گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(36)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(36)

سید رضا میرموسوی

شماره 196 از مجموعه داستانک در عصر ما


خطر خیالبافی

... من و ایلیار روی داربستی مشغول سنگ کاری ساختمانی بودیم و چند کارگر با ما همکاری می کردند. ایلیار نگاه عمیقی به من انداخت و با لبخندی مهرآمیز گفت:«اوستا رضا! خسته نباشی! می دونم که این روزها شور و حال خاصی داری و دلت لطیف و نازک شده و سراپای وجودت سرشار از عشق و امیده و بیشتر از همیشه با شوق و ذوق کار می کنی! من این ایام شیرین و فراموش نشدنی رو  پشت سر گذاشتم و در این شرایط گاهی دوس داری آیناز سر برسه و تو رو در حال کار استادانه ببینه و افتخار کنه!

اونم اوستا رضایی که همیشه کارش عاشقونه س، یعنی با احساس مسئولیت و در نتیجه بروز خلاقیت در کار...

و ما بناها در این موقعیتها به خود می بالیم! و هر کسی در کار خوب و خلاق خود...

و حالا پس از این نطق کردن! میخوام به سلامتی آقا رضا! شعر و آوازی بخونم و در شور و حالش شریک باشم!»

ایلیار طبق معمول دستش را کنار گوش گرفت و خواند

گر چه می گفت که زارت بکشم می دیدم            که نهانش نظری با من دلسوخته بود(1)

کارگران و رهگذرانی که آواز او را شنیدند، تشویقش می کردند و ایلیار به طرف من برگشت و گفت:«اوستا رضا این شعر و آواز بی رابطه با آیناز نیس! راز نگاه شب چله ایشون رو آشکار می کنه که همه مهمونها متوجه شدن»

گفتم:«آقا ایلیار! مشکل منم همینجاس! نه یکی که چندتاس! اول اینکه او نگاه ایشون به من از سر علاقه بود یا از سر دلسوزی و ترحم!؟

دوم، چه ارتباطی بین آیناز و دایی کلاه مخملی اش برقرار شد!؟

سوم، دایی کلاه مخملی چه جور آدمیه؟ من که نتوستم بشناسمش!یا از پرس و جوی زیادش می رنجم یا از چهره اخمو و جدی اش می ترسم!

چهارم، اون شب نمی دونم متوجه شدی که آیناز هنگام خداحافظی انگاری با من سرسنگین بود!؟» ایلیار خندید و گفت:«حق داری اوستا تو این وضعیت احساسی و عاطفی هر جوونی گرفتار هجوم خیالات میشه! و اگر مثل تو دلبسته کار نباشه ، ممکنه تسلیم این دشمنان منفی باف نامرئی بشه که دچار غم و اندوه میشه و میگن افسردگی شدید...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.