گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


نوشته: سیدرضا میرموسوی

شماره 97



سرشان  روی شانه ی یکدیگر افتاده و خوابشان برده بود!

دانشجویان بارها از استاد خواهش می کردند تا درباره ی بحث داغ کشور یعنی موضوع«انرژی هسته ای» صحبت کند.

استاد که شوق و اشتیاق دانسجویان را دید، جلسه ای را به آن اختصاص داد:« سنگ اورانیوم را از معدن خاص آن استخراج می کنند و در قطعات کوچک و مساوی در محلول اسید سولفوریک قرار می دهند تا زوائد اورانیوم جدا شود.

خشک شده این محلول را کیک زرد می نامند.

نوع ناپایدار اورانیوم قابل شکافت است. به عملیات شکافت، غنی سازی می گویند.

این عملیات از دو طریق صورت می گیرد:1-سانتریفیوژ...»

استاد متوجه شد که گروهی از دانشجویان خوابند!!!

آهسته و با اشاره گروه بیدار را به کلاس خالی دیگری برد.

اما در پایان ترم همین گروه خواب عالی ترین نمرات را کسب کردند!

هنگامی که استاد موضوع را پی گیری کرد، به گوشش رسید آنان برای تامین هزینه و کاربلدی در آینده شبها کار می کنند و روزها گاهی خستگی و کم خوابی بر آنان سلطه می یابد.




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره:94



ما بچه ها از شادی در پوست خود نمی گنجیدیم!

ایام عید نوروز راهی سفر شدیم.

جاده ها را پشت سر می گذاشتیم و از جاهای دیدنی فیلم و عکس می گرفتیم.

گاه گاهی باران بهاری بر لطافت هوا می افزود.

نزدیک شیراز مامان گفت: «اول به سلام شاه چراغ می ریم!»

خواهرم گفت:«از خواجه شیراز فال می گیریم!» 

برادرم که شیفته ی آثار تاریخی بود صداش درآمد:« تخت جمشید رو با حوصله می گردیم!» و بابا لبخند زنان گفت:{ از استاد سخنِ«مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست...}(1) غافل نشیم!»

باران شدت گرفته بود و سریع سیل آسا شد! از سر و صورت بابا عرق می چکید!

مامان ذکر می گفت...

و دیدیم که اتومبیل ما شبیه جعبه ای فلزی با غرش سیلاب به هر سویی کشیده می شد و تلاش بابا این بود که آن را به سمتی سوق دهد!

خواهر و برادرم جیغشان را در گلو خفه می کردند... من به یاد غزلی افتادم: « ای دل ارسیل فنا بنیاد هستی بر کَنَد - چون ...(2)»

با دیدن حال و فضای هولناک اشک بی امان به صورت و لباسم می ریخت...

که اتومبیل ما لابه لای مینی بوس و تنه و شاخه های درختی خوابیده گیر کرد...

مردمی شتابان به سوی ما می دویدند...

ماشینهایی را می دیدیم که آب می برد ...

و فریادهای را می شنیدم که خدا را صدا می زدند...

در بیمارستان از خود می پرسیدم چرا همیشه به یاد خدا نیستیم!!؟


1)سعدی

2)حافظ


داستانک در عصر ما



سیدرضا میرموسوی

شماره: 90


همیشه این پرسش در ذهنم می چرخید که چرا فلان استاد با داشتن امکانات مالی و تسلط به زبانِ دیگر، مهاجرت نمی کند!؟ 

اکنون ایشان را زیر سایه درختی می بینم که سخت در کار بررسی تحقیق دانشجویان است.

فکر کردم عرض ادبی به حضورشان داشته باشم که اگر شرایط مناسبی پیش آمد، فرصتی طلایی برای پرسشم است.

