گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 81



استاد در کلاس تلاش می کرد با بیانی شیوا مفهوم مطالب درسی را در ذهن و فکر دانشجویان جای دهد، اما از نگاهها و اشاره های آنها به یکدیگر، پی برد که کسی گوشش بدهکار نیست و او آب در هاون می کوبد. اوایل انقلاب بود و عرصه ی دانشگاه ها میدان بحث و جدلِ گروه های گوناگون که از هر گروهی صدایی خاص شنیده می شد و این شرایط کلاسها را هم آشفته ساخته بود. دانشجویان هم از هر موضوع و نکته ای که از زبان استاد می شنیدند به سود خود تعبیر و با نیش و کنایه و اشاره یکدیگر را متهم و هر گروهی خود را محق تر می دانست.

کم کم کار به جایی می رسید که از هر گوشه ی کلاس صدایی بلند می شد و دیگران در تایید و یا نفی آن شعار می دادند و کلاس را به تشنج می کشیدند...

استادِ گرفتار تفکر و تعمق! دعوت به آرامش تاثیری نداشت، جایی برای خواهش و تمنا هم نمانده بود! به ناگزیر بلند شد و قبل از ترک کلاس قطعه ای شعر را روی تخته نوشت و روز بعد دانشجویان نه تنها منضبط در کلاس شرکت داشتند بلکه آن قطعه شعر را تکثیر و در سطح دانشگاه پخش کردند:



1- شعر از زنده یاد بیژن نجدی



داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 79


نصف شب بود که مرد وحشت زده از خواب پرید...

خیس عرق شده بود و نفس نفس می زد! برق اتاق را روشن کرد و به اطراف نگریست...

هیچ چیز تغییر نکرده و همه اشیا و لوازم سر جایشان قرار داشت... یعنی آن همه کودک و نوجوان که هیاهو کنان دورش می چرخیدند و او هم به وضوح آنها را می دید که به طرفش هجوم می آوردند، خواب بوده!؟ از روی تخت بلند شد و رفت و صورتش را شست و جلو آینه ایستاد، باز همان بچه ها را دید که به او پرخاش می کردند و دشنام می دادند...حتی آن نوجوانی را  که عامدانه توپ را روی صورتش شوت کرد ، شناخت... حوله از دستش افتاد و عقب عقب رفت روی مبل نشست... بی هوا دستی به صورتش کشید و بلند شد تا صورتش را در آینه ببیند، و باز بچه ها...مانند یک کلیپ ویدئویی، درست روز قبل بود! که با تشر و ناسزا گویی او بچه ها با اکراه زمین را ترک می کردند تا مهندسین به راحتی نقشه برداری کنند...

آن کودک خاک آلود می گفت:«بابای من رو همین زمین فوتبالیست شده آقا!» و کودکی که توپش را زیر بغل گرفته بود و در چشمانش موجی از غم   اشک دیده می شد گفت:«خب آقا! حالا ما کجا بازی کنیم!؟»

ناگهان مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت و گفت:« مهندس! معذرت می خوام که بیدارت کردم! نظرم عوض شده به جای مجتمع تجاری! مجتمع ورزشی می سازم با حفظ زمین فوتبال برای بچه ها»



داستانک در عصر ما



سیدرضا میرموسوی

شماره 77

سید بازار آن روز مکرر به رستوران می رفت و می آمد و ارقامی  را در دفتر می نوشت. خیلی دلم می خواست سر از کارش در بیاورم چون نه مراسمی داشت و نه کسی رو دعوت کرده بود! شب نشده مغازه را بست و به من گفت:« امشب وانت رو جلوی رستوران نگه دار! » من از خدا خواسته پشت فرمان پریدم و آقا سید کنارم نشست. به محض توقف جلو رستوران، دو کارگر آن بسته های بزرگی از ظروف غذا را روی وانت گذاشتند و خودشان ایستاده از آنها محافظت می کردند. آقا سید پس از شمارش به من گفت:« کارگرا وظیفشون رو می دونن! شما فقط سریعتر حرکت کن که بچه ها گشنشونه! آدرسو کارگرا بهت می گن!»نیم ساعتی بیشتر نگذشت که در جنوب شهر وارد کوچه ای عریض و طویل شدیم که حدود چهل یا پنجاه کودک و نوجوان بازی می کردند. چشمشون که به وانت افتاد شتاب زده از یکدیگر سبقت گرفتند و هیاهو کنان صف کشیدند! شاید قبلا هماهنگی شده بود! و کارگرها کار توزیع را شروع کردند.

روزی در شرایطی مناسب پرسیدم:« آقا سید! هزینه کار خیر اون شبی رو شما می دین!؟» و آقا سید جواب داد:« منو شما و کارگرا اجرِ اجراشو می بریم! اجر کار خیر رو خیرین!»


داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 73





پزشک سپیدموی با صبر و حوصله مدارک پزشکی بیمارش را بررسی می کرد. نگاه بی رمق و نگران بیمار و نگاه کنجکاو همراهش به چهره دکتر دوخته شده بود که با این همه دقت و مطالعه مدارک چه نظری خواهد داد؟

دکتر با معاینات و مشاهده آزمایشات و عکسها به جمع بندی خود رسیده بود، اما می دانست کوچکترین تأثر در خطوط چهره و یا حالت چشمانش روی بیمار اثر نامطلوب خواهد گذاشت.

لحظاتی سخت و سنگین را می گذراند که زنگ تلفن به کمکش آمد. دکتر پس از مکالمه ای کوتاه از منشی خواست بیمار را به اتاق دیگر برده و از او نوار قلبی بگیرد! منشی به بیمار کمک کرد تا روی تخت آن اتاق دراز بکشد. دکتر در غیاب مریض آهسته به همراهش گفت:« نمی فهمم! این آقایان با وجود این مدارک چرا  به کار شیمی درمانی و برق ادامه میدن! دیگه نیازی به این درمونها نیست! بیمار رو اذیت نکنین! ببرین اقوام و دوستانشو ببینه! متاسفانه ایشون چن روزی مهمون شماست! ویزیتم نمی خوام آخه بیمار مهمون منم هس!»




داستانک در عصر ما



سیدرضا میرموسوی(شماره 72)


در چشم ساکنان مجتمع، نشان واهمه ای دیده می شد! واهمه ای از آقای الف. م. باران. واحد 21. این آقا موهای بلندش را پشتِ سر رها می کرد، سبیل ها نوک تیز و برگشته، چشم ها درشت، ابروهای کمانی و باریک و قدی دراز و استخوانی دارد. بدون کمترین مزاحمتی برای کسی! چرا واهمه!؟ تا آن شب دهشتناک!

ابتدا مختصر گیجی به ما دست داد و همزمان لوسترها تکان خوردند... گچ و خاک از سقف و دیوار می ریخت... صدای خفیف و ناهنجار از ساختمان و صداهایی بلند از مردم هول کرده که هیاهو کنان از ساختمان ها خارج می شدند:« زلزله... زلزله...» چند دقیقه نشد همه بیرون بودند به جز یک واحد از ساختمانِ ما که می دانستیم دو کودک دارند و مرد خانه بیمار است. کسی جرات ورود به ساختمان را نداشت! مگر آقای الف. م. باران که به طرف ساختمان دوید و دقایقی بعد با دو کودک در آغوش بیرون آمد و به دنبال او مرد بیمار و همسرش به جمع ما پیوستند.

آقای الف. م. باران مرد بیمار را با ماشین خود به بیمارستان برد. وقتی که برگشتند نزدیکیهای صبح بود! کم کم پی بردیم آقای الف. م.باران شاعر و نقاش است و هنگام تشکر از او تنها این بیت را خواند:

                                                                                                                          



مولانا


تماس با نویسنده:                                                                                       Irdastan.blogsky@gmail.com