گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره 85


دو نامزد جوان با فاصله از یکدیگر روی نیمکت پارک نشستند و ظاهرا  خود را با تلگرام گوشی سر گرم کردند. اما در حقیقت  صداهایی شبیه هیاهوی آزاردهنده ی گردباد در گوششان می پیچید و ناخواسته تکرار می شدند و کم و بیش آنها را  نسبت به یکدیگر بدبین و نگران می کردند.

صداهایی که به گوش پسر می رسید:  بیشتر فکر کن! ازدواج کاری عمرانه ست!... تحقیق کن طرف کیه! خانواده اش کی هستن!... بیگدار به آب نزن! ... خدا نکنه که از سر احساس تصمیم بگیری! .... و...

صداهایی که به گوش دختر می رسید: دختر جان اول بپرس چه کاره اس! درآمدش چقده ! .... ببین خونه داره یا نه !... تو این دور و زمونه می تونه یه زندگی  معمولی رو بچرخونه!؟... آشنا بهتر از غریبه س دست کم از کم و کیفش خبر داری! ... سعی کن سر در بیاری که سالمه یا نه! منظورمو که می فهمی... و ...

ناگهان پسر از جا برخاست و به گوشهایش دست کشید! دختر آشفتگی را در چشمهایش دید و پرسید: «چیزی شده! آلودگی صوتی گوشاتو آزار میده!؟» پسر گفت: « شما چی!؟» دختر گفت: « سر هر ازدواجی صداهایی آزاردهنده هس و ما هم اینا رو می دونیم! تنها به تشویش و دلشـوره دامن می زنن، مهم اینه که ما چـی فکر می کنیم!؟» پسر گفـت:« من انتخاب اول و آخرمـو کردم عزیزم!» و دختـر لبـخنـد زنان گـفـت: « منم!»


تعریف رمان

سیدرضا میرموسوی


8- رمان

اصطلاحی فرانسوی، داستانی طولانی و منثور از آنچه که در زندگی انسان رخ می دهد گاهی از آغاز طفولیت تا پایان زندگی شخصیت اصلی و در این مسیر عادات، اعتقادات و خصلت ها و مناسبات او و دیگرانی که در حوادث و وقایع داستان حضور موثر دارند، جز به جز توصیف و عینا نشان داده می شود.

 اتفاقاتی که واقعیت زندگی را آشکار می سازد و خواننده را به دنبال خود می کشد.( تصویری از جامعه)



داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 79


نصف شب بود که مرد وحشت زده از خواب پرید...

خیس عرق شده بود و نفس نفس می زد! برق اتاق را روشن کرد و به اطراف نگریست...

هیچ چیز تغییر نکرده و همه اشیا و لوازم سر جایشان قرار داشت... یعنی آن همه کودک و نوجوان که هیاهو کنان دورش می چرخیدند و او هم به وضوح آنها را می دید که به طرفش هجوم می آوردند، خواب بوده!؟ از روی تخت بلند شد و رفت و صورتش را شست و جلو آینه ایستاد، باز همان بچه ها را دید که به او پرخاش می کردند و دشنام می دادند...حتی آن نوجوانی را  که عامدانه توپ را روی صورتش شوت کرد ، شناخت... حوله از دستش افتاد و عقب عقب رفت روی مبل نشست... بی هوا دستی به صورتش کشید و بلند شد تا صورتش را در آینه ببیند، و باز بچه ها...مانند یک کلیپ ویدئویی، درست روز قبل بود! که با تشر و ناسزا گویی او بچه ها با اکراه زمین را ترک می کردند تا مهندسین به راحتی نقشه برداری کنند...

آن کودک خاک آلود می گفت:«بابای من رو همین زمین فوتبالیست شده آقا!» و کودکی که توپش را زیر بغل گرفته بود و در چشمانش موجی از غم   اشک دیده می شد گفت:«خب آقا! حالا ما کجا بازی کنیم!؟»

ناگهان مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت و گفت:« مهندس! معذرت می خوام که بیدارت کردم! نظرم عوض شده به جای مجتمع تجاری! مجتمع ورزشی می سازم با حفظ زمین فوتبال برای بچه ها»



داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره 78


تماشای فوتبال آن هم بازی حساس کنار خانواده و در جمع دوستان خیلی حال می داد. شوق و شور و هیجان سبب شد که تزئین میز پذیرایی را هم خودم به عهده بگیریم. سبدی از میوه های گوناگون را آماده کردم و چنان روی سیبهای درشت و سرخ برق انداختم که انصافا تو چشم بودند!

بازی شروع شد و همان دقایق اول، تیم ما یک«پنالتی» را به گل تبدیل کرد! پس از تشویق و سوت کشیدن سر جامون نشستیم. هجوم به سبد میوه آغاز شد، اگر درنگ می کردم سیبی در سبد نمی ماند.

هنوز پوست سیب را نگرفته یودم که تیم مقابل از یک «کرنر» بهره برد و گل مساوی را به ثمر رساند. به سیب گاز نزده شوتی از راه دور دروازه ی ما را لرزاند! سکوت و خماری تماشاگران تیم ما! در تحیر نشسته بودیم که گل سوم هم  در گوشه ی دروازه جا خوش کرد و از کوره در رفتن من! که بی اختیار و عصبی با شدت و قوت سیب را به شیشه تلویزیون کوبیدم و آن را به شکل جعبه ی شکسته با سیم پیچ های درهم و خرده شیشه های پخش شده درآوردم...


داستانک در عصر ما



سیدرضا میرموسوی

شماره 77

سید بازار آن روز مکرر به رستوران می رفت و می آمد و ارقامی  را در دفتر می نوشت. خیلی دلم می خواست سر از کارش در بیاورم چون نه مراسمی داشت و نه کسی رو دعوت کرده بود! شب نشده مغازه را بست و به من گفت:« امشب وانت رو جلوی رستوران نگه دار! » من از خدا خواسته پشت فرمان پریدم و آقا سید کنارم نشست. به محض توقف جلو رستوران، دو کارگر آن بسته های بزرگی از ظروف غذا را روی وانت گذاشتند و خودشان ایستاده از آنها محافظت می کردند. آقا سید پس از شمارش به من گفت:« کارگرا وظیفشون رو می دونن! شما فقط سریعتر حرکت کن که بچه ها گشنشونه! آدرسو کارگرا بهت می گن!»نیم ساعتی بیشتر نگذشت که در جنوب شهر وارد کوچه ای عریض و طویل شدیم که حدود چهل یا پنجاه کودک و نوجوان بازی می کردند. چشمشون که به وانت افتاد شتاب زده از یکدیگر سبقت گرفتند و هیاهو کنان صف کشیدند! شاید قبلا هماهنگی شده بود! و کارگرها کار توزیع را شروع کردند.

روزی در شرایطی مناسب پرسیدم:« آقا سید! هزینه کار خیر اون شبی رو شما می دین!؟» و آقا سید جواب داد:« منو شما و کارگرا اجرِ اجراشو می بریم! اجر کار خیر رو خیرین!»