سیدرضا میرموسوی
شماره 77
سید بازار آن روز مکرر به رستوران می رفت و می آمد و ارقامی را در دفتر می نوشت. خیلی دلم می خواست سر از کارش در بیاورم چون نه مراسمی داشت و نه کسی رو دعوت کرده بود! شب نشده مغازه را بست و به من گفت:« امشب وانت رو جلوی رستوران نگه دار! » من از خدا خواسته پشت فرمان پریدم و آقا سید کنارم نشست. به محض توقف جلو رستوران، دو کارگر آن بسته های بزرگی از ظروف غذا را روی وانت گذاشتند و خودشان ایستاده از آنها محافظت می کردند. آقا سید پس از شمارش به من گفت:« کارگرا وظیفشون رو می دونن! شما فقط سریعتر حرکت کن که بچه ها گشنشونه! آدرسو کارگرا بهت می گن!»نیم ساعتی بیشتر نگذشت که در جنوب شهر وارد کوچه ای عریض و طویل شدیم که حدود چهل یا پنجاه کودک و نوجوان بازی می کردند. چشمشون که به وانت افتاد شتاب زده از یکدیگر سبقت گرفتند و هیاهو کنان صف کشیدند! شاید قبلا هماهنگی شده بود! و کارگرها کار توزیع را شروع کردند.
روزی در شرایطی مناسب پرسیدم:« آقا سید! هزینه کار خیر اون شبی رو شما می دین!؟» و آقا سید جواب داد:« منو شما و کارگرا اجرِ اجراشو می بریم! اجر کار خیر رو خیرین!»