گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 143


حاج جعفر(1) در انجمن بازاریان فرصتی یافت تا ایده هایش را در مورد بهبود فضای بازار مطرح کند.

حاج جعفر:«ایده یکم-هوای بازار دم کرده و محبوسه میشه مثلا با نورگیرهای متحرک این مشکل رو حل کرد تا هوا جریان بیشتری پیدا کنه.

دویم-مسافت برخی از بخشهای بازار طولانیه!

میشه مثلا با ایجاد ایستگاه های استراحت به مشتری احترام بذاریم!»

اولی:« حاجی! مثلا! با کدوم بودجه و اعتبار!؟»

دومی:«صبر کن بابا! حاجی نظرش خیره... آره بابا!»

سومی: «حاجی رو گنج ارثیه نشسته(2) و اونو شبیه کوزه روغن(3) می بینه و خیالات می بافه!»

چهارمی:«حالا اجازه بدین نظراتشو بگه»

حاج جعفر«حلال مشکلات، همت عالی!»

اولی:« چه خوش خیالی!»

دومی:« نه بابا! حتما فکر هزینه هاشو کرده...آره بابا!»

سومی:« والله ایشون فقط بلده نظر بده!»

چهارمی:« شاید عملی بشه!»

حاج جعفر:« سِیُّم-باربَرا نباید از مشتری اجرت بگیرن ما باید ماهیانه حقوق بدیم!»

اولی:« لابد حق بازنشستگی و بیمه هم دارن!»

خنده حاظرین و هوار اعتراض آمیز

حاج جعفر:« چهارم...»

کسی جز سید و دومی نمانده بود...

سید:«ایده ها قابل تاملند ولی اندک اندک ز کوه سنگ کشن...(4)

دومی:«آره بابا... اندک اندک... بابا!»


1-به داستانکهای 80-87-100-106-111 و 126 رجوع شود.

2-به داستانک 78 رجوع شود.

3-اشاره به حکایت مولانا

4-مولانا



داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 120


«درمن اگر دانه می کاشت کسی/ از دستهایم / سیبهای سرخ می چید...(1)»

این شعر را بانویی محترم و با شخصیت خطاب به حاجی آجیلی(2) خواند و گفت:«حاج آقا! این سخن جووناست! میخوان کمکشون کنیم تا برویند و گلهای رنگارنگ عرضه کنن!

مثل اسمال آقا(3)! که خونه های اغلب ما رو به زیباترین شکل رنگ آمیزی کرده...».

حاجی آجیلی با شنیدن نام اسمال طبق عادت قصد داشت اتاق را ترک کند که سید بازار(4) مانع او شد!

و خانم گفت:« حاج آقا! جوون زحمت کش! سالم و هنرمند را دریابیم و از شکوفاییش سیبهای سرخ بچینیم!».

ننه اسمال(5) چند شخص محترم را که به خانه شان رفت و آمد داشت با خود به خواستگاری آورده بود.

اما حاجی آجیلی که در این جمع خود را درمانده دید کرنش کنان گفت:«از این که سروران گرامی! سرافرازمون کردین تشکر می کنم، فقط از شما عزیزان تقاضا دارم مدتی هر چند کوتاه به ما فرصت بدین تا با خانواده مشورتی خصوصی داشته باشیم!»

و مهمانان به ناگزیر مجلس را ترک کردند.

سید بازار هنگام خداحافظی گفت:«حیف شد! این جمع محترم و این مجلس زیبا!

باشه حاج آقا یکی هم طلب ما!»


1-شعر از بهمن عبدی

5-4-3-2 به داستانکهای شماره 89-92-101-130-113 و 105 و117 رجوع شود.





داستانک در عصر ما



سیدرضا میرموسوی

شماره: 90


همیشه این پرسش در ذهنم می چرخید که چرا فلان استاد با داشتن امکانات مالی و تسلط به زبانِ دیگر، مهاجرت نمی کند!؟ 

اکنون ایشان را زیر سایه درختی می بینم که سخت در کار بررسی تحقیق دانشجویان است.

فکر کردم عرض ادبی به حضورشان داشته باشم که اگر شرایط مناسبی پیش آمد، فرصتی طلایی برای پرسشم است.

خوشبختانه استاد با خوشرویی مرا پذیرفت و پس از گفتگویی اجازه خواستم سوال خصوصی را مطرح کنم! و استاد باز هم با گشاده رویی گفت: « تا چه سوالی باشد!؟» و من حرف دلم را زدم ! استاد با تفکری عمیق و با نگاهی به دور دست نقل قولی کرد: «... اگر بروم در رفتنم ماندنی هست و اگر بمانم در ماندنم رفتنی هست، تنها عشق است که همه چیز را دگرگون می کند.»(1)

و گفت: « من عاشقِ میهن و هم میهنانم هستم! مردمی با معرفت دیرین، مردمی با محبت آیین،  مردمی که در غم و شادی یکدیگر شریکند و اگر خدای نکرده مشکلی عام پیش آید به یاری یکدیگر می شتابند و از این یاری به خود می بالند! گذشته از تعلق خاطر خاص به وطن، عاشق این ارزش های اخلاقی و فرهنگی هم وطنانم می باشم، کجا می شود چنین عشقی را جسستجو کرد!؟»


1- جبران خلیل جبران



رمانس

سیدرضا میرموسوی



9 - رمانس


داستان یا قصه های خیالی که جنبه سرگرمی دارد و قهرمان آن  ماجراهای عاشقانه را دنبال و در راه رسیدن به محبوب خود به اعمال جسورانه دست می زند و با جادوگران و شخصیت های شریر مبارزه می کند مانند: قصه های کهن ایران بدون تکیه بر محتوایی خاص.


10-نوول: داستان کوتاه

11- نوولا و ناولت: داستان بلند

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 81



استاد در کلاس تلاش می کرد با بیانی شیوا مفهوم مطالب درسی را در ذهن و فکر دانشجویان جای دهد، اما از نگاهها و اشاره های آنها به یکدیگر، پی برد که کسی گوشش بدهکار نیست و او آب در هاون می کوبد. اوایل انقلاب بود و عرصه ی دانشگاه ها میدان بحث و جدلِ گروه های گوناگون که از هر گروهی صدایی خاص شنیده می شد و این شرایط کلاسها را هم آشفته ساخته بود. دانشجویان هم از هر موضوع و نکته ای که از زبان استاد می شنیدند به سود خود تعبیر و با نیش و کنایه و اشاره یکدیگر را متهم و هر گروهی خود را محق تر می دانست.

کم کم کار به جایی می رسید که از هر گوشه ی کلاس صدایی بلند می شد و دیگران در تایید و یا نفی آن شعار می دادند و کلاس را به تشنج می کشیدند...

استادِ گرفتار تفکر و تعمق! دعوت به آرامش تاثیری نداشت، جایی برای خواهش و تمنا هم نمانده بود! به ناگزیر بلند شد و قبل از ترک کلاس قطعه ای شعر را روی تخته نوشت و روز بعد دانشجویان نه تنها منضبط در کلاس شرکت داشتند بلکه آن قطعه شعر را تکثیر و در سطح دانشگاه پخش کردند:



1- شعر از زنده یاد بیژن نجدی