گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 60

شماره308  از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و هفتم: ماشین عروس

و نیز بانوی محترمی که در این شب ها شعر خوانی می کرد(1) این گروه به در خانه ی آجیلی نرسیده توقف کردند! چرا که  فریاد شادی مردم توجه  آنان را جلب نمود. مشتاقانه به تماشا ایستادند. حضور جمعیت چشمگیر برایشان شگفت آور بود، اگر چه  می دانستند آوازه مهر اسمال و شیرین به یکدیگر و وجود رقیبی قَدَر برای اسمال در فکر و ذهنِ مردم محله حکایتها و روایتها ساخته بود. این مهمانان باور داشتند که حضور پر رنگ اهل محل در جشن عروسی بیشتر از سر کنجکاوی است و نیز شاهد بودند خیلی از همسایه ها  هر یک به نوعی فعالیت و مسئولیت به عهده گرفته اند.

به ویژه خانم ها  که با هیجان و شوق و شور همکاری می کردند...

صدای  بوق بوق ماشین عروس و دیگر ماشین های همراه او در کوچه پیچید... هل هله ی مردم سوت و کف زدنها...

برخی خانمها کِل می کشیدند و کودکان و نوجوانان به دنبال ماشین عروس می دویدند...

خانم های جوانِ زیادی به ویژه دختران کوچک و بزرگ جمعیت را کنار زده و با پیشی گرفتن از یکدیگر سعی می کردند شیرین را  در شکل و شمایل عروس خانم از نزدیک ببینند و چگونگی آرایش یا زیبایی او را  با آب و تاب برای دوستان شان توصیف کنند.

عروس خانم متقابلاً از حضور جمعیت به شادی لبخند می زد، دست تکان می داد، و زیر لب زمزمه ی تشکر را بر زبان می آورد.

 لحظاتی بعد بنز حاج آقا زر پور وارد کوچه شد و نیز چند اتومبیل دیگر...

حاج آقا زرپور در لباس شیک دامادی عقب بنز لمیده بود و در کنارش حاجی آجیلی که از دیدن این همه جمعیت حیرت زده دیده می شد او پیش حاج آقای زرپور از باشکوهی مجلس و جشن می گفت که همسایه های محله چون دوست حاج خانم هستند همه شرکت کرده اند! تزئینات تمام کوچه هم به این شکوه جلوه ی خاص و زیبایی می داد.

ناگهان نگاه مردم به اتومبیل دیگری دوخته شد  که آهسته از میان جمعیت  عبور کرد و درست پشت بنز حاج آقا زرپور ایستاد یک کوچه نورانی و رنگین و درخشان! و میز و صندلی هایی که روی هر میز گلدانی گذاشته بودند...

هیاهوی جمعیت فروکش کرد! خیلی از همسایه ها که منتظر اتفاقی خاص بودند مردم را به سکوت دعوت و از آنها می خواستند تماشاگر یک منظره به یاد ماندنی باشند! صدای موسیقی هم آهسته تر به گوش می رسید! از اتومبیل مذکور خانواده حاج آقا زرپور پیاده شدند...


1-اشاره به داستانکهای 120 و 154

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(26)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(26)

سیدرضا میرموسوی

شماره 186 از مجموعه داستانک در عصر ما

آیناز... آیناز!

... چند روزی گرفتار سوگواری شدم. و آنچه قابل ذکر است و روحیه ی مرا تقویت کرد، دیدار دوست بود!

دیدن مهندس و پدر بزرگوارش که با همه ی مشکلات کهولت سن در مراسم حضور یافتند و وجود شما آقا معلم که به مجلس ما رونق بخشید!

 و یادم نمی رود روزی را که به اتفاق مهندس و جنابعالی، گشتی در شهر زدیم که دیگر  از آن کوچه ها و کوچه باغ قدیمی نشانی نمانده بود!

و یادم می ماند که شما هنوز بر همان مرام و مسلک  مهر و محبت و صفا و صمیمیت پیش می روید و من به داشتن چنین دوستانی به خود می بالم.

به تبریز برگشتم و کنار دست ایلیار به کار مشغول شدم.

شبی در مسیر خانه، بابا یاشار جلو مغازه اش با کسی گفت و گو می کرد و تا چشمش به من افتاد با صدای بلند گفت:«یاشاسین آگا گل! مدتی میشه پیدات نیس جوون! چرا لباس سیاه پوشیدی!؟»

موضوع پدر را گفتم که ایشان پس از اظهار تاسف و گفتن تسلیت سرش را  داخل مغازه برد و گفت:« آیناز...آیناز... کجایی بابا!

بیا به همسایه جوون تسلیت بگو! آگا گل عزاداره...»

آیناز چه نام خوش آهنگی و نازی!

 و دختر خرامید و جلو مغازه آمد و با همان نگاه افسونی اش با دلسوزی همدردی کرد و برای من آرزوی سلامتی و طول عمر!

و از آن شب باز فکر و خیال و آرزو و آمال گریبانم را گرفت و همیشه  و همه جا آهنگ(آیناز... آیناز...) را می شنیدم و تصویر نگاه افسونی اش را پیش چشم  می دیدم!

چند ماهی گذشت که در طول این مدت بارها به بهانه ی خرید به سوپر محله ی بابا یاشار سری می زدم و اجناسی تقریباً فاسد نشدنی را که نیازی نداشتم می خریدم!

به طوری که در هر گوشه کنار خانه ام یک کیسه نایلونی از اجناس متفاوت گذاشته بودم و با دیدن هر کیسه چگونگی نگاه و برخورد آیناز را مرتب مرور می کردم!

 و شبی بیخوابی به سرم زد...

بلند شده ، دور اتاق می چرخیدم!

تندتر... تندتر... ها....ها...



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(24)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(24)

سیدرضا میرموسوی

شماره 184 از مجموعه داستانک در عصر ما


آوای نگاه

... ملاقات ما، در اوقات فراغت برقرار شد و پس از دوسال خدمت با راهنمایی ایشان علاوه بر گواهینامه ی پایان خدمت نظام،  گواهینامه ی رانندگی را هم گرفتم.

و اکنون سه سال از آن زمان می گذرد و ارتباط ما از طریق مکاتبه میسر می گردد.

 و اما کار ما (من و ایلیار و حاجی معمار) روز به روز بیشتر رونق می گرفت و کار از پی کار...

روزی سر شب، پس از تعطیل شدن کار، نزدیک خانه طبق معمول برای تامین نیازها به طرف سوپر محله ی بابا یاشار رفتم و بنا بر رسم دوستی قبل از ورود به مغازه می خواندم:

«آی ... بابایاشار جان! یاشاسین آذربایجان!»

و بابا جواب می داد:« یاشاسین آگا(آقا) گل! جون بخواه تا تگدیم(تقدیم) کنم!»

ولی امشب جوابی نیامد! به داخل مغازه نگاه کردم، بابایاشار کف مغازه دراز کشیده و با صدای ضعیفی گفت زنگ در خانه اش را بزنم! خانه اش روی مغازه بود و فوری زنگ را زدم و در که باز شد در جا میخکوب شدم و نفسم بند آمد! دخترخانمی ظاهر شد که نمی دانم چه سحر و افسونی در نگاهش داشت که زبانم به لکنت افتاد و به زحمت توانستم بگویم:«بابا... یاشار... حالش خوب نیس...»

و دختر به طرف مغازه دوید و برگشت و به من گفت:« بابا داروهاش تموم شده... خواهش می کنم تا من مغازه رو می بندم شما از سر خیابون یک تاکسی خبر کنین!»

و من میان زمین و آسمان پریدم و نفهمیدم چطوری جلو تاکسی را قاطعانه گرفته و به طرف مغازه هدایتش کردم! پدر و دختر آهسته سوار تاکسی شدند و تاکسی به سوی بیمارستان حرکت کرد و من با نگاه آنها را تا جایی که در چشم بودند بدرقه کردم تا اینکه صدای مردی را شنیدم:« آقا! حواست کجاس!؟ راهو سد کردی!»...



داستانی بلند برای نوجوانان(19)

داستانی بلند برای نوجوانان(19)

سیدرضا میرموسوی

شماره 179 از مجموعه داستانک در عصر ما

سیاه بازی

...بیرون بانک ایلیار گفت:«از کوچه بغلی بریم راه نصف میشه!» و هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دو مرد سوار بر موتوری راه ما را سد کردند و مرد ترکِ موتور سریع پایین پرید و یقه ی ایلیار را گرفت و گفت:«کجا آقا!؟ چرا پاکت ما رو اشتباهی برداشتی! زحمت کشیدی! لطفاً رد کن بیاد!» و با دست دیگرش چنگ انداخت که پاکت را بگیرد!

و من تا مرد دیگر برسد دستهایم را از پشت، دور کمر مرد اول قلاب کردم و فریاد زدم:«ایلیار! فرار کن! سیاه بازیه...!»

و ایلیار مرد دوم را که نزدیک شده بود، غفلتاً چنان هولش داد که عقب عقب رفت و روی موتور افتاد و با آن روی زمین ولو شد...

چرخ موتور می چرخید و او تلاش می کرد که بلند شود!

مرد اول در قلاب دستهای من که در اثر کار در بنایی قوتی گرفته بودند، تقلا می کرد و به خود پیچ و تاب می داد و ناسزا می گفت! دوستش به کمکش آمد و دوتایی با غیظ و غضب تا قوه و قدرتی داشتند حسابی از من پذیرایی کردند...

به طوری که نیمه جان کنار کوچه افتادم!

حس می کردم دیواری رویم آوار شده، و جای سالمی برایم نمانده...

همه ی بدنم کوبیده بود!

حتی نمی توانستم ناله و یا فریادی بکشم با کمترین حرکت جای جای بدنم درد می کرد و تیر می کشید! حالتی نیمه هشیار داشتم، برزخی میان خواب و بیداری!

یک چشمم را توانستم کمی باز کنم، زمین و زمان دور سرم چرخید! آن را بستم و بسته ماند... تلاش کردم با همان چشم اطرافم را ببینم، دوباره آن را کمی گشودم و دیدم!

عروس خانم با دسته ای گل سرخ بالای سرم ایستاده بود و می گفت:« آقا پسر! من برات دعا می کنم! تو خوب میشی!

کار بدی نکردی!»

و صداهایی می شنیدم، صدای ایلیار و معمار بود که با ناراحتی و دلسوزی زیاد آهسته مرا بلند کرده و داخل ماشینی خواباندند...




داستانی بلند برای نوجوانان(11)

داستانی بلند برای نوجوانان(11)

سیدرضا میرموسوی

شماره 171از مجموعه داستانک در عصر ما


سروان قوی پنجه

...همسایه ها یواش یواش کنار کشیدند و فضای کوچه را برای جناب سروان خالی کردند.

ایشان به محض خروج از منزل داد زد:«پدرسوخته! نیمه شب و عربده کشی!؟ اگر این همسایه ها استشهاد درس کنن و من گزارش روش بذارم می دونی چقد برات گرون تموم میشه!؟»

بابا زنگوله که تهدید جناب سروان و برق ستاره ی  روی شانه های پهن او چشمش را گرفته بود و ظاهرا یکدیگر را خوب می شناختند، کرنش کنان گفت:«جناب سروان! قربون قد و بالات! این تن بمیره بچمو زدن و ناکارش کردن! دیشبی کلی مایه اومدم! جناب سروان!از سمساری که چیزی در نمیاد! بچم کمکم بود!»

و دستمال مچاله ای را جلو چشمانش گرفت...

 در این موقع کربلایی رمضان باغدار از ته کوچه لنگان لنگان دوید و خودش را به جناب سروان رساند و گفت:«جناب سروان به دادم برس! هر چی میوه رو پشت بوم خشک می کنم، یه حروم زاده نصفشو می بره...»

جناب سروان خنده ی مغرورانه ای کرد و جواب داد:«حروم زاده نیس وگر نه همشو می برد!»

و سر و صدای همسایه ها در آمد که :« ای بابا! چه وقتی گیر آورده! خروس بی محل!»

استاد صفر بدون توجه به شکایت کربلایی رمضان گفت:«جناب سروان! دیشب یه اشتباهی پیش اومده،میشه گذشت کرد!»

بابازنگوله:«اوستا صفر! اینو گفتی ولی نگفتی گرفتاری بابازنگوله چی میشه!؟

نگفتی تکلیف بچه ناکارآمد و ناقصش چی میشه!؟»

و باز زد زیر گریه! و گریان ادامه داد:« جناب سروان شما نماینده قانون! اصلا خود قانون! هر چی حکم بفرمایین! این گردن از مو باریکتر!»

اکبر جگرکی گفت:«ما گفتیم بابا! بچت از دیوار مردم رفته...»

بابازنگوله:«اکبری جون! جون بچت تو دیگه کوتا بیا! قربون اون جغور بغورت اجازه بده جناب سروان هر چی امر کنن! مطیع امریم!»

جناب سروان گفت:«ننه من غریبم بازی درنیار! بذار ببینم چی کار میشه کرد!»

و با همسایه ها مشورتی کرد و پولی گرفت و به بابا زنگوله داد و گفت:« حالا دیگه گورتو گم کن زنگولی!نذار اون روم بالا بیاد و الا میگم گورتو بکنن!»...

کربلایی رمضان باغدار داد زد:«پس ما چی؟ شکایت ما چی میشه!؟» و هر کس راه خانه اش را در پیش گرفت...