گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره 65


عجب گرفتاری!

بچه این زمونه رو چجوری سرگرمش کنم!؟ چاره ای نبود! رو کرد به نوه اش و گفت:« آقا آرش! دوس داری شطرنج یا منچ با زی کنیم!؟ یا برات قصه بگم!؟» آرش که با گوشی اش کار می کرد گفت:« بذارین پیام بابا رو لایک کنم، الان بابا آنلاینه و بعد ادامه داد، بابابزرگ! حال دارینا !؟ بیایین کنار من تا چن کلیپ شاد دانلود کردم تماشا کنیم و حالشو ببریم...» و کلی خندیدند... سپس نوه گفت:«چطوره یه مسابقه فوتبال هیجان انگیز ببینیم!؟ » بابا بزرگ گفت:« خیلی خوبه! اما من باید به فکر ناهار هم باشم!» نوه گفت:« تلفنی به رستوران سفارش غذا میدم!» بعد از ناهار نوه گفت:« بابابزرگ! دوس داری چن تِرک بشنویم و حال کنیم!؟» و دقایقی بعد گفت:« راستی بابا بزرگ! دوس داری سرچ کنم و از نرخ سکه و دلار با خبر بشین!؟ آخه مامان و بابا هر شب کارشون همینه!» بابا بزرگ گفت:« نه!.... نه ! تمامی حقوق من نصف یه سکه هم نمیشه... ضمنا باید آماده بشیم بریم پیش مامان و بابا!» نوه گفت:« میگم اسنپ یا تپسی بیاد دنبالمون» وقتی مامان و بابا پرسیدند، آرش که اذیت نکرد!؟ بابا بزرگ پاسخ داد:« والله تموم روز من آچ مز بودم!!!

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره: 64


آه از نهاد دانش آموزان بر آمد! وقتی شنیدند:«دبیر ورزش انتقالی گرفته و رفته...» در مورد احساس مسئولیت این دبیر کافی ست بگویم، هنگام بازی فوتبال که من شرکت داشتم پا به پای بازیکنان می دوید و مستعدین را تشویق  و اشتباهات را اصلاح می کرد. به هر حال، دبیر جدید آمد. ابتدا خوشحال شدیم. ولی خیلی زود در یافتیم ایشان نه تنها تخصصی ندارد که هیچ علاقه ای هم به ورزش نشان نمی دهد!

همیشه کنار میادین با گوشی اش مشغول بود! بدتر اینکه ادعایش هم می شد! بچه ها افسرده و غمگین بودند. من بی اختیار مدام به این معضل فکر می کردم و یاد تکیه کلام دبیر ریاضی می افتادم:« فکر کردن به مساله یعنی حل نصف آن!» شب پدر پس از نماز و نیایش، طبق معمول مثنوی خوانی را با لحن و آهنگ خاص آن، زمزمه و بیتی را تکرار می کرد...

فکری به ذهنم رسید و روز بعد آن را با بچه ها در میان گذاشتم، همه پسندیدند. ظهر آن روز پاکت نامه ای را زیر برف پاکن اتومبیل دبیر ورزش گذاشتیم. یک هفته بعد او هم به مدرسه ی دیگری منتقل شد... و آن نامه حاوی بیتی بود که پدر تکرار می کرد، با تزئینی از امضای دانش آموزان...




مثنوی مولوی

مشکلات عمده داستان نویسی دانش آموزان

سیدرضا میرموسوی



ب- روایت« منِ مفعولی»

داستانی که «منِ مفعولی» روایت می کند خودش نقش چندانی  در روابط و حوادث ندارد. ابتدا مختصری از زندگی خود می گوید و سپس داستان زندگی پرسناژها و روابط آنها را در ایجاد حوادث و اتفاقات بازگو می کند.

امتیازی که این روایت دارد این است که می تواند به درون پرسناژها نفوذ و آنها را روانکاوی کند.

«منِ مفعولی» حراف است و همه وجودش چشم می باشد. شبیه راوی سوم شخص است.

داستانک در عصر ما



سیدرضا میرموسوی

شماره: 58


همسایه هایی که او را می شناختند، شوخی جدی کنایه هایی می گفتند که چرا یک جوان تحصیل کرده دانشگاهی پارکینگ خانه پدری را به«سوپرمحله» تبدیل کرده است!؟ واقعیت این بود که در یکی دو آزمون استخدامی شرکت کرد ولی منتظر جواب نماند. از آنجایی که ذاتاً فعال و اعتماد به نفس بالایی داشت و همیشه این شعر را زیر لب زمزمه می کرد:




دست به کار شد به دو سال نکشید که «سوپرمحله» به شکل فروشگاه در آمد. ارتباطش با شرکت ها بیشتر شد. تنوع اجناس و حجم زیاد آنها،  جابجایی و قفسه بندی را می طلبید. طبیعتاً چند جوان بیکار را به کار گماشت. اکنون همان همسایه های کنایه گو او را برای بچه های خود مثال می زدند. در این شرایط یک پیک موتوری ابلاغیه ی استخدامی او را در سازمانی آورد. پدر و مادر جشن گرفتند که « آب باریکه» ی آخر عمری رسید! و جوان از فردای آن روز کت و شلوار اتو کشیده می پوشید و به امید« آب باریکه» منظم و مرتب می رفت و بر می گشت...


شعر از : ناهید یوسفی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره56



تعدادی از بازاریان دور سید جمع شده بودند تا ماجرای عشقی اش را برای چندمین بار تعریف کند. سید بازار می گفت: توی حیاط بودم که  آوازی شنیدم، صدا لطیف و نازک و گوش نواز بود! جوونی و شیدایی، فارغ از غم رسوایی،

چند تا آجر را پله کردم و از دیوار آویزون شدم چی!؟ دختر همسایه چقد بزرگ شده!!! ضمن اینکه گیسوهاشو شونه می کشید، می خوند:« آی... یک حمومی من بسازم، چل ستون چل پنجره...»


حالی به حالی می شدم که در حیاطشون باز شد و مادرش ظاهر... من هول کرده و غافل آجرها از زیر پایم در رفتند و با سر و صدا روی زمین ولو شدم.... دو ماه گذشت....  بر من دو سال گذشت! سرانجام روزی صدای آواز را شنیدم، جست زدم و از دیوار آویزون شدم. همون صحنه! می خوند:«... سری بالا کنم بینم خدا را- مبادا بشکنی عهد و وفا را- الهی دورت بگردم...»

و من بیخود از خود می خوندم:« به قربونت بگردم... که باسنم داغ شد!


پدرم بود که با دو دستش مواظبت می کرد نیفتم! خجالت زده گفتم: می خواستم ببینم کی داره می خونه! پدرم گفت: صحیح! ولی بهونه نگیر!« رنگ رخساره نشان می دهد از سر ضمیر»(1)


مدتی بعد دختر را برام خواستگاری کردند.


1) سعدی