خوشبختانه استاد با خوشرویی مرا پذیرفت و پس از گفتگویی اجازه خواستم سوال خصوصی را مطرح کنم! و استاد باز هم با گشاده رویی گفت: « تا چه سوالی باشد!؟» و من حرف دلم را زدم ! استاد با تفکری عمیق و با نگاهی به دور دست نقل قولی کرد: «... اگر بروم در رفتنم ماندنی هست و اگر بمانم در ماندنم رفتنی هست، تنها عشق است که همه چیز را دگرگون می کند.»(1)

و گفت: « من عاشقِ میهن و هم میهنانم هستم! مردمی با معرفت دیرین، مردمی با محبت آیین،  مردمی که در غم و شادی یکدیگر شریکند و اگر خدای نکرده مشکلی عام پیش آید به یاری یکدیگر می شتابند و از این یاری به خود می بالند! گذشته از تعلق خاطر خاص به وطن، عاشق این ارزش های اخلاقی و فرهنگی هم وطنانم می باشم، کجا می شود چنین عشقی را جسستجو کرد!؟»


1- جبران خلیل جبران



داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی


داستانک شماره 89


«... بوی تو را ... ز گل شنیده ام... دامن گل... از آن گرفته ام... تو ای پری کجایی...»(1)

صدای ترانه خوانیه اسمال سیخی(2) شنیده می شد، چه سوزناک! خانم دستور دادند لباسها را ببرم پشت بام روی بند پهن کنم، چون اسمال مشغول کبوتر بازیه!

منم با اشتیاق قبول کردم تا سال نویی حالی از ایشان بپرسم.

 از پله ها که بالا می رفتم صدای ناله مانندِ اسمال به گوش می رسید. روزی بهاری بود و آسمانی آبی و آفتابی و کبوتران در پرواز شادی ! شبیه ستارگانی سپید و درخشان در آسمان شناور...

اسمال چشمانش دنبالِ پروازِ زیبای کبوتران بود و گاهی مشتی آجیل از جیبش در می آورد پوست می گرفت و به دهان می ریخت...

گفتم:«اسمال آقا! نوروزت مبارک! لابد پولدار شدی که آجیل خریدی!»

اسمال محتوای دهانش را بلعید و گفت:« والله پیش از عیـد مغازه حاجی آجیلی رو رنگ زدیم اونم به جای اجرت پاکتی آجیل داد. حالام فکر می کنم ما مغازشو رنگ کردیم، اونم ما رو...»

و مشتی آجیل تعارف کرد و ادامه داد« میل کنین! بعضی هاش طعم کهنگی داره...

بادوماش چند تا یکی، کامو تلخ می کنه مثل نوروز غم انگیزِ امثال...»


1)هوشنگ ابتهاج

2)رجوع شود به داستانک شماره 14



داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 79


نصف شب بود که مرد وحشت زده از خواب پرید...

خیس عرق شده بود و نفس نفس می زد! برق اتاق را روشن کرد و به اطراف نگریست...

هیچ چیز تغییر نکرده و همه اشیا و لوازم سر جایشان قرار داشت... یعنی آن همه کودک و نوجوان که هیاهو کنان دورش می چرخیدند و او هم به وضوح آنها را می دید که به طرفش هجوم می آوردند، خواب بوده!؟ از روی تخت بلند شد و رفت و صورتش را شست و جلو آینه ایستاد، باز همان بچه ها را دید که به او پرخاش می کردند و دشنام می دادند...حتی آن نوجوانی را  که عامدانه توپ را روی صورتش شوت کرد ، شناخت... حوله از دستش افتاد و عقب عقب رفت روی مبل نشست... بی هوا دستی به صورتش کشید و بلند شد تا صورتش را در آینه ببیند، و باز بچه ها...مانند یک کلیپ ویدئویی، درست روز قبل بود! که با تشر و ناسزا گویی او بچه ها با اکراه زمین را ترک می کردند تا مهندسین به راحتی نقشه برداری کنند...

آن کودک خاک آلود می گفت:«بابای من رو همین زمین فوتبالیست شده آقا!» و کودکی که توپش را زیر بغل گرفته بود و در چشمانش موجی از غم   اشک دیده می شد گفت:«خب آقا! حالا ما کجا بازی کنیم!؟»

ناگهان مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت و گفت:« مهندس! معذرت می خوام که بیدارت کردم! نظرم عوض شده به جای مجتمع تجاری! مجتمع ورزشی می سازم با حفظ زمین فوتبال برای بچه ها»