گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 79


نصف شب بود که مرد وحشت زده از خواب پرید...

خیس عرق شده بود و نفس نفس می زد! برق اتاق را روشن کرد و به اطراف نگریست...

هیچ چیز تغییر نکرده و همه اشیا و لوازم سر جایشان قرار داشت... یعنی آن همه کودک و نوجوان که هیاهو کنان دورش می چرخیدند و او هم به وضوح آنها را می دید که به طرفش هجوم می آوردند، خواب بوده!؟ از روی تخت بلند شد و رفت و صورتش را شست و جلو آینه ایستاد، باز همان بچه ها را دید که به او پرخاش می کردند و دشنام می دادند...حتی آن نوجوانی را  که عامدانه توپ را روی صورتش شوت کرد ، شناخت... حوله از دستش افتاد و عقب عقب رفت روی مبل نشست... بی هوا دستی به صورتش کشید و بلند شد تا صورتش را در آینه ببیند، و باز بچه ها...مانند یک کلیپ ویدئویی، درست روز قبل بود! که با تشر و ناسزا گویی او بچه ها با اکراه زمین را ترک می کردند تا مهندسین به راحتی نقشه برداری کنند...

آن کودک خاک آلود می گفت:«بابای من رو همین زمین فوتبالیست شده آقا!» و کودکی که توپش را زیر بغل گرفته بود و در چشمانش موجی از غم   اشک دیده می شد گفت:«خب آقا! حالا ما کجا بازی کنیم!؟»

ناگهان مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت و گفت:« مهندس! معذرت می خوام که بیدارت کردم! نظرم عوض شده به جای مجتمع تجاری! مجتمع ورزشی می سازم با حفظ زمین فوتبال برای بچه ها»



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.