگین بود!؟» ایلیار خندید و گفت:«حق داری اوستا تو این وضعیت احساسی و عاطفی هر جوونی گرفتار هجوم خیالات میشه! و اگر مثل تو دلبسته کار نباشه ، ممکنه تسلیم این دشمنان منفی باف نامرئی بشه که دچار غم و اندوه میشه و میگن افسردگی شدید...



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(34)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(34)

سیدرضا میرموسوی

شماره 194 از مجموعه داستانک در عصر ما


(شب چله 2 -خانواده من!)

...حاجی معمار:«این گفته ایشونم از بابت حق شناسیه» و رو کرد به بابا یاشار و گفت:«بابا! تو رو خدا! این همه ساکت نباش! همه منتظر شنیدن نظر شما هستن!

میگن چن سالی میشه که اوستا رضای ما رو می شناسی؟»

بابا یاشار:« دُرُس گفتن! من تو این مدت به جز خوبی و معرفت و محبت مورد دیگری ندیدم، دیگه چی می تونم بگم!؟»

حاجی معمار:«ایلیار! عموجون دیگه وقتشه با اون صدای گرم و قشنگت این شب چله را به یاد موندنی کنی!»

ایلیار دستش را کنار گوشش گرفت و به سبک آن هنرمند بزرگی که در شیراز افتخار آشنایی داشتیم آوازی زیبا و حتی بهتر از گذشته با مفهومی خاص خواند:

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی               به پیام آشنایی بنوازد آشنا را(1)

پس از تشویق مهمانان ایلیار گفت:« من و اوستا رضا سالهاست که با همیم و تا اینجا اومدیم. به واقع شاید از دو برادر بیشتر به یکدیگر توجه کردیم!»

خانم ایلیار گفت:« بنابراین من میشم زن داداش اوستا رضا!» خانم حاجی معمار گفت:« من که افتخار می کنم جای مادرش باشم!» و حاجی معمار:« من جای پدرش! و با این مسئولیت می خوام از حاجی خانزاده خواهش کنم که با کمک هم توی این آشی داره جا می افته، آب گرم بریزیم!»

 و کلاه مخملی یا خانزاده به سخن در آمد:« مثل اینکه همه موعظه ها به ما ختم میشه! ما که یادمون نمی آد آب سرد توی آش کسی ریخته باشیم(2)

ما گفتیم جوونای امروز بهتره پیش از ازدواج خوب تحقیق کنن! بد گفتیم!؟

 ما گفتیم، ازدواج امروز نباید فقط از روی احساس باشه! بد گفتیم!؟ ما گفتیم، پیش از هر گونه تصمیمی  کس و کار همو بشناسن! بد گفتیم!؟»

و خطاب به خانمش گفت:« هنوز که بقیه کاسه کوزه ها رو سر ما نشکستن پاشو بریم!»

حاجی معمار دستش را گرفت و گفت:« کجا!؟ به جون معمار اگر بگذارم بری!

ما پس از سالها با اون همه خاطرات خوب همو پیدا کردیم! مگه میشه بری!؟

اونم در همچنین شبی عزیز!»

و  رو کرد به خانم ایشان و گفت...


1-حافظ

2-ضرب المثل آذری(آب سرد توی آش کسی ریختن! به مفهوم خراب کردن کار)




داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(33)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(33)

سیدرضا میرموسوی

شماره 193 از مجموعه داستانک در عصر ما


(شب چله ی 1-عروس ناز)

... شب چله ، طبق معمول هر ساله مهمان خانه ایلیار بودم.

حاجی معمار و خانمش تشریف داشتند. معمار از ایلیار خواست با صدای خوش خود شب چله را خاطره ساز کند.

ایلیار جواب داد:«به روی چشم! ولی فعلا دلواپس گروه مهمونی هستم که دیر کردن! و شما می دونین!»

زنگ خانه به صدا درآمد...

عجیب اینکه من دچار اضطراب و هیجان شدم! بله، حدسم درست بود! دایی کلاه مخملی و خانمش، بابا یاشار و دخترش آیناز خانم وارد شدند...

حاجی معمار به استقبال کلاه مخملی رفت و یکدیگر را در آغوش گرفتند و پس از خوش و بشی و اشاره ی موجزی به خاطرات گذشته، صمیمانه کنار هم نشستند.

ایلیار ضمن پذیرایی گفت:« لطفاً فارسی صحبت بشه که فارسی شکر است(1)

و همه کامشون شیرین میشه!»

و حاجی معمار مرا نشان کلاه مخملی داد و گفت:«حکایت این اوستا بنای جوون هم شنیدنیه، ایشون به اتفاق ایلیار شهرتی کسب کردن، همه می خوان کارای ساختمونیشونو به این دو جوون بسپرن!

و این اوستا رضا با همین شهرت به خدمت نظام رفته، فقط دو ماه دوره تعلیماتی  می بینه و مابقی رو برای پادگان آسایشگاه و سالن می سازه...

و با گرفتن دو گواهی نامه مرخص میشه، یکم پایان خدمت، دوم گواهینامه رانندگی...

جالب تر اینکه این دو بنای جوون توی این چن سال یکی یک خونه برای خودشون می سازن...

و حالا خونه این اوستا رضا چی کم داره!؟»

همه سکوت کردن و به دهان حاجی معمار چشم دوخته بودند و حاجی زیاد مهمانها را در انتظار نگذاشت و گفت:«یک عروس ناز! اهل زندگی و زندگی ساز...»

همه می گفتند:«ساغول! ساغول! چخ ساغول(2)

و دیدم آیناز صورتش گل انداخته، نگاهی مهربان به من کرد و چادرش را روی چهره کشید...

که برای من صحنه ای زیبا و شورانگیز و فراموش نشدنی بود!

فکر کردم اکنون نوبت من است که چیزی بگویم و گفتم:«والله حاج آقا! هر چی من آموختم چه تو کار ساختمونی چه در زندگی، همه از اوستا ایلیار بوده و وظیفه ی شاگرده که یک جورایی از اوستا تشکر کنه و الان فرصت مناسبیه!»...


1-اشاره به داستان جمالزاده

2-خوبه خوبه خیلی خوبه