گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره 78


تماشای فوتبال آن هم بازی حساس کنار خانواده و در جمع دوستان خیلی حال می داد. شوق و شور و هیجان سبب شد که تزئین میز پذیرایی را هم خودم به عهده بگیریم. سبدی از میوه های گوناگون را آماده کردم و چنان روی سیبهای درشت و سرخ برق انداختم که انصافا تو چشم بودند!

بازی شروع شد و همان دقایق اول، تیم ما یک«پنالتی» را به گل تبدیل کرد! پس از تشویق و سوت کشیدن سر جامون نشستیم. هجوم به سبد میوه آغاز شد، اگر درنگ می کردم سیبی در سبد نمی ماند.

هنوز پوست سیب را نگرفته یودم که تیم مقابل از یک «کرنر» بهره برد و گل مساوی را به ثمر رساند. به سیب گاز نزده شوتی از راه دور دروازه ی ما را لرزاند! سکوت و خماری تماشاگران تیم ما! در تحیر نشسته بودیم که گل سوم هم  در گوشه ی دروازه جا خوش کرد و از کوره در رفتن من! که بی اختیار و عصبی با شدت و قوت سیب را به شیشه تلویزیون کوبیدم و آن را به شکل جعبه ی شکسته با سیم پیچ های درهم و خرده شیشه های پخش شده درآوردم...


نمونه داستان کوتاه ایرانی

سیدرضا میرموسوی

شماره 74


خانواده اش نگران سلامتی او بودند. حدود دو ماهی می شد که از خانه بیرون نمی آمد. از اتاقش هم در نمی آمد! مگر برای امور ضروری! بیشتر می خوابید. ریش و موهای سرش بلند شده بود. غذا کم می خورد یا می گفت:«اشتها ندارم!» اگر کسی از اعضای خانواده از سر دلسوزی به او یادآوری می کرد با این روشی که در پیش گرفته، سلامتی اش به خطر می افتد، جواب می داد:« به جهنم!» و اگر دوستی قدیمی به دیدنش می آمد و صمیمانه پیشنهاد می داد سری به مشاوره یا روانشناس بزند می گفت:« باشه! فعلا حوصله ندارم!» تحقیق دانشجویانش  اتاق مطالعه اش را پر کرده بود و دانشجویان نگران نمی توانستند تماس بگیرند، گوشی اش را خاموش کرده بود! اگر بزرگتری یا عزیزی می گفت:«نمی خوای به دانشگاه بری نرو! حداقل برو بیرون قدم بزن!» جواب می داد:«کی حالشو داره!؟» روزی برای دور شدن از سر و صدای خانواده رفت که توی اتاق مطالعه بخوابد، اتفاقی چشمش به تحقیق دانشجویی افتاد که در حاشیه جلدش با خط زیبایی نوشته بود:



چند بار قرائت کرد! لبخند زد و رفت که دوش بگیرد و اصلاح کند!


1- غلامرضا بروسان


پرسشهای علاقه مندان به داستان نویسی


سیدرضا میرموسوی


3- قصه

به دنیای واقعی نزدیکتر می شود و رفته رفته از دنیای افسانه دور، ولیکن هنوز در شرایطی از عناصر افسانه بهره می برد و غالبا به نتیجه ی اخلاقی منجر می شود.

خوبها موفق و بدها به سزای اعمال خود می رسند. قصه ها هنوز هیچ ساختار اصولی ندارند.

داستانک در عصر ما



سیدرضا میرموسوی(شماره 72)


در چشم ساکنان مجتمع، نشان واهمه ای دیده می شد! واهمه ای از آقای الف. م. باران. واحد 21. این آقا موهای بلندش را پشتِ سر رها می کرد، سبیل ها نوک تیز و برگشته، چشم ها درشت، ابروهای کمانی و باریک و قدی دراز و استخوانی دارد. بدون کمترین مزاحمتی برای کسی! چرا واهمه!؟ تا آن شب دهشتناک!

ابتدا مختصر گیجی به ما دست داد و همزمان لوسترها تکان خوردند... گچ و خاک از سقف و دیوار می ریخت... صدای خفیف و ناهنجار از ساختمان و صداهایی بلند از مردم هول کرده که هیاهو کنان از ساختمان ها خارج می شدند:« زلزله... زلزله...» چند دقیقه نشد همه بیرون بودند به جز یک واحد از ساختمانِ ما که می دانستیم دو کودک دارند و مرد خانه بیمار است. کسی جرات ورود به ساختمان را نداشت! مگر آقای الف. م. باران که به طرف ساختمان دوید و دقایقی بعد با دو کودک در آغوش بیرون آمد و به دنبال او مرد بیمار و همسرش به جمع ما پیوستند.

آقای الف. م. باران مرد بیمار را با ماشین خود به بیمارستان برد. وقتی که برگشتند نزدیکیهای صبح بود! کم کم پی بردیم آقای الف. م.باران شاعر و نقاش است و هنگام تشکر از او تنها این بیت را خواند:

                                                                                                                          



مولانا


تماس با نویسنده:                                                                                       Irdastan.blogsky@gmail.com

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 60


اون روز یازده سالم شده بود که با پدر در خیابون قدم می زدیم و بعد ... 

ای کاش اون روز بیرون نمی رفتیم! ای کاش تو خونه می موندیم! اون روز پدر گاهی چنان گامهای بلندی بر می داشت که من به دنبالش می دویدم و در عین حال شیرین زبونی می کردم و از عشق و علاقه ام به رانندگی می گفتم که چه جوری باید از کلاج و دنده و گاز و ترمز... استفاده کنیم.

پدر لبخند می زد و می گفت:« خوبه! ولی عجله نکن!» ناگهان پدر وایستاد! نگاش به خیابون بود که اتوبوسی در حال تعمیر بدون راننده در سرازیری سرعت می گرفت!

پدر دوید و خودشو به اتوبوس رسوند پاهاش روی رکاب بود و نبود که اتوبوس با حرکتِ اریب وار پاهای پدر رو بین خود و جدول بهم پیچوند! من به داخل اتوبوس پریدم و با دنده عقب اونو برگردوندم تا پدر رو از تنگنا رها کنم،  اما پدر بیهوش افتاده و کف خیابون خون جاری بود... صدای هیاهوی مردم را می نشنیدم که قصد کمک داشتند ولی اونی که نمی فهمیدم سایه هایی بودند که با منِ وحشت زده ی مبهوت و پدر خونینم سلفی می گرفتند!!! و مدتی بعد پدر را با ویلچر به خانه آوردند، چون دیگر پا نداشت